eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
انچه گذشت رمان لبخندی مملو از عشق به قلم ریحانه بانو بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن این محل که چند روز بهش عادت کرده بودم سخت بود برام... به چهره‌ی گرفته کیانا نگاه می‌کنم که ناراحتی از چهره اش می‌باره... برای همه‌ی ما جدایی از این خاک مقدس سخته، تسبیح ارغوانی رنگی که دیروز از اینجا خریدم رو میون دست‌هام فشار میدم. تسبیح رو میون انگشت های ظریف و نازکم می‌گیرم و مشغول ذکر گفتن می‌شم. اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ چشم‌هام رو می‌بندم و سرم رو روی شونه‌ی اسما که غرق خوابه می‌ذارم... مشغول ذکر گفتن هستم که کم کم چشم‌هام گرم میشه و به عالم بی‌خبری فرو میرم. *** - اسرا بیا دیگه! با صدای مامان دوباره دستی به لبه‌های روسری ساتن فیروزه ای رنگم که روی سر دارم می‌کشم و چادر حریری روی سرم می‌ندازم. - من آماده‌شدم، بریم. امشب عمو مارو برای شام دعوت کرده، از باغچه پر از گل می‌گذریم و به طرف زن‌عمو که دم در ایستاده میرم بغلش می‌کنم و میگم: - سلام، بهترید زن‌عمو؟ - شکر خدا، نفسی میاد و میره لبخندی بهش می‌زنم و از جلوی در کنار میرم که چشمم به محمد رضا می‌خوره؛ عجیب توی فکر بود. - سلام آقامحمد رضا با لحن خشکی سلامی زمزمه می‌کنه و به طرف اتاقش میره. متعجب و گیج وسط حال ایستادم و خط رفتنش رو دنبال می‌کنم. که با صدای عمو به سمت مبل میرم: - چه‌ خبر از دانشگاه و درس اسرا جان؟ _ شکر خدا ، خوبه فعلا که دارم سعی میکنم به شرایط دانشگاه عادت کنم. عمو سری تکون میده و بهم خیره میشه، اما من فکرم رفت سمت چند روز پیش، که وقتی سوار اتوبوس شدم حالم خراب بود نه تنها من بلکه حتی کیانا‌هم حال عجیبی داشت و گریه میکرد انگار پایبند اون خاک عزیز شده‌بودیم. ... @Banoyi_dameshgh