#Part_114
امروز کلاس دارم و مجبورم پژمان رو ببینم، به سالن اصلی دانشگاه میرسم و داخل میرم، از دور مهرانه و کیانا رو میبینم که کنار دیوار ایستادند و مشغول صحبت هستند!
کیانا نگاهش به من میافته و لبخند میزنه به سمتشون میرم و سلامی زمزمه میکنم که جواب میدن!
باهم وارد کلاس میشیم به سمت جای همیشگی ام میرم، با کیانا و مهرانه مشغول صحبت میشیم که همون لحظه دوست صمیمی پژمان وارد کلاس میشه همیشه با پژمان باهم میاومدن سر کلاس!
همینجوری به صندلی خالی پژمان نگاه میکنم که دستی یهویی روی شونه ام قرار میگیره و از فکر بیرون میام!
کیانا سرش رو به گوشم نزدیک میکنه و با پوزخند میگه:
- نباید میشدی عاشق، شدی سوزش تحمل کن!
همان کاری که بلبل میکند در ماتم گل کن!
که برو بابایی زمزمه میکنم و گوشیم رو از جیبم بیرون میکشم!
استاد وارد کلاس میشه و به سمت صندلیش میره، با نام خدا تدریسش رو آغاز میکنه، ده دقیقه ای از شروع کلاس میگذره که یهویی در باز میشه و پژمان نفس نفس زنان وارد میشه و رو به استاد میگه:
- سلام، ببخ...شید...دیر شد!
استاد از روی صندلی بلند میشه و به میز تکیه میده و ژست مغرورانه ای میگیره و میگه:
- من روز اول شرایط کلاسم رو گفتم، که کسی که بعد من بیاد سر کلاس رو توی کلاس راه نمیدم!
و بعد مکث کوتاهی میگه:
#ادامهدارد...