یعنےمیشہ
اونروز
توےتنگناےقبر
شونھهاموبگیرے...
تڪونبدے
بگے:
+"إسمع،إفهم،أناحسینبنعلے!
+ أناابنأبیطالب"
نترس؛سروڪارتبامنہ(:❤️
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
#حدیث
رسول اکرم(ص)
توبه زیباست،🍃
ولی از جوان زیباتر.🌼
📚کنزالعمال، ح۴۳۵۴۲
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_چهارم #شهیدعلےخلیلی مادر هم مثل مردم دلش میخواس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
مادر با خنده می گوید:" علی مادر،بزار چایی دم بزارم تا دوستانت اومدن ازشون پذیرایی کنم.😅"
و اخم کرد و گوشه ی چشمش را به قاب عکس نقش بسته ی علی که روی میز جلوه گری می کرد نگاه کرد کد صدای خنده ی اش را در ذهنش تصور کرد😂.
گرمای دست مبینا که روی شانه هایش بود ،نگاه مادر را به سمت دختر برگرداند.
دختر کوچک خانواده با چشمانی که مردمکشان می لرزید از مادر پرسید:"مامان، داداش علی اینجاست😢؟!"
مادر به چشمان معصوم مبینا خیره شد و گفت:" دلت برایش تنگ شده😉!"
مبینا اخم هایش را درهم کشید،دو دستش را به کمر زد و سیاهی چشمانش می لرزید و گفت:"نه خیرم😠هیچم دلم تنگ نشده ،چند روزه ما رو ول کرده رفته،واسه چی دلم براش تنگ شه😠!"و دوان دوان به اتاقش رفت .
صدای بهم خوردن در اتاق ،مادر را تکان داد.
مادر با حسرت پیش خود گفت:" ای کاش برای یک لحظه،انگشتانم اشک های دخترم را لمس می کرد و می توانستم ارامش کنم😔"
به عکس علی نگاه کرد و گفت:" حق داره مامان جان، خواهرت خیلی بهت وابسته بود خیلی دوستت داره😔."
یک دستش را روی تخت فشار میدهد و با یک یاعلی از سر جایش بلند می شود و به سمت اتاق مبینا می رود.
مادر آهسته و آرام در اتاق را باز می کند.
مبینا صورتش را محکم در بالشت فرو می برد تا مادر اشک هایش را نبیند.
مادر آهسته به سمت میز می رود کشوی دوم را باز می کند با دیدن لباسهای منظم و مرتب تا شده دلش قنج می رود،و به یاد دوران کودکی و نوجوانی علی می افتد.
علی از همان کودکی منظم بود ان هم نه یک مقدار کم ،خیلی زیاد ،حرف مادر نبود، همه ی فامیل و دوستان می گفتند که انگار نظم در خون علی بود.
مادر دستش را زیر لباسها می برد،انگار دنبال چیزی می گردد.
صدای خِش خِش کاغذ ،مبینا را نگران می کند و صورت قرمز گریانش را به سمت مادر برمیگرداند و با تعجب می پرسد:"چیکار می کنی؟😕🤔"
مادر کاغذی را بیرون آورد و گفت:" آهان پیدایش کردم،دنبال این می گشتم 😏."
مبینا با دیدن کاغذ دستِ مادر ،به سرعت جستی می زند و ان را از دستان مادر می قاپد و با اخم پرسید:" از کجا پیدایش کردی؟😠"
مبینای ۹ ساله، برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت😔😢وبا چشمان معصوم و سیاهش به گل های قالی زل می زند.
بعد از چند ثانیه گفت :" خب 😔شاید نمی خواستم این و ببینی😔😥"
درصدای دختر شرمندگی موج می زد و در چشمان مادر التماس برای خواندن آن نامه.😔😭
مبینا چند لحظه با خود کلنجار می رود ،از یک طرف دیدن ناراحتی مادر برایش سخت بود و از سوی دیگر، دلش نمی خواست حرف های محرمانه ای را که برای علی نوشته است ،کسی بداند حتی مادر.😔
اما ...
اما در نهایت تصمیم می گیرد که ان نامه را برای مادر بخواند .
مبینا کاغذ را که پشت سرش پنهان کرده بود بیرون می آورد و تصمیم می گیرد که با تند خواندن آن،شرمندگی در صدایش و لرزش دستانش را در خش خش تکان خوندن کاغذ پنهان کند.
"به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان چند وقت است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم.
دوست دارم داداش جونم.
امضاء از طرف خواهرت مبینا
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد...ـ
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_پنجم #شهیدعلےخلیلی مادر با خنده می گوید:" علی ماد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_ششم
#شهیدعلےخلیلی
مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت.
مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد.
مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود.
آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭
نفس عمیقی کشید و بلند شد.
دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘.
مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍"
مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد.
در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨.
مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست"
دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا.
مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭.
مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد.
با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️."
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد.
اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد.
زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت.
تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید.
مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭،
غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭
با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭."
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
🦋⃟📸
اِمامزَمانم
برگردکِه
آسمان...⛅️
زمین...🌏
خورشید...☀️
وماه...🌙
هرشاموسحرذڪرفرجمیخوانند...
الهم عجل ولیک الفرج
#سہشنبہ_هاے_مھدوے
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
. #ټلخڹد💔🙅🏻♀
همه آزادن هرلباسی بپوشن؛
به جز #چادر !
همه آزادن هررابطهای داشته باشن؛
به جز #ازدواج !
همه آزادن علیه هرچی شعار بدن،
به جز #آمریکا !
همه آزادن به هرچی اعتراض کنن؛
به جز #فرهنگ_غربی !
همه آزادن هرمراسمی داشته باشن؛
به جز #مراسم_دینی !
همه آزادن هرنظری بدن؛
به جز نظر #اسلامی !
.
خب تف به این #آزادی !!!😒
.
#وارث_مادرم•|🎼🍃|•
———————|💛 ⃟🌻|———————
#مستاجرخدا
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش...
و تبقی الثقه باالله . ، هی الامان❤️🌿
#خدایی
🌿سلام علیکم رفقا ، با توجه به اینکه رمان حبل الورید روبه پایان بودن هست تصمیم گرفتیم رمان دیگری رو برای شما بزاریم به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) 🌹☺️ انشاءالله رمان حبل الورید پایان گرفت این رمان رو میزاریم 👆🏻