~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت6 سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین ن
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت7
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد.
با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی!
دکمه ی سبز را فشار دادم:
_بله؟
_سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا!
_شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟
_ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟
خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت:
_لازمه ببینمت لیلی خانم.
_خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام.
کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید.
نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا...
دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود.
صدایش مرا از فکر بیرون کشید
_سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی!
بدون اینک نگاهش کنم گفتم:
_لابد دلیل داره...
_دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام!
چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود.
با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
_همش تقصیر این دله که عاشق شد
_نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی!
_لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره!
خندیدم و گفتم:
_اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه!
_چی میگی ما قراره ازدواج کنیم!
پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم:
_هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه!
_تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم.
_اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم!
متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود.
_حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر آبروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا!
دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود.
از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد
_لیلی خواهش میکنم درکم کن
به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم:
_شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد...
اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود.
خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد:
_لیلی؟
وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود.
_سلام. چیه چیشده؟
_سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده!
_مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟
_محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ...
_ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!!
_ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا
ِخندیدم و گفتم:
_ بزار به مامان بگم بیام
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh
#لبخندیمملوازعشق
#هوالعشق
#پارت7
نگام به محمدرضا میافته که روی مبل نشسته و مشغول صحبت با ماهانه، سرش رو آورد بالا و نگام کرد، نوع نگاهش با همیشه فرق داشت.
{نگاهت بوی باران میدهد امشب، خداوندا خودت حافظم باش که سیلی در دلم امشب به پا است!...}
بی اراده لبخندی گوشه لبم جا خوش میکنه،
{تو نهایت لبخندهای من هستی!...
اگر منهم دلیل خندههای تو هستم.
پس هرگز از خندیدن دست بردار!}
تنها چند دقیقه تا سال تحویل مونده، همه سرسفره نشسته بودیم؛ قرآن کوچولویی که همیشه داخل کیفمه وهمراهمه رو برمیدارم و مشغول خوندن میشم.
یآ مُقَلب القُلُوبْ ولْ ابْصآر
یآ مُدَبر لَیلِ و النَهار
یآ مُحَولُ الحَوِلو والْاَحوال... حَول حآلنا اِلی اَحسن الحال
#بوم آغاز سال یک هزار و سیصد و...
بعد روبوسی کردن و تبریک عید عرفان میاد کنارم میشینه و میگه:
- اسلا بریم ماشین بازی؟
-بریم گلم
و از جام بلند میشم و باهم به سمت اتاق میریم، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میارم و روبه عرفان میگم:
- عزیزم تو یکم بازی کن من زود میام
عرفان سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، شماره ساجده رو میگیرم که بعد چندبوق صداش داخل گوشی میپیچه:
- الو سلام خوبی؟
- سلام خوبی عیدت مبارک
- سلام خیلی ممنون خودت خوبی؟ همچنین، ان شاء الله امسال عروس بشی از شرت راحت بشیم.
که با لحن طنزی میگم:
- کوفت، من تا تو رو شوهر ندم خودم شوهر نمیکنم
ساجده میخنده و میگه:
- اول کیانا بعد تو بعدش من
- عه خب کاری نداری؟
با لحن بچه گونه ای میگه:
- نه عخشم خوش بگذره
به لحنش میخندم ومیگم:
- خداحافظ
گوشی رو قطع میکنم و شماره ی کیانا رو میگیرم، که بوق های آخر جواب میده:
- سلام خوبی؟ عیدت مبارک
- سلام به خوبیت، همچنین سال خوبی داشته باشی.
- همچنین عزیزم، چه خبر؟
- هیچی سلامتی
- من برم فعلا مامانم صدا میزنه کاری نداری؟
- نه خوشگلم،یاعلی
- خدانگهدار
گوشی رو داخل کیفم میذارم و کنار عرفان میشینم و لپ های تبلش رو میکشم میگه:
- اسلا بازی کنیم؟
- آره عزیزم، قربون اون اسرا گفتنت
و نگاهم رو به چشم های عسلیش میدوزم که شبیه چشم های محمدرضاست و بازی رو شروع می کنیم.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد
#کمکممیرهرواوج
@Banoyi_dameshgh