#Part_59
با صدای فریاد بلند عمو نگاهم رو از قاب در میگیرم و نگاهم به ابروهای گره خورده این مرد میوفته، مردی که تا حالا حتی تشرهاش رو هم دریغ میکرد
حالا به حدی عصبانیه که فریاد میزنه:
- به جدم قسم محمد پاتو از این در گذاشتی بیرون،
بابا حرفش رو قطع میکنه با عجله میگه:
- کظم غیظ کن مرد، چیزی نگفت که.
حرفشو قطع میکنه، فکر کنم داره صحنههارو مرور میکنه و بعد از با مکث دوباره میگه:
- جوونی کرد، ولش کن جوون و سربه هوا
از اون طرف خونه مامان با یک سینی که داخلش دوتا لیوان بود از آشپز خونه خارج میشه و به طرف ما دخترها که گوشهی سالن ایستادیم و ماتمون برده میاد.
لیوانی که داخلش آب قنده رو به دست های ملیحه میده، لیوان دومهم که خاکشیر و گلاب بود رو به عمو میده تا کمی از خشمش کم بشه.
با صدای هقهق زن عمو همه نگاهها متعجب به سمتش میره
- آخ محمود
- اخ.. چقدر بهت گفتم بیا و به حرف دلش گوش کن با دلش راهبیا مرد، هی گفتی :<نه! جوونه سربه هواست، خام من صلاحشو میدونم، ولش کنم که با ابرویمن و داداشم بازی کنه؟ > چقدر اینارو بهم گفتی؟
اشک هاش روی گونههاش میغلتید و تند تند با دست مشت شده به سینهاش میزد متعجب نگاهم رو بالا میارم که مامان لب میزنه:
- برو اسما و ملیحه رو بردار برو خونه.
نگاهم رو دور تا دور سالن میچرخونم و به عمو و بابا میدوزم که متفکر به زمین نگاه میکردن. اینجا چه خبره! ، چشمهامو ازشون گرفتم و دنبال اسما گشتم، حتما توی آشپزخانه هستش
از جا بلند میشم وبه آشپرخونه میرم. اسما جلوی میز نهار خوری به دیوار تکیه زده و هق هق میکنه:
- چرا اینجا نشستی؟ پاشو. پاشو ما بریم خونه. صلاح نیست اینجا بمونیم.
حرفاشون دو پهلو شده! حتما نمیخوان من و تو بفهمیم، برو ملیحه رو بگو بیاد بریم، پاشو دیگه! اخه تو چرا گریه میکنی؟
از جاش بلند شد دستمال کاغذی ای بهش میدم تا اشک هاش رو پاک کنه:
- نگرانم اسرا!
بدون جواب دادن به حرفش بغلش میکنم و کمی بعد مدتی از خودم جداش میکنم که راه میافته و منم پشتش از آشپزخونه خارج میشم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh