~حیدࢪیون🍃
#Part_100 #قسمتاول سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه میکنم! مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آ
#Part_100
#قسمتدوم
دکتر از ما فاصله میگیره و رفت، با کیانا روی صندلی میشینیم و مشغول صحبت میشیم.
هنوز هم توی شوک کسری بودم!
رو به کیانا میگم:
- آقا کسری نظامیه؟
کیانا سرش رو به معنای مثبت تکون میده و میگه:
- آره، چند سالی میشه که توی نظامه و مامور مخفیه!
این کسری هم شخصیت عجیبی دارهها!
اولش که فکر میکردم یک پسر بیدین و ایمونه و دوست دختر داره، الانم که آقا مامور مخفی در اومد!
کیانا دستش رو جلوی صورتم تکون میده و میگه:
- کجایی؟ بد جوری رفتی توی فکرها؟
با خنده میگم:
- هیچی انتظار نداشتم خواهر پلیس باشی!
کیانا پشت چشمی نازک میکنه و با عشوه میگه:
- حالا که هستم، به کسری نمیخورد نظامی باشه؟
با شوک میگم:
- نکنه آقا مازیار هم نظامیه؟
که با خنده میگه:
- بله بله، سلیقهام نداری که نگاه چه خوش سلیقه ام شوهر نظامی انتخاب کردم، بعد تو دلت رو خوش کردی به اون پسرهی الدنگ...
وقتی همچین لقبی به محمدرضا داد دوباره یادش افتادم، حتما با ثمین خیلی بهش خوش میگذره!
- میدونی چرا فکر نمیکردم نظامی باشه؟
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_104 #قسمتاول به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با
#Part_104
#قسمتدوم
صدای زنگ در خونه به صدا در میاد، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی ملیح و خندون کیانا مواجه میشم. با هم به سمت اتاقم میریم؛ روی تخت میشینم و میگم:
- خوب بفرمایید من چی بپوشم؟
رو به روم میشینه و میگه:
- آقاتون چه رنگی دوست دارن؟
پشت چشمی نازک میکنم و میگم:
- خودم نیام بکشمت ها!
که دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- من موندم آقای امامی عاشق کدوم اخلاقت و کارت شده؟
پوزخند میزنم و میگم:
-همین که مثل شما دیگران رو اذیت نمیکنم و به تمسخر نمیگیرم!
- او مای گاد، خانوم موافقی برامون کلاس اخلاق هم بذاری؟
و از جاش بلند میشه و به سمت کمد میره تا میخواد در کمد رو باز کنه به سمتش میرم که اون صحنه ای که نباید اتفاق بیوفته میافته!
و تمام لباسهای چروک و مچاله ام از کمد بیرون میریزه و میریزه روی سرکیانا...
کیانا چند تا از مانتو هام رو برمیداره و به سمت تختم پرتاب میکنه و میگه:
- فکر کنم منظم بودنت یک دلیل عشقش به تو باشه!
میزنم زیر خنده و میگم:
- تیکه میندازی؟
یک تار ابروهاش رو بالا میده و میگه:
- تیکه؟
- بله، سرم شلوغ بود درس هام عقب افتاده بود نتونستم مرتب کنم!
که با خنده میگه:
- خیر، کمال همنشین روت اثر کرده و مثل خودم شلخته ای!
میزنم زیر خنده...
- والا، مامان همیشه میگه نظم رو یکم از کسری یاد بگیر!
@Banoyi_dameshgh
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#Part_138
#قسمتدوم
حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادر هاش هم مخالف ازدواجمون بودن، روژینا گفت که میخواد چند سالی بره لندن تا ادامه تحصیل بده دوست نداشتم بره اما چه کنم که رویا پروازی هاش زیاد بود،بعد رفتن روژینا تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم و تحمل نبودنش رو ندارم، بعد رفتن روژینا دوماهی دانشگاه رو ول کردم و افسرده شده بودم تا اینکه بعد مدتی برام عادی شد و گفتم اگر اون هم دوستم داشت نمیرفت، گذشت تا دوباره اومدم دانشگاه و شما رو دیدم، روزهای اول دوست داشتم اذیتت کنم چون ظاهرت با تمام دخترهای دانشگاه فرق داشت و با دیدنت حس جدیدی بهم منتقل میشد تا اینکه کم کم فهمیدم عاشقت شدم و به خانوادم گفتم تا بریم خواستگاری تا تو رو هم مثل روژینا از دست ندادم، که اونروز توی دانشگاه یهو سر و کلهی روژینا پیدا شد و بعدش فهمیدم که مامان به روژینا گفته که قراره با یکی دیگه ازدواج کنم و روژینا هم سریع برگشته ایران...
به اینجا که رسید قهوه رو از روی میز برمیداره و میون دستهاش میگیره و میگه:
- آخه روژینا دختر خالمه!
منم قهوه ام رو از روی میز بر میدارم بو و عطر قهوه مستم میکنه، مقداری از قهوه مینوشم و میگم:
- الان خانوادهی روژینا موافق هستند؟
که سرش رو میندازه پایین و میگه:
- میشه من نظر شما رو راجع به خودم بدونم؟
همونطوری که با فنجان قهوه بازی میکنم جواب میدم:
- خب راستش رو بخواید من آمادگی ازدواج ندارم!
#ادامهدارد
به قلم رایحه بانو
کپی ممنوع