اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
#شهیدانه
#به_رنگ_حجاب
.
مـےگفـت:🗣
اگر میگویـید الگویتان
حضرت زهرا"س" است باید
ڪاری ڪنید ایشان از شما
راضے باشند و حجاب
شما فاطمے باشد :)💚🌿
#شهیدابراهیمهادی
💠
درشبکہهایاجتماعیفقطبہ
فکرخوشگذرانینباشید؛
شماافسرانجنگنرمهستیدو
عرصہجنگنرم،بصیرتیعمارگونہو
استقامتیمالکاشتروارمیطلبد...
#مقآممعظمرهبرے
🌱🌱🌱
#Part_107
چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه...
که دقایقی بعد اسما میپره وسط آشپزخونه و میگه:
- به به عروس خانوم، چای ها حاضره؟
انگشتم رو به معنای آروم تر تکون میدم و با صدای آرومی میگم:
- آره، چند نفرن؟
- آقاتون و مامان باباش.
و بعد چند دقیقه با مکث میگه:
- ولی خودمونیما عجب جیگریه! چطوری تورش کردی؟
همونطوری که چای رو داخل فنجانها میریزم میگم:
- برای خودت!
که اسما میزنه زیر خنده و میگه:
- تو رو دوست داره، بعدشم مگه اشیاست که تا تو بگی نمیخوایش منم سریع برش دارم برای خودم؟
که لبخندی میزنم و چادرم رو روی مرتب میکنم و منتظر صدای مامان میمونم...
- دخترم، اسرا جان چایی ها رو بیار.
سینی چای رو بر میدارم و خارج میشم، اول به سمت پدر پژمان که مرد میانسالی بود میبرم که آروم ممنونی زمزمه میکنم.
بعدش هم به سمت مادر پژمان که لبخند دلنیشینی میزنه و میگه:
- ماشاالله، چه خوشگل و خوشتیپ توی انتخاب پسرم شک نداشتم.
این الان از من تعریف کرد یا پسرش؟ برای پژمان میبرم که صورتش سرخ و سفید میشه و ممنونی زمزمه میکنه...
بعد بردن برای مامان و بابا روی صندلی کنار مامان میشینم.
پدر پژمان چایش رو مزه مزه میکنه و بعد چند دقیقه میگه:
- اگر آقای توکلی اجازه بدن، دو تا جوون ها برن سنگ هاشون رو باهم وا بکنن.
که بابا با لبخند میگه:
- صاحب اختیارید، اسرا جان آقای امامی رو به اتاقت راهنمایی کن.
از جام بلند میشم که پژمان هم با من بلند میشه و به سمت اتاقم میریم...
در اتاق رو باز میکنم و اشاره میکنم:
- بفرمایید!
ببخشیدی زمزمه میکنه و وارد میشه، روی تختم میشینم که اون هم روی صندلی مقابل تختم میشینه...
چند دقیقهی اول به سکوت میگذره و این سکوت بد جوری آزار دهنده است و دوست دارم هر چه زودتر آب پاکی رو بریزم روی دستش...
- ام... راستش نمیدونم چطوری بگم اسرا خانوم، من پژمان امامی هستم ۲۴ ساله و میدونید که دانشجو ام، تک فرزند هستم و توی زندگی سعی کردم روی پای خودم بایستم...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩
به قلم:
ریحانه بانو🙂🙃
#Part_108
سرش رو پایین میندازه و میگه:
- چطوری بگم؟
مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم.
میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا میخوام درس بخونم.
که میپره وسط حرفم و میگه:
- من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم.
ایش! من میخوام هر چی بگم این از رو نمیره!
- آشپزی ام اصلا بلد نیستم.
- عیب نداره یاد میگیرید!
- پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید.
و از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید.
و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقهی پایین میریم!
اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون میافته و میگه:
- ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟
صورتم سرخ میشه و تا میخوام حرف بزنم پژمان میگه:
- قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن!
***
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رو ندارمـ
ڪھ بگـم:
صـنـم و"عـشـقِ" مـنـے!♥
مذهــبـے بـودڹ مـآ دردســرے شـد ڪہ نـگـو😅
#پروفایل
#عاشقانههایمذهبی