•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شصت نهم
#شهیدعلےخلیلی
علی عزمش را جمع کرد،نفس عمیقی کشید و گفت:" مامان!😔"
مادر گفت:" جانم علی؟!چیشده پسرم، چرا سرت پایینه؟!" مردمک چشمان مادر لرزید، او تمام سختی ها را با توکل بر خدا و صبر پشت سر گذاشته بود تا شادی علی اکبرش را ببیند، اما نه!
انگار جانش ناراحت بود.
انتظار مادر برای شنیدن حرف علی به درازا کشید.،کم طاقت شد و سرش را به چپ و راست تکان داد،زبانش را دور دهانش چرخاند و با عجله پرسید:" چیشده علی؟ چی میخواستی بهم بگی؟!"
علی چشمان مادر را خوب نگاه کرد ،تصویر کوچک چهره ی خود را در چشمانش دید.
علی سکوت را شکست و گفت:" مامان،چرا نمیزاری شهید شم؟!😔."
مادر تعجب کرد،😳و گفت:" عللللِللی!!!"
چشمان ملتمس مادر ،جانش را در حال گریه می دید،انگار قلبش با شنیدن این حرف تیر می کشید،دستش را روی قلبش گذاشت،کمی اخم کرد و گفت:" کی گفته ! کی گفته که من اجازه نمیدم که تو ش شهی ........" حتی از آوردن اسمش هم می ترسید.
علی با آنکه دلش نمی خواست کسی ماجرای خوابش را در زمان حیاتش بداند اما برای گرفتن رضایت مادر چاره ای جز تعریف کردن خوابش نداشت،بی معطلی سرش را بالا آورد و به چشمان مملو از نگرانی مادر نگاه کرد و گفت:" امام حسین علیه السلام گفتن😭."و چشمانی بارانی شد.
مادر انگار شوکه شده بود من من کنان گفت:" چون چون...." اما هیچ دلیل قانع کننده ای برای عدم رضایتش نداشت،جز اینکه مادر است و طاقت ندیدن پاره ی تنش را ندارد .
علی گفت:" مامان،از من دل بکن مامان😭😭بزار شهید بشم،خواهش میکنم مامان، دعا کن شهید شم ،ازم دل بکن😭😭."
بغض مادر از چشمانش جوشید و گونه هایش را خیس کرد و گفت:" نه علی،نه.من بدون تو نمی توانم زندگی کنم، برای من که مادرم سخته که ببینم پسرم...😔پسرم...." و اشک های مادر ختم جلسه ی فرزند مادریشان را اعلام کرد.
مادر در حالیکه با پشت دست دهانش را پوشانده بود تا صدای های های گریه اش را مبینا متوجه نشود از جایش بلند شد و دوان دوان به آشپزخانه رفت و علی رفتنش را نظاره کرد .
در تمام این مدت از در نیمه باز اتاقش شاهد گفت و گوی برادر و مادرش بود،و با خود گفت:" داداش علی چی میگه؟! شهید یعنی چی؟! چرا مامان ناراحت شد؟!"
دخترک کوچک خانواده خلیلی از طوفان سهمگینی که قرار بود بیاید و دردی عمیق بر روح و روانشان بر جای بگذارد خبر نداشت.
مادر در اشپزخانه گریه می کرد و به علی حق می داد که این حرف را بزند، اما چه کند! دست خودش نبود،تمام دارایی اش از این دنیای فانی علی بود، او بهترین هدیه ی خدا به آنها بود که در ۹ ابان ۷۱ داده شده بود و اگر بخواهد که یک روز نباشد ...نه! حتی تصورش برای مادر سخت بود چه رسد به واقعیت!!
مادر یادش آمد روزی را که از علی خبری نبود،هر چه به استادش در کربلا تماس می گرفت تا از احوال جانش جویاشود،او نیز از علی خبری نداشت.علی در کربلا گمشده بود و مادر آواره کوچه و خیابان شده بود و سراغش را از تمام دوستانش می گرفت.
مادر یاد آن روز که افتاد بی تابی اش بیشتر شد،اما علی بعد از یک روز با او تماس گرفت و با شنیدن صدای گرفته اش از پشت تلفن دلش آرام گرفت:" الو مامان😍منم علی ."
اما اگر علی نباشد چطور دل اشوبش را آرام کند؟!!!
چند روز گذشت ،همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه یک روز ،علی با درد معده ی عجیبی مواجه شد.
درد انقدر شدید بود که علی را باز راهی بیمارستان کرد.
دکتر معالج علی دستور داد تا فورا او را بستری کنند.
باز هم مبینا مجبور بود دوری برادر و مادرش را تحمل کند.
پدر باز نگرانی اش شروع شد،حالا خرج و مخارج بیمارستان را از کجا بیاورند؟! آنها که تمام زندگی یشان را فروخته بودند ! !!!
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•