رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#part_44
امروز زمان حرکت بود. به جلوی پایگاه میرسیم؛ همراه با اسما از ماشین پیاده میشیم. نگاهم به ساجده و دختر چادری کنارش که پشت به من ایستاده بود گرهمیخوره.
چون پشت به من بود نمیتونستم صورتش رو ببینم.
با مامان و اسما به سمتشون میریم.
- سلام خوبین؟
- سلام عزیز، خودت خوبی؟
دختره چادری به سمتم بر میگرده..
باورم نمیشه! یعنی واقعا خودشه:
- کیانا خودتی؟
کینا لبخند میزنه و میگه:
- نه پس عمته
دوباره بهش نگاه میکنم، چادر دانشجویی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته، خیلی زیبا شده بود:
- هوی خوشگل ندیدی؟
با لبخند میگم :
- خوشگل که دیده بودم، ولی فرشته ندیدم که چشمون به جمالش روشن شد.
- خوشگل شدم واقعاً؟
- آره خیلی، اگر بدونی جقدر خوشگل شدی دیگه چادرو کنار نمیذاری.
ثمین هم چادر پوشیده بود ، اما موهاش کمی معلوم بود.
بعد از سفارشات مامان به من و اسما،
بغلش میکنم و به سمت اتوبوس میرم
اسماهم پشت سرم وارد اتوبوس میشه.
زینب سادات کاغذی به دستم میده و میگه:
- حضور غیاب کن اگر همه هستن را بیفتیم.
- اسما توکلی، ساجده الهی، ثمین محمدی..
دونه دونه اسمهارو میخونم و حضور میزنم. و روی صندلیم میشینم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh