~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هشتم #عطر_مریم #بخش_اول . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هشتم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
باید حالم خیلے بد باشد ڪہ اشڪ هایم سرازیر شود.
بلند شد و ڪنارم نشست،سرم را روے شانہ اش گذاشت و صورتم را نوازش ڪرد.
_قیزیم! (دخترم)
چیزے نشدہ ڪہ! برا چے گریہ میڪنے؟! ساواڪیا چرا اومدن براے گشتن خونہ تون؟! چرا گفتے نباید تو رو ببینن رایحہ؟!
نفس عمیقے ڪشیدم و مختصر اتفاقات پیش آمدہ را بریدہ بریدہ برایش تعریف ڪردم.
یڪ ساعت بعد امیرعباس آمد،با دیدن وضعیتم تعجب ڪرد و جویاے ماجرا شد. عمہ سربستہ چیزهایے تعریف ڪرد و پرسید ماموران ساواڪ را دیدہ یا نہ.
امیرعباس جواب داد وقتے وارد ڪوچہ شدہ دیدہ ماشین شورلت مشڪے رنگے خارج مے شدہ.
عمہ سریع رفت تا بہ مامان فهیم خبر بدهد،قبل از رفتنش ڪمڪ ڪرد تا سوار ماشین امیرعباس بشوم.
امیرعباس سریع مرا بہ بیمارستان رساند،چند دقیقہ بعد از ما عمہ و حاج بابا و مامان فهیم هم آمدند.
بعد از معاینہ دڪتر گفت مچ پایم شدید ضرب دیدہ اما شڪستگے ندارد.
پایم در آتل رفت و براے راحت راہ رفتن با دو عصاے فلزے راهے خانہ شدم!
در راہ خانہ حاج بابا ڪلے سرزنشم ڪرد و حرص خورد. بین حرص و جوش هایش گفت مامورهاے ساواڪ حسابے ریخت و پاش ڪردند اما نتوانستند چیزے پیدا ڪنند و دست خالے برگشتند!
بہ خانہ ڪہ رسیدیم،مامان فهیم ڪمڪ ڪرد لباس هایم را تعویض ڪنم و روے تخت دراز بڪشم.
ریحانہ با چهرہ اے گرفتہ بہ اتاق آمد تا شب ڪنارم باشد. ڪلے اشڪ ریخت و گونہ هایم را بوسید!
میخواست لامپ را خاموش ڪند ڪہ چشمم بہ میز تحریرم افتاد.
اتاق تاریڪ شد،سریع گفتم:ریحانہ! یہ لحظہ چراغو روشن ڪن!
دوبارہ اتاق روشن شد،دوبارہ با دقت روے میز تحریر را نگاہ ڪردم. اشتباہ ندیدہ بودم جاے قاب عڪسم خالے بود!
با چشم هایے از حدقہ درآمدہ از ریحانہ پرسیدم:اتاق منم اومدن؟!
ریحانہ عادے جواب داد:آرہ! همون رئیسشون اومد! اعتماد!
نفس در سینہ ام حبس شد و خون در رگ هایم.
باز نگاهم سمت میز تحریر رفت،جاے قاب عڪسم خالے بود.
قاب عڪس ڪوچڪے ڪہ،صورت خندانم را در میان موهاے سیاہ رنگم در بر گرفتہ بود!
عڪسے ڪہ نقطہ ے توجهش چشم هایم بود...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #رمان←رایحہ_ے_محراب
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
بابکفارقالتحصیلحقوقبود👨🏻🎓
تورشتهایکهفارقالتحصیلشدهبود
بهبچههامشاورهمیداد،
تاجاییکهمشکلداشتندبابکپیگیریمیکرد
ومشکلشونروحلمیکرد.
حتییکموردیبراشپیشاومدهبود ،
یکیازدوستاشدر "فومن" بایکمشکلی
روبهروشدهبود،
بهمنزنگزد📞
باهمدیگهرفتیممشکلشروحلکردیم.
هلالاحمرمیرفتبادوستاشوکمکمیکردند
وفعالیتمیکردند🚑
"دوستانبابکهم،مثلبابکبودند "
اونهاهمهمینجوریدرجاهایمختلف
مثلهلالاحمرومؤسساتغیردولتی
کهکارخیرخواهانهمیکنند،
بااونهاهمکاریمیکردندومیکنند.
#شهیدبابکنورے
🖤⃟🎧¦⇢ #شهدایی
🖤⃟🎧¦⇢ حیدࢪیون
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت💢 📌قسمت نهم(حسابرسی)👇 🌷جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشار
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت دهم👇
🌷تازه فهمیدم که «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره» یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آن ها جدی جدی نوشته بودند! در داخل هر کتاب، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد.
🍁درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم. لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود.
🌷آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم.
🍁همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم، یکدفعه دیدم تمام اعمال خوبم یکی یکی در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگر من این کارهای خوب را انجام ندادم!؟
🌷گفت:بله درست می گویی، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر (ص) که می فرمایند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد.
🍁رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و ...
فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد.
🌷اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
⛅️ دعای غریق⛅️
🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸
⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️
یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️
🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
سلام دوستان عزیز🌹
قرار بود روزانه ۱۰ صلوات به نیت ظهور اقامون امام زمان بفرستیم❤️
#بسم_الله
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#حیدࢪیوݩ
#تلنگر
جواب منو بدید...
خدایے شبہا تا ساعت🕰 چند بیدارے؟
دو،
سه،
شایدم چهار🤔'`
چیڪار میڪنے ⁉️
حتما با گوشے📱 ڪار میڪنی
👀..
دنبال چے هستی🖇
این همہ ساعٺ بیدارے خب بنده خدا یک ربع وقت بزار نماز شب بخون☺️
دنبال هرچے هم هستے بہش میرسے 👌
از برڪت
و رحمت تـــــا
آرامش و
اخلاص و
شهادت..
حیدࢪیون
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
💜⃟🌱¦°•°
#کـنج_اتاق_مـن •••!
منمتنفࢪبودموهستمازانسانهاےبیتفاوت و متاسفانهجوانانےڪهشناختڪافیازاسلام نداࢪند ونمیدانندبراےچهزندگےمےڪنندوچه هدفےدارند واصلاچهمےگویندبسیاࢪند.
اےکاشبهخودمےآمدند!
ازطرفمنبهجوانانبگوئیدچشم
شهیدانوتبلور خونشانبهشمادوختهاستシ💜
فرازے از وصیت نامھ شـهید محمدابࢪاهیم همت عزیزジ🌱!
#شهید_همت
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_نهم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
ریحانہ گنگ نگاهم ڪرد:چیزے شدہ آبجے؟!
بے حال و نگران پرسیدم:تو قاب عڪسمو برداشتے؟!
متفڪر پرسید:ڪدوم قاب عڪس؟!
با چشم هایم میز تحریر را نشان دادم.
_همون قاب عڪسم ڪہ رو میزم بود!
نگاهے بہ میز انداخت و محڪم گفت:نہ!
چشم هایم را بستم:واے! پس حدسم درست بود! چرا حواسم نبود؟!
حضورش را نزدیڪم احساس ڪردم.
_چہ حدسے؟! چے شدہ؟!
پتو را روے صورتم ڪشیدم و با حالے نزار گفتم:هیچے ازم نپرس ریحانہ! چراغو خاموش ڪن!
_مطمئنے؟! بگو چے شدہ شاید بتونیم حلش ڪنیم.
با صدایے گرفتہ گفتم:ریحانہ! حالم خوب نیس!
بدون هیچ حرف دیگرے لامپ را خاموش ڪرد و روے زمین دراز ڪشید.
با این ڪہ مُسڪن داشت اثر میڪرد اما پلڪ هایم براے نخوابیدن تقلا میڪردند.
باز دل شورہ گرفتہ بودم،از همان دلشورہ هایے ڪہ انگار مامان فهیم رخت چرڪ ها را توے دلم ریختہ بود و محڪم و بے رحمانہ چنگ میزد!
قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام چڪید زمزمہ ڪردم:خدایا خودت رحم ڪن! حاج بابا بفهمہ خون را میوفتہ!
صداے ریحانہ خلوتم را بر هم زد.
_آبجے! اعتماد قاب عڪستو برداشتہ؟!
پوفے ڪردم و جوابے ندادم.
_آرہ؟!
زمزمہ ڪردم:فرض ڪن آرہ!
_آخہ چرا؟!
پتو را از روے صورتم ڪنار زدم.
_خواستہ بهم بفهمونہ ڪہ منو شناختہ!
تڪان خوردن ریحانہ را احساس ڪردم،در جایش غلتے زد و روے پهلو بہ سمت من چرخید،دستش را تڪیہ گاہ سرش ڪرد و آرام گفت:تو رو از ڪجا میشناسہ؟!
بے اختیار چشم هایم را بستم:بہ لطف داداش محرابت!
_یعنے چے؟!
تنم شل شدہ بود و چشم هایم سنگین.
بے رمق جواب دادم:چند روز پیش محراب داشت از دست دوتا مامور ساواڪ فرار میڪرد،اعلامیہ همراهش بود.
اعلامیہ ها رو ازش گرفتم و گفتم برہ،اون روز اعتماد منو دید.
حافظ اومد ڪمڪم،یہ جورے وانمود ڪردیم انگار آشناے حافظم و اهل این محل نیستم.
صداے ریحانہ تحلیل رفت:واے! چرا این ڪارو ڪردے؟!
چشم هایم سنگین تر شد:ریحانہ! از قضیہ قاب عڪس فعلا بہ حاج بابا و مامان فهیم چیزے نمیگیا،شر میشہ!
این را ڪہ گفتم دیگر متوجہ حرف هایش نشدم،صدایش در نظرم دور شد. بے خواست و رغبت بہ خوابے عمیق فرو رفتم.
•♡•
فرداے آن روز،حاج بابا گفت تا مدتے حق ندارم از خانہ بیرون بروم. گفت شاید بہ تبریز تبعیدم ڪند تا آب ها از آسیاب بیوفتد!
محڪم گفتم در خانہ خواهم ماند اما از تهران خارج نخواهم شد.
گفت اختیاردار است و اگر صلاح ببینید مدتے را باید در شهر دیگرے،دور از تهران سر ڪنم!
عمہ مهلا،مامان فهیم و ریحانہ هم با حاج بابا هم نظر بودند اما امیرعباس سرسختانہ گفت اگر جلوے چشم خودشان باشم بهتر است!
گفت اگر هم صلاح بر این شد ڪہ در خانہ ے خودمان نمانم،بہ خانہ ے یڪے از اقوام قابل اعتماد بروم اما از خانوادہ دور نباشم.
سریع حرفش را تایید ڪردم و گفتم اینطورے بهتر است.
حاج بابا گفت فڪر میڪند و مے گوید چہ باید بڪنیم. همان شب حافظ با خانہ تماس گرفتہ و با ریحانہ صحبت ڪردہ بود.
ماجراے بازرسے خانہ را بہ محراب گفتہ بود،خواستہ بود محراب چند روز دیگر هم تبریز بماند تا مشڪلے پیش نیاید. محراب هم حرفے نزدہ بود.
برخلاف انتظارمان محراب صبح روز دوم بازگشت!
طبق معمول آن دو روز روے تختم دراز ڪشیدہ بودم و چیزے از گلویم پایین نمے رفت. بدون سحرے و افطار روزہ گرفتہ بودم.
مامان فهیم آمد و گفت محراب بازگشتہ و شب خانہ ے عمو باقر براے افطار دعوتیم. افطارے اے ڪہ خالہ ماہ گل از مدت ها قبل تدارڪش را دیدہ بود!
همان شبے ڪہ ساواڪے ها بہ خانہ ے ما آمدند محراب با خالہ ماہ گل تماس گرفتہ و گفتہ بود یڪے دو روز دیگر باز مے گردد. خالہ ماہ گل هم تدارڪ افطارے را براے امروز دیدہ و مهمان ها را دعوت ڪردہ بود.
گفتم حال و حوصلہ ے مهمانے ندارم ڪہ مامان جواب داد زشت است من و ریحانہ نباشیم! خانوادہ ے حاج فتاح هم دعوتند و میخواهیم دخترے ڪہ خالہ ماہ گل براے برادر بزرگترمان در نظر دارد ببینیم!
سپس با خندہ و شوخے افزود:خواهر شوهرا باید تو مجلس باشن ڪہ همین اول ڪارے حساب ڪار دَسِ عروس خانم بیاد!
نمیدانم چرا از این شوخے اش خوشم نیامد،سپس شروع ڪرد بہ تعریف از "الناز" تہ تغارے و دختر یڪے یڪ دانہ ے حاج فتاح!
در حالے ڪہ مشغول وارسے ڪمد لباسم بود گفت:رایحہ! باید ببینیش! بِہ از تو و ریحانم نباشہ یہ پارچہ خانمہ.
من دو سہ بار تو مجلسایے ڪہ خانماے بازاریا دعوتم ڪردہ بودن دیدمش.
فڪ ڪنم دو سالے از تو بزرگتر باشہ،عین یہ تیڪہ ماهہ!
شبیہ دختراے خارجیہ،سفید و چشم عسلے با مو و ابروهاے طلایے عین پنجہ ے خورشید!
انقد متین و نازہ آدم فقط دوس دارہ بشینہ تماشاش ڪنہ!
یڪے از خانما میگف یڪے از اجداد مادریش روس بودہ برا همین انقد سفید و بورہ!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
سلام علیکم
قبل از ترک کردن کانال لطفا دلیلتون بگین صرفاجهت اینکه ایراد های کانالمون بدونیم
https://harfeto.timefriend.net/16368004806810
جوابتون و از اینجا بگیرید😊👇👇
@HEYDARIYON3134
عزیزانمنبسیجۍشدید . . .
مبارڪباشدامابسیجۍبمانید(:🗞🤞🏿-!
- سیدعلۍخامنہاۍ
#حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
شهیدانه🍃
🗒 "در مورد #نماز هم بارها دیده بودم که با شوخیو خنده،مارابرای نماز صبح صدا میزد و میگفت:《نماز،فقط اول وقت و جماعت.》
همیشه به دوستانش درمورد اذان گفتن نصیحت میکرد.می گفت:《هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید،حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند،پروردگار را صدا کنید و اذان بگویید.》"
خاطراتی از
#شهید_ابراهیم_هادی
♦️هر روز یک حکایت
🔹️پسربچهای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند. هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
🔹️تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت: خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میکنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
🔹اين حكايت همه ماست. تنها فرق ما، در نوع پرندهای است كه به آن دلبستهایم. پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
#داستان_بخوانیم
به گزارش خبرنگار گروه سیاسی خبرگزاری میزان، امروز ۲۳ آذر ششمین سالروز شهادت شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» یکی از شهدای مدافع حرم استان اصفهان است.
این شهید مدافع حرم هنگام شهادت در زینبیه سوریه ۳۰ ساله بود و در آن زمان یک پسر ۴ ساله به نام «محمد مهدی» داشت. تروریستهای تکفیری با گلولههای قناسه شهید شیروانیان را به شهادت رساندند.
همچنین ابوالفضل شیروانیان فرزند نخست سردار مجتبی شیروانیان بود. سرداری که از یادگاران دوران دفاع مقدس و از رزمندگان شاخص آن زمان محسوب میشود.
پیکر مطهر شهید ابوالفضل شیروانیان چند روز پس از شهادت به اصفهان آورده شد و پس از تشییع با شکوه توسط مردم شهیدپرور اصفهان، در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
«زهرا رشادی» همسر شهید شیروانیان در خصوص ویژگی بارز همسر شهید خود میگوید: ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت میدانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی میرسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود میبرد.
همسر شهید شیروانیان نحوه شهادت همسرش در سوریه را اینگونه روایت میکند: ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی میکرد، یکی از رزمندگان میگوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیدهام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او میزند و میگوید قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کردهای، این مأموریت سهم من است. من میروم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت میشوند که در یکی از قرارگاهها برای نماز ظهر توقف میکنند. دوستش میگوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل میگوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه میکند. آقای صادقی میگوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا اینقدر طولانی نماز خواندی؟ گفت آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمیکند. بعد حرکت میکنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکشهای تکتیراندازهای تروریست قرار میگیرد و به حالت سجده به زمین میافتد. همرزمش گفت من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز میکند، دستانش را روی سینهاش میگذارد و تعظیم میکند، چندین مرتبه این کار را تکرار میکند. دوستش میگفت نمیتوانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان میرسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت میرسد.
بیشتر بخوانید:
شهدای مدافع حرم قدم بزرگی در تأمین امنیت ملی ما برداشتند
«یک تیر و ۱۴ نشان» کتابی از «مهری السادات معرک نژاد» است که بر اساس زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» تنظیم شده و به نگارش در آمده است.
#تلنگر | #ارتباط_با_نامحرم
عکـس پروفایلتو چــ❤️ـادر خاکــی مادرم گذاشته بودی....
دوستانتو از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کردی...
آرزویت را شــ🌹ــهادت نوشته بودی...
⚠️تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا⚠️
اینکه با یکی شروع کردی به دردودل کردن...😪
از آرزویت گفتی...🗣
تحسینت کرد...👏
از حجابت گفتی...🗣
تحسینت کرد...👏
از حجاب نگاهش گفت...🗣
تحسینش کردی...👏
از بچه هیئتی بودنش گفت...🗣
تحسینش کردی...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق کرد...😦
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا اسم شخص مورد نظر⁉️😏
طرز فکرت تغییر کرد...🤔
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰🏻👨🏻
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
مگه نه که مؤمنان از صحبت بی مورد با نامحرمان دوری می کنند...⁉️🙄
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...🤐
دخترخوب هم همینطور...🤐
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...😔
عادت کردیم به کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...🙁
خواهرم وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش آخرین نفری نیست که شما باهاش چت می کنی...💬
و شماخواهرم مطمئن باش آخرین دختری نیستی که اون آقا پسر باهاش چت می کنه...💬
راستی یه سوال میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر داری⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی⁉️
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره⁉️
تو که خودتو بیشتر از همه میشناختی...😥
تو که میدونستی نمیتونی تقوا کنی از اول به اون گروه نمیرفتی...😣
اما هنوز هم دیر نشده...😃☝️
مگه #خدا تو سوره اعراف آیه 156 نگفته که :
🌹همانا رحمت و بخشش من تمامی اشیاء و موجودات را فرا گرفته است🌹
#توبه کن خدات بسیار بخشنده و توبه پذیره...❤️☑️
#التماس_تفکر