eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 درشبکہ‌های‌اجتماعی‌فقط‌بہ فکرخوشگذرانی‌نباشید؛ شماافسران‌جنگ‌نرم‌هستیدو عرصہ‌جنگ‌نرم،بصیرتی‌عمارگونہ‌و ‌ ‌ ‌ استقامتی‌مالک‌اشتروارمیطلبد... 🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادرم رو روی سرم می‌ندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه‌.‌.. که دقایقی بعد اسما می‌پره وسط آشپزخونه و میگه: - به به عروس خانوم، چای ها حاضره؟ انگشتم رو به معنای آروم تر تکون میدم و با صدای آرومی میگم: - آره، چند نفرن؟ - آقاتون و مامان باباش. و بعد چند دقیقه با مکث میگه: - ولی خودمونیما عجب جیگریه! چطوری تورش کردی؟ همونطوری که چای رو داخل فنجان‌ها می‌ریزم میگم: - برای خودت! که اسما می‌زنه زیر خنده و میگه: - تو رو دوست داره، بعدشم مگه اشیاست که تا تو بگی نمی‌خوایش منم سریع برش دارم برای خودم؟ که لبخندی می‌زنم و چادرم رو روی مرتب می‌کنم و منتظر صدای مامان می‌مونم... - دخترم، اسرا جان چایی ها رو بیار. سینی چای رو بر می‌دارم و خارج میشم، اول به سمت پدر پژمان که مرد میان‌سالی بود می‌برم که آروم ممنونی زمزمه می‌کنم. بعدش هم به سمت مادر پژمان که لبخند دلنیشینی می‌زنه و میگه: - ماشاالله، چه خوشگل و خوش‌‌تیپ توی انتخاب پسرم شک نداشتم. این الان از من تعریف کرد یا پسرش؟ برای پژمان می‌برم که صورتش سرخ و سفید میشه و ممنونی زمزمه می‌کنه... بعد بردن برای مامان و بابا روی صندلی کنار مامان می‌شینم. پدر پژمان چایش رو مزه مزه می‌کنه و بعد چند دقیقه میگه: - اگر آقای توکلی اجازه بدن، دو تا جوون ها برن سنگ هاشون رو باهم وا بکنن. که بابا با لبخند میگه: - صاحب اختیارید، اسرا جان آقای امامی رو به اتاقت راهنمایی کن. از جام بلند میشم که پژمان هم با من بلند میشه و به سمت اتاقم‌ می‌ریم... در اتاق رو باز می‌کنم و اشاره می‌کنم: - بفرمایید! ببخشید‌ی زمزمه می‌کنه و وارد میشه، روی تختم می‌شینم که اون هم روی صندلی مقابل تختم می‌شینه... چند دقیقه‌ی اول به سکوت می‌گذره و این سکوت بد جوری آزار دهنده است و دوست دارم هر چه زودتر آب پاکی رو بریزم روی دستش... - ام... راستش نمیدونم چطوری بگم اسرا خانوم‌، من پژمان امامی هستم ۲۴ ساله و می‌دونید که دانشجو ام، تک فرزند هستم و توی زندگی سعی کردم روی پای خودم بایستم... ..‌. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩 به قلم: ریحانه بانو🙂🙃 سرش رو پایین می‌ندازه و میگه: - چطوری بگم؟ مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم. میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟ سرم رو پایین می‌ندازم و میگم: - راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا می‌خوام درس بخونم. که می‌پره وسط حرفم و میگه: - من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم. ایش! من می‌خوام هر چی بگم این از رو نمیره! - آشپزی ام اصلا بلد نیستم. - عیب نداره یاد می‌گیرید! - پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید. و از جاش بلند میشه و میگه: - فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید. و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقه‌ی پایین می‌ریم! اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون می‌افته و میگه: - ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟ صورتم سرخ میشه و تا می‌خوام حرف بزنم پژمان میگه: - قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن! *** ... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حال‌مابا‌شما‌ست‌اگرکه‌خوب‌است'♥️𖥸 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌
رو ندارمـ ڪھ بگـم: صـنـم و"عـشـقِ" مـنـے!♥ مذهــبـے بـودڹ مـآ دردســرے شـد ڪہ نـگـو😅
مذهبی و انقلابی بودن اینجوریه که ممکنه عقایدتو قبول نداشته باشن اما به اولین کسی که اعتماد میکنن تویی چون مطمئنن آسیبی بهشون نمیزنی .
آهـٰاۍشھـدا میشودتفحصم‌ڪـنـیـد غـرق‌شده‌ام‌ـدرمیـدان‌‌می‍ـن‌دنیـا..💔🥀
آهـٰاۍشھـدا میشودتفحصم‌ڪـنـیـد غـرق‌شده‌ام‌ـدرمیـدان‌‌می‍ـن‌دنیـا..💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک هفته از خواستگاری پژمان می‌گذشت و فردا تولد کیانا هست الان می‌خوایم با ساجده و مهرانه بریم خرید و سوپرایزش کنیم! بعد آماده شدنم به سمت بابا میرم و میگم: - بابا جون! بابا می‌خنده و میگه: - باز چی می‌خوای وروجک که اینجوری صدام می‌زنی؟ مثل بچگیات. عشوه میام و میگم: - میشه کلید ماشینت رو بدی؟ بابا به میز اشاره می‌کنه و میگه: - کلید اونجاست بردار! می‌پرم بغلش و بوسش می‌کنم که بابا میگه: - باز لوس شد. کلید ماشین رو بر می‌دارم و میگم: - مرسی باباجون. و کیفم رو بر می‌دارم و از خونه می‌زنم بیرون، ماشین رو روشن می‌کنم و حرکت! به اون کافه ای که همیشه قرار می‌ذاشتیم می‌ریم و برنامه ریزی می‌کنیم برای تولد کیانا و خرید کادو...