#عشق_واحد
#قسمت_چهل
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
فقط خیره به چشم هایش ماندم.
لب هایم بهم قفل شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
کاش میتوانستم حریف وجدانم شوم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم.
خواستم لب باز کنم و بگویم که حرفی برای گفتن ندارم اما تا سرم بالا اوردم
با مردی مواجه شدم که خیلی مشکوک از پشت به سمت محمد حسین میامد. تیزی را که در دستش دیدم خواستم محمد حسین را با خبر کنم که انگار او خود حس ششم داشت ناگهان به سمتش برگشت و دستی که با تیزی بالا میامد را محکم گرفت. چند قدم عقب رفتم.
با هم درگیر شدند. بیشتر محمدحسین دفاع میکرد تا بزند!
با رعدو برقی که زده شد از جا پریدم و به آسمان که انگار قصد باریدن داشت خیره شدم.
وقتی دوباره نگاهشان کردم آن مرد روی زمین افتاده بود. محمد حسین به سمتش رفت خواست بلندش کند که یک موتوری با دو سوار کنار من ایستادند.
از ترس این که بخواهند اسیدی چیزی روی صورتم بپاشند به سمت محمد حسین که نفس نفس میزد دویدم.
_شما برو! من حالا حالاها با اینا کار دارم!
_بیاید فرار کنیم تروخدا. اینا خیلی کله خرن! هر کدوم دوبرابر همدیگن. میزنن میکشنتونا!
تا دیدم به سمت محمد حسین هجوم اوردند به سمت دیگری دویدم.
خاک بر سرم که ترسو تر از من وجود نداشت.
باید زنگ میزدم ۱۱۰؟ نه تا انها خود را میرساندند محمد حسین نفله شده بود.
من نمیدانم چرا اصلحه اش را در نمیاورد.
محمد حسین یکی از آن ها را به طرز بدی زد. به حرکات رزمی اش که نگاه میکردم دهنم باز میماند! از هیچ چیز سر در نمیاوردم فقط یه این نتیجه رسیدم که واقعا او
یک پلیس حرفه ای بود!
همه چیز خوب پیش میرفت و محمد حسین خوب میزد من هم مثل داور ها حساب میکردم که چند چند شده اند.
عجیب تر و بد تر از همه این بود که هیچکس در کوچه نبود. یعنی حتی پرنده پر نمیزد.
این هم از بدشانسی من بود.
ناگهان با مشتی که درست با فک محمد حسین برخورد کرد لحظه ای سرش گیج رفت و از جا ایستاد. دو سه بار سرش را تکان داد و سعی کرد روی پا بایستد.
ان مرد هم از فرصت استفاده کرد و محمد حسین را به دیوار چسباند.
دنبال چیزی میگشتم که با آن به کمکش بروم. با دیدن آجر کنار دیوار به سمتش رفتم و برش داشتم. به سمت مرد رفتم آجر را که بلند کردم او هم تیزی را بلند کرد.
محمد حسین داد زد:
_بزنننننن!
تا اجر را به سرش کوباندم او هم چاقو را در پهلوی محمد حسین فرو کرد.
دستش را روی سرش گذاشت و به سمتم برگشت. هنگ نگاهم کرد و بعد مکثی روی زمین افتاد.
هر سه بلند شدند. سوار موتور شدند و فرار کردند.
به سمت محمد حسین که خونین و زخمی تکیه به دیوار نشسته بود دویدم.
با دیدن زخم چاقو رنگ از رخم پرید. با نگرانی فریاااد زدم:
_یااااا حسییین. پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
_چیزی نشده که! اینچیزا عادیه نگران نباشین!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خدا به داد اون ادمی برسه که قراره با شما زندگی کنه! اخهههه چرا انقدر خونسردین؟
نگاهم کرد. خنده ی دل نشینی روی لبش نشستو همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_جواب منو ندادیدا! بلاخره خدا به داد شما برسه یا نه؟
با حرفش جا خوردم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی فرصت طلبی جناب سرگرد!
روسریم را از داخل کیفم دراوردم به روی زخمش گذاشتم و گفتم:
_اینو نگهدارین روی زخمتون تا بیشتر از این ازتون خون نرفته!
همانطور که سعی میکرد از جا بلند شود گفت:
_تا حالا انقدر نگران ندیده بودمتون!
_حالا ببینین! نگرانی چیه؟ دارم میمیرم از ترس!
_ترس چی؟ من چاقو خوردم شما میترسین؟
_خیلی ییخیالین انگار یه زخم کوچیکه چاقووو خوردیناااا چاقووو!
_تهش مرگه دیگه!
_نخیر مثل اینکه شما از دنیا سیر شدین! به فکر ماهم باش جناب سرگرد.
خیس خالی شده بودم.
_قربونت برم خدا الان وقت باریدن بود؟
ادامه دارد...
☆@Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهل نهم
#شهیدعلےخلیلی
علی انگار بال در آورده بود، احساس سبکی داشت ، می گشت و می گشت و بلند بلند خدا را با همان صدای گرفته اش شکر می کرد .
طلبگی را مایه شرافت و آبروی خود می دانست.
همیشه این خاطره زیبا را در خاطرش داشت که روز اول که وارد حوزه شده بود از استاداخلاقش شنیده بود:" شبی ایت الله سبحانی در عالم رویا دیدند که امیر المومنین علی علیه السلام به حیاط حوزه محل تحصیلشان آمده بودند، امام علی علیه السلام کنار باغچه ی حوزه نشسته بودند و گلها و غنچه ها را با دست مبارکشان نوازش می کردند.آن حضرت با دیدن ایت الله سبحانی از او پرسیدند:" می دانی چرا این گلها پژمرده شده اند؟ و چرا این گلها شاداب و با طراوات هستند؟"
ایت الله سبحانی همانطور که با تعجب به آن باغچه عجیب که نیمی از گلهایش شاداب و با طراوات هستند و نیمی دیگر پژمرده و خشک هستند نگاه می کنند در جواب مولا می گویند:" نه سرورمن، شما بهتر می دانید علتش را،شما بفرمائید."
*آقا امام علی علیه السلام فرمودند:"تمام این گلها را خودم با دستهایم کاشته ام،این گلها محصلان علوم دینی و درس اهل بیت علیهم السلام هستند،آن گلهای پژمرده همان طلابی هستند که نخواستند طلبه بمانند اما آن گلهای شاداب طلابی هستند که طلبه باقی مانده اند و در صراط مستقیم هستند. "*
علی همیشه این خاطره زیبا را با خود مرور می کرد و هر بار با یاد آوری این خاطره هم دلش می لرزید که مبادا طلبه واقعی نباشد 😱و هم دلش قرص میشد به اینکه واقعا طلبگی اش را حضرت زهرا سلام الله علیها و آقا امیر المومنین امام علی علیه السلام خواسته بودند و به یمن عنایت آن بزرگواران لباس زیبای روحانیت بر اندامش پوشانده شده،اما در فکر عمیقی فرو رفته بود.🤔
چطور باید طلبگی اش را کامل کند؟!
چگونه باید شاگردانش که در مقطع راهنمایی بودند باید به طلبگی دعوت کند؟!
از خودش شرمنده میشد وقتی نتوانسته بود حتی یکی از دانش آموزان را به حوزه آمدن تشویق کند.
اما نه⛔️✋
او همان شب نیمه شعبان، صدای امام زمانش علیه السلام را شنید و با اقدام بهنگام و غلتیدن در خون پاکش، توانسته بود جلوی انجام یک فحشای منکر که موجب شکستن قلب مولایش میشد را گرفت،و دو دانش آموزش را متقاعد کرد که طلبگی فقط به خوردن نان و نمک اهل بیت علیهم السلام نیست⛔️،طلبگی به نماز خواندن و روزه گرفتن و نماز خواندن نیست،*طلبگی به عمل است*.
عمل به واجب فراموش شده.
علی در میان شادی هایش به یاد حرف علی نوروزی همان شاگردش که شاهد واقعه بود افتاد:" اقا خلیلی،من به شما افتخار میکنم،من فکر می کردم طلبه ها فقط نماز میخوانند و قرآن می خوانند، اما شما اون شب بهم یاد دادین که شجاع باشم💪 و از هیچکس و هیچ چیز نترسم .
شما به من یاد دادین هنوزم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف منتظر ما بچه شیعه هاستن تا کمکشون کنیم، شما به من یاد دادین اگه یک گناهی انجام بدم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ناراحت میشن و گریه می کنن😔😥آقا خلیلی.😔" و بغضی که حرفش را نصف نیمه گذاشت. :" آقا خلیلی اجازه ☝️شما بهم یاد دادین که قلب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را نشکنم و یاد دادین خودم گناه نکنم و در برابر گناه دیگران هم ساکت نشینم.
اگه من گناه نکنم ولی کس دیگه ای گناه بزرگتری انجام بده امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف خیلی غصه میخورن. 😭😭😭
آقا خلیلی خیلی دوستتون دارم❤️❤️❤️" و با همان چشمان گریانش ،دلش آغوش پر مهر مربی مجاهدش را می خواست. علی او را درآغوش گرفت و اشکهایش را پاک کرد.
بله،علی فقط با یک اقدام بهنگام ،نه تنها در حرف،بلکه در عمل درس زندگی را به شاگردانش اموخت.
علی و حسن به حوزه رسیدند و فصل آغاز درس و تلاش بود.
سر و صدای آزار دهنده ای از یکی از حجره ها به گوش می رسید، عصر بود و وقت استراحت طلاب، علی با عجله خودش را به سمت صدا رساند که....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•