~حیدࢪیون🍃
#Part_158 همراه کسری قدم برمیدارم که بعد حدود چند دقیقه راه رفتن میگه: - ببخشید بابت رک بودنم اما
#Part159_
حیران شده تو جام خشکم زد.
خیره به نیمرخش شدم که سر پایین انداخته بود و با شرمساری نظاره گر زمین بود.
بیاراده به سمت در خروجی دویدم و از ویلا خارج شدم.
لحظه آخر صداش به گوشم رسید که اسمم رو صدا زد.
چند ثانیهای همونجا موندم و بعد به سمت دریا که کمی با ویلا فاصله داشت دوییدم.
خوشحال بودم، ولی از طرفی هم ناراحتی بهم حجوم آورده بود.
خوشحالیم در مورد این بود که دوباره عاشق شدم و، اما ناراحتیم هم بابت این بود که نکنه این عشق هم اشتباه باشه.
نمیدونم چطور به لبه صخرهای که ارتفاعی با دریا داشت رسیدم.
سکوی چوبی رنگی که تا چند متری دریا که به عمق میرسید ادامه داشت و توی سطح عمیقی از آب فرو رفته بود.
دستهام رو روی زانوهام قرار دادم.
چادر سرم نبود و و فقط مانتوی بلدی تنم کرده بودم که باد لبههای مانتو و شالم رو به بازی گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم روی لبه صخره بشینم که ناگهان پام لیز خورد و نفهمیدم چطور و چجوری به داخل دریا سقوط کردم.
#کسری
برای لحظهای از اینکه حرف دلم رو زده بودم ناراحت شدم.
شرمنده از اینکه ناراحتش کرده بودم خیره شدم به دری که ازش خارج شده بود و نمیدونم کجا رفته بود.
ناراحت؟ فکر نکنم ناراحت شده بود، ولی دلیل این فرارش هم نمیدونستم.
دستی روی شونم نشست، به عقب برگشتم که با چهره خوابآلود مازیار خیره شدم که پرسید:
- چیشده که اینجایی؟ مگه تو خواب نداری پسر؟
نگران حال اسرا بودم برای همین گفتم:
- مازیار اشتباه کردم بهش گفتم!
مازیار متعجب گفت:
- به کی؟ چی گفتی؟
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سرم رو پایین انداختم که مازیار دو طرف کاپشنش رو ول کرد و چند بار روی شونم زد و گفت:
- چی گفتی؟ کسری تو حرفی به اسرا زدی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که محکم زد روی پیشونیش و لب زد:
- خاک تو سرت شد! دختره کجاست؟ گذاشت رفت؟
#ادامهدارد...