رمان لبخندی مملو از عشق
ریحانه بانو
#Part_54
جلو در ورودی هویزه ایستادیم و به داخل میریم رقص سربندهای آویزون بالای سرم توجهم را جلب میکنه،
سرم رو بالا میگیرم ولی قبل از این که محو تماشای سربندها بشن چشمم به گنبد فیروزه میفته
و مقدمه میشه تا حال و هوایم به سمتی بره که آماده دیدار با شهدا باشم.
سربندهای سبز و قرمز چشم می دوزند جلوتر می دهیم که چند دختر دبیرستانی که چادر جده پوشیدن ایستادند، و به خانوم ها سر بند یا زهرا و یا زینب میدادند و دو مرد جوون بسیجی به آقایون سر بندهای یا حسین و یا ابوالفضل میدادند.
بعد گرفتن سربند قرمز یازهرا ازشون جدا میشم و به مزار های شهدا نگاه می کنم.
هر شهیدی برای خودش زائری انتخاب کرده تا کنار اون شهید بشینند و باهم درد و دل کنند.
به یک مزار شهید نگاه میکنم که جمعیت زیادی منتظر ایستاده اند تا با او درد و دل کنند، رو به ساجده میگم:
- چرا بیشتریا رفتن اونجا؟
ساجده- مزار شهید علی حاتمی هستش
با تعجب میگم:
- خب این همه شهید هستش چرا شهید علی حاتمی؟
ساجده با شیطونی و لبخند میگه:
- میگن این شهید مسئول کمیته ازدواجه
آهایی میگم و به سمتشون میرم، راوی مشغول صحبت کسری و مازیار نشستن و سه تا دخترسر پا ایستادن و منتظر
کسری و مازیار که میدونن منتظرن هی لفتش میدن و بلند نمیشن.
راوی- آقایون این شهید زن نمیده ها! شوهر میده!
با این حرف راوی همه از خنده زمین رو گاز میزنند و ما چهارتا از خجالت سرخ میشیم.
یکی از اون دخترها میگه:
- الکی میگه ها! اگر نیتت واقعی باشه هم زن میده هم شوهر
راوی- ان شاالله همه پسرها مزدوج بشن!
همه پسرها با صدای بلند میگند: ان شاالله
راوی- خجالتم خوب چیزیه داداشها، باید شما پسرها مثل مرد برید خواستگاری نه اینکه بگید ان شاالله
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh