eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
#Part_162 سرم رو بین دست‌هام گرفتم و فشار دادم. نمی‌تونستم تحمل کنم این جو سنگین شده رو! با ضرب از
کیانا جیغی زد به سمت اسرا که روی آب شناور بود رفت، بقیه هم رفتن... شروع به فحش دادن خودم کردم، حالا با چه رویی نگاش کنم. سایه محوی رو دیدم که به سمتم میومد و بعد اون دیگه چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق و فرو رفتن توی آغوش گرم و خواهرانه‌ی کیانا! *** با سر و صدای اطرافم چشم هام رو باز می‌کنم، اسما و کیانا بالای سرم نشستن... کیانا با دیدن چشم های بازم با آرامش میگه: - بهوش اومدی؟ دستم رو روی سرم می‌ذارم و با صدایی که خودمم با زور می‌شنیدم گفتم: - تشنمه! که لیوانی آب از روی پارچ روی میز می‌ریزه و میگه: - بخور عزیزدلم. و لیوان آب رو به دستم میده، که همون لحظه چند تقه به در می‌خوره... شالم رو مرتب می‌کنم و میگم: - بفرمایید؟ که قامت کسری در چهارچوب در نمایان میشه و رو به کیانا میگه: - یک لحظه بیا کارت دارم. کیانا بوسه ای به گونم می‌زنه و میگه: - زود بر می‌گردم. و به سمت کسری که جلوی در منتظره حرکت می‌کنه! اسما هم کنارم نشسته و مشغول صحبت با گوشیش... که بعد چند دقیقه گوشی رو به سمت من می‌گیره و میگه: - مامانه می‌خواد باتو حرف بزنه. گوشی رو از دست اسما می‌گیرم و مشغول صحبت با مامان میشم.
~حیدࢪیون🍃
#Part_163 کیانا جیغی زد به سمت اسرا که روی آب شناور بود رفت، بقیه هم رفتن... شروع به فحش دادن خودم
بعد خداحافظی گوشی رو بهش بر می‌گردونم که همون لحظه کیانا بر می‌گرده داخل اتاق و با چشم و ابرو اشاره می‌کنه تا اسما از اتاق خارج بشه... اسما ایشی زمزمه می‌کنه و از اتاق خارج میشه... بعد رفتن اسما کیانا نزدیکم میشه و دست‌های یخم رو میون دستهاش می‌گیره و میگه: - خب اولش من یک عذرخواهی بهت بده‌کارم بخاطر کار کسری معذرت می‌خوام عزیزدلم. که لبخندی می‌زنم و با همون لبخند مصنوعی میگم: - نه این حرف‌ها چیه فقط یکمی سوپرایز شدم. که خودش رو بیشتر بهم می‌چسبونه و بعد بوسه‌ی کوتاهی میگه: - خیلی مهربونی اسرا، خب حالا بگو نظرت راجع به کسری چیه؟ که سرم رو پایین می‌ندازم، چی بگم؟ بگم آره منم دوستش دارم که مثل محمدرضا بگه فقط یک بازی بود؟ بگه من یکی دیگه رو می‌خوام؟ چی می‌گفتم ها؟ بغضی درون گلوم می‌پیچه که کیانا شروع به خوندن شعری می‌کنه: - تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمی‌خواهم همان احساس آشوبی که پایانش نمی‌خواهم. عاشق شدی اسرا خانوم... خودت خبر نداری از دلت ولی من می‌دونم تو دلت چی می‌گذره... بعد خوندن شعرش خندم می‌گیره و می‌زنم زیر خنده که بغضم هم می‌ترکه و گریه و خنده ام باهم مخلوط میشه که کیانا میگه: - من مطمئنم دوستش داری از طرز نگاهت مشخصه زن داداش گلم. و بعدش دوباره می‌زنه زیر خنده و میگه: - خاک تو سرت نکنن با این شوهر انتخاب کردنت. که سرم رو بالا میارم و خیره به چشم هاش میشم که میگه: - من دست خودم نبود این شد داداشم تو که دست خودت بود، آدم قطعی بود؟ که عاشق این شدی مثل تفلون نچسبه؟ که دستم رو روی شونه اش می‌ذارم و میگم: - منم دست خودم نبود دست دلم بود. - دلت هم مثل خودت عقل نداره. که چند تقه به در خورده میشه و رویا میگه: -بیاین ناهار.
~حیدࢪیون🍃
#Part_164 بعد خداحافظی گوشی رو بهش بر می‌گردونم که همون لحظه کیانا بر می‌گرده داخل اتاق و با چشم و
رو میکنم به کیانا و میگم : _ میشه منم بیام؟ با محبت نگاهم میکنه و دستشو دور شونه‌هام میندازه تا بلند بشم. شالم رو درست میکنم و در همون حال از اتاق خارج میشم که نگاهم گره میخوره تو چشمای مهربون یه مرد کسی‌که دلم رو برای بار اول به تاراج برده. غرق میشم تو نگاه مواج و پریشونش یک دفعه گونه‌هام میسوزه و حس میکنم شده رنگ انار‌های سرخ رنگ روی میز . با خجالت نگاهم رو میدزدم و به آشپزخونه پناه میبرم. با پشت دستم گونه های داغم رو لمس میکنم، سرم رو محکم تکون میدم تا از این افکار رها بشم. با پیچیدن بوی خوش انار پخته شده نگاهی به میز میندازم و با دیدن ناردون‌های بزرگ و مغز پخت دهنم آب میوفته، به سمت میز پرواز میکنم تا ناخونک بزنم که یکدفعه رویا با کفگیر میزنه پشت دستم : -آخ چرا میزنی؟ با افاده به میز اشره میکنه : _ این همه زحمت نکشیدم که تو ناخنگ بزنی نمیدونی بدم میاد! از اونطرف کیانا اشاره میزنه که ساکت باشم و میزنه پشت گردن رویا. _آخ تو دیگه چرا میزنی؟ _تو تنهایی زحمت کشیدی؟ من بدبخت بودم که پیازها رو قتل عام کردم و یک یکشون فاتحه خوندم و اشک ریختم. دستش رو به کمرش زده بود و مثلا با عصبانیت و جدیت کامل این حرفا رو میگفت. از قیافه جدیش و حرفای بانمکش خندم تا هفت آسمون رفت و حال دلم بهتر شد. _بسه دیگه پاشید سفره بندازید به خدا که هنوز بچه‌اید! رویا به سمت اسما که این حرف رو زده بود برگشت و اداشو درآورد : _ به خدا که هنوز بچه‌اید بعد دستش رو روی سینش گذاشت و خم شد سمت اسما : _ شما عف بفرمایید مادربزرگ و السلطنه اسما بانو. بعد با کفگیر زد پشت کمرش. _ بیا برو بچه!
...💔 ارباب میدونی چقدر دلتنگم...😭 به دل ما هم نظر کن صدای دلمو میشنوی؟💔
💔...
~حیدࢪیون🍃
💔...
حرف از وصیت است چرا؟ خوب می‌شوی چشم و چراغ خانه‌ی ما خوب می‌شوی نبضت اگر چه فاطمه جان کُند میزند! جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی حرف مرا دو تا نکنی پیش بچه ها! من قول داده ام که شما خوب می شوی اجل وفاتیِ تو غرور مرا شکست .. در شهر گفته ام همه جا خوب می شوی مویت اگر چه سوخت، عروس منی هنوز افتاده ای به گریه چرا؟ خوب می شوی غصه نخور جواب سلامم نمی دهند با غربتم کنار بیا خوب می شوی