•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهل_هفتم
#شهیدعلےخلیلی
علی درد می کشید و به سختی راه می رفت اما نمی خواست حال خرابش مانع کمک به دوستش شود،در کار خیر هیچ کس زورش به او نمی رسید.
علی و دوستش وارد خیابان شدند،علی لبخند می زد اما وقتی از مطب دکتر برگشتند،کمی در هم رفته بود.
شاید حساب و کتابی که منشی به نشان داده بود حالش را خرابتر کرده بود.
مخارج درمان کمر درد دوستش بالا بود،200 هزار تومان روی هم رفته برای هر بار ویزیت و نسخه زیاد بود، از طرفی خودش هم نیاز به کمک مالی داشت، زیر نظر دکتر بود و باید استراحت مطلق می کرد.
اما هیچ کدام از این امور باعث نمیشد که دوستش را به حال خود رها کند و بی تفاوت باشد.
علی به دوستش گفت:" خب داداش،قرار بعدیمون شد پس فردا،کارتت و جا نزاریاااا☺️.
دوستش در حالیکه تلاش می کرد که سنگ ریزهای کف آسفالت را شوت کند و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود و مثل بچه ها من من کنان خودش را برای علی لوس می کرد اما خجالت می کشید حرفش را بزند ،نگران نگاهش کرد .
علی عادت داشت حرف همه را از چشمانشان را بخواند.
اجازه نداد تا دوستش حرف بزند و احساس شرمندگی کند سریع گفت:"بابت پولشم نگران نباش.خودم یک منبع موثق و خوب برای قرض پول می شناسم، تو هم که مثل خودم خوش حسابی حله حله،فقط فردا یادت نره ها!
علی در حالیکه با تبسم و لبخند زیبایش دستانش را برای خداحافظی تکان می داد از دوستش جدا شد.
حرفش دل دوست را قرص کرد اما خودش ذهنش درگیر بود که چطور این پول را جور کند!؟ که استاد زنگ زد و گفت:" علی ،به جان خودم فردا یک جا می خواهند ازت تقدیر کنن،این بار قول میدم بهت بی احترامی نشه مثل قبل،علی جان بیا بریم."
علی به خودش که بود اصلا اهل تقدیر و رفتن به این مراسمات نبود ولی چون استاد تاکید کرده بود شاید حضورش و گرفتن هدیه بتواند کمکی به هیئتشان و دوستانش کندعلی هم قبول کرد.
انقدر به فکر دیگران بود که مبادا سختی های دنیا دلشان را برنجاند که حاضر بود برای شادی دوستانش خودش تحقیر و بی احترامی مردمان بی مهر و محبت زمانش را تحمل کند.
صبح روز بعد قبل از رفتن به دیدار دوستش ،به همراه استادش به آن مراسم رفت ،مجری برنامه بعد از خواندن اشعاری در مدح کار بزرگ امر به معروف و نهی از منکر علی را صدا زد:" آقای علی خلیلی ، تشریف بیارید روی سن لطفا برای تجلیل ."
علی انقدر در دل با خدایش نجوا می کرد که کمک کند تا مشکل دوستش حل شود که با شنیدن نامش متعجب شد  و قدری تامل کرد.
استاد با لبخند گفت:" علی جان،شما رو صدا میزنن هااا،دستتو بده من یک یاعلی بگو و پاشو. "
علی دستان نحیف و لاغرش را در دستان استادش قرار داد و روی سن رفت .از او تقدیر شد با یک صلوات و یک شاخه گل و یک پاکت نقلی کوچک که پول درونش راه گشای کار خیر بود.
علی در پاکت کوچکی که با گل روی آن تزئین شده بود را باز کرد و پول نقدی درون آن را دید و برق شادی در چشمانش موج زد  ،برق شادی اینکه به خواست خدا پول مخارج درمان دوستش جور شده و او می تواند با دست پر پیش دوستش برود و اصلا هم حرفی از پس دادن قرض خبری نبود.
ادامه دارد.....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهل_هشتم
#شهیدعلےخلیلی
علی و حسن و استاد باز راهی خانه شدند اما این بار برای چیز دیگری، برای آوردن وسایل جان مادر به مقر بندگی و طلبگیشان.
😍علی می توانست هر چند سخت و با درد به حوزه برود و درسش را شروع کند.
مادر چشمانش قد و قامت علی اکبرش را با خوشحالی برانداز می کرد و 😍و در دل قربان صدقه اش می رفت،اما دل کندن از علی برایش سخت بود.
او علی را یکبار در شب نیمه شعبان برای ساعاتی انگار از دست داده بود و از آن شب با خدایش قرار گذاشته بود که تا آخر عمرش کنیزی فرزندش را بکند.علی نیاز به مراقبت داشت اما نه،😠✋جانش دوست نداشت مادر ناراحت باشد و مدام غصه اش را بخورد.
علی باید به حوزه و درسش بر می گشت و وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیفتاده تا مادر خاطره ی تلخ چند ماه پیش را فراموش کند.
علی باید می رفت تا شاگردانش را بهتر از قبل تربیت کند، آخر زیاد فرصت نداشت.
علی رو به روی آینه ی اتاقش ایستاد،شیشه ی عطرش را برداشت ان را بویید و قدری به خودش عطر زد و رو به مادر کرد و گفت:" مامان 😃؟!
مادر گفت:" جانم علی جان ؟! جانم گل پسرم؟😢"
بغض مادر در صدایش کاملا نمایان بود،صدایش می لرزید.
لبخند علی نرمک نرمک از لبانش پاک شد 😳و به طرف مادر رفت ،او را در آغوش کشید و گفت:" مامان،بابت تمام این چند وقت که اذیت شدی ازت معذرت میخوام 😔،خیلی دلواپسم شدی،خیلی غصه مو خوردی، من و ببخش مامان😔." این را گفت و دستان مادرش را بوسه باران کرد.
و مادر با چشمانی لبریز از اشک ،صورت پسرش را از روی دستهایش جدا کرد و پیشانی جانش را بوسید 😘 و گفت:" مامان ،چرا تو معذرت میخوای پسرم؟ علی ام تو بهترین کار و کردی، من بهت افتخار می کنم مامان 😄😥، در راهی که انتخاب کردی قوی باش پسرم💪،و همیشه اون کار که خوب و درسته را انجام بده. از اینکه حالت خوب شده شکر خدا خیلی خوشحالم 😍😘."
علی لبخند با مزه ای روی لبانش نقش بست و گفت:" چشم مامان😃✋،من باید فعالیتم رابه دو برابر افزایش بدم.باید یک کار فرهنگی خییییییییلللللللی بززززززززززززززززرررررگ انجام بدم خیلی بزرگ."
مادر چشمانش را بست و با لبخند حرف جانش را تایید کرد.😌
علی و مادر همدیگر در آغوش گرفتند و از هم خداحافظی کردند اما علی قول داد که زود زود به خانه بیاید و مادر را منتظر نگذارد.
علی صورت خواهر دردانه اش را بوسید،یادش آمد که وقتی موها و ریش هایش در آمده بود مبینا باورش شد که این مرد کچل همان داداش علی اش بوده .
یادآوری این خاطره علی را به خنده واداشت 😂،اما در کنار این خنده ،غمی بزرگ بود 😔.
غمی که مبینا گمان می کرد داداش علی اش سرما خورده که صدایش گرفته است 😥و به او می گفت:" داداش علی،من برات دعا می کنم🤲 تا خوب سرماخوردگیت خوب بشه داداشی 😘"
علی برای اینکه روحیه ریحانه و لطیف خواهر خدشه دار نشود این را بهانه کرده بود.
علی با چشمانی که آرامش در آنها موج می زدو لبخند دلنشینش در حالیکه دستانش را برای خداحافظی تکان می داد از مادر و مبینا جدا شد 🙋♂.
مادر خدا را هزاران هزار بار شکر کرد که علی اش خوب شده و به حوزه برگشته.
مادر یادش آمد که علی راهش را از قبل انتخاب کرده بود،همان روز که جلوی آینه ایستاد و در حالیکه دکمه یقه پیراهنش را می بست به مادرگفت:" من حوزه را دوست دارم مامان،اجازه میدی برم حوزه؟!"
و مادر در حالیکه از شنیدن این حرف خوشحال شد اما گفت:" چرا حوزه خوبه علی جان،ولی رشته ی تو ریاضی فیزیک بود،من مطمئنم یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول میشی و لباس فرم فارغ التحصیل خیلی به قامت رعنایت برازنده و زیباست. "
و علی لبخند زد وگفت:" ولی ،ولی من لباس روحانیت و بیشتر دوست دارم مامان ☺️."
صدای روشن شدن ماشین استاد مادر را از یاد روزهای گذشته بیرون آورد. و مادر آب پشت سر جانش پاشید و برایش ایت الکرسی را زیر لب خواند .
و علی با انرژی وصف نشدنی اش رفت تا با توانتر از قبل به کار خود ادامه دهد💪.
ادامه دارد.....
نویسنده:سرکار خانم:یحیی زاده
[بِسمِ الرَبِ الشُهَدی]
《عاشِقانهِ شَهادَت》
سَلام عَلیکُم__✋🏻
اُمید وارَم دِلتون[حُسینی] وَ حالِتون [کَربُبَلایی]باشَد/...🍃
دوستان:
یهِ کانال داریم که در رابطهِ با کَسانی اَست کهِ عاشِقِ [شَهادَت]هَستَنند؛😌☝🏻
وَ می خواهَند زِندگیشون رَنگ و بویهِ شَهادَت بگیرهِ/...🌱
دَر کانالِ ما داریم:
#_چادُرانهِ
#_تَلَنگُر
#_پَندانهِ
#_مَداحی
#_بِدونِ تعارُف
#_عَکس[مَذهَبی]
#_فیلم[مَذهَبی]
#_زِندِگی نامهِ شُهَدا
#_سُخَنانِ؛شُهَدا
#_سُخَنانِ_بُزُرگان
#_دَرسی_اَز_شُهَدی
#_صُوتِ_شُهَدی
#_داسِتانِ_شُهَدی
#_خاطِراتِ_شُهَدی
#_وَ....
#-با ما باشید؛
اِنشاءَاَلّلّهِ؛که آخَرِ قِصهِ هَمهِ شَهادَت باشَد/...🍂
(وَر نَهِ مَرگ ِ را خاتِمهِ داسِتانِ هَمهِ اَستِ.)/...✋🏻
طلوع:وِلادَت/
غروب:شَهادَت/
https://eitaa.com/sahadath
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهل نهم
#شهیدعلےخلیلی
علی انگار بال در آورده بود، احساس سبکی داشت ، می گشت و می گشت و بلند بلند خدا را با همان صدای گرفته اش شکر می کرد .
طلبگی را مایه شرافت و آبروی خود می دانست.
همیشه این خاطره زیبا را در خاطرش داشت که روز اول که وارد حوزه شده بود از استاداخلاقش شنیده بود:" شبی ایت الله سبحانی در عالم رویا دیدند که امیر المومنین علی علیه السلام به حیاط حوزه محل تحصیلشان آمده بودند، امام علی علیه السلام کنار باغچه ی حوزه نشسته بودند و گلها و غنچه ها را با دست مبارکشان نوازش می کردند.آن حضرت با دیدن ایت الله سبحانی از او پرسیدند:" می دانی چرا این گلها پژمرده شده اند؟ و چرا این گلها شاداب و با طراوات هستند؟"
ایت الله سبحانی همانطور که با تعجب به آن باغچه عجیب که نیمی از گلهایش شاداب و با طراوات هستند و نیمی دیگر پژمرده و خشک هستند نگاه می کنند در جواب مولا می گویند:" نه سرورمن، شما بهتر می دانید علتش را،شما بفرمائید."
*آقا امام علی علیه السلام فرمودند:"تمام این گلها را خودم با دستهایم کاشته ام،این گلها محصلان علوم دینی و درس اهل بیت علیهم السلام هستند،آن گلهای پژمرده همان طلابی هستند که نخواستند طلبه بمانند اما آن گلهای شاداب طلابی هستند که طلبه باقی مانده اند و در صراط مستقیم هستند. "*
علی همیشه این خاطره زیبا را با خود مرور می کرد و هر بار با یاد آوری این خاطره هم دلش می لرزید که مبادا طلبه واقعی نباشد 😱و هم دلش قرص میشد به اینکه واقعا طلبگی اش را حضرت زهرا سلام الله علیها و آقا امیر المومنین امام علی علیه السلام خواسته بودند و به یمن عنایت آن بزرگواران لباس زیبای روحانیت بر اندامش پوشانده شده،اما در فکر عمیقی فرو رفته بود.🤔
چطور باید طلبگی اش را کامل کند؟!
چگونه باید شاگردانش که در مقطع راهنمایی بودند باید به طلبگی دعوت کند؟!
از خودش شرمنده میشد وقتی نتوانسته بود حتی یکی از دانش آموزان را به حوزه آمدن تشویق کند.
اما نه⛔️✋
او همان شب نیمه شعبان، صدای امام زمانش علیه السلام را شنید و با اقدام بهنگام و غلتیدن در خون پاکش، توانسته بود جلوی انجام یک فحشای منکر که موجب شکستن قلب مولایش میشد را گرفت،و دو دانش آموزش را متقاعد کرد که طلبگی فقط به خوردن نان و نمک اهل بیت علیهم السلام نیست⛔️،طلبگی به نماز خواندن و روزه گرفتن و نماز خواندن نیست،*طلبگی به عمل است*.
عمل به واجب فراموش شده.
علی در میان شادی هایش به یاد حرف علی نوروزی همان شاگردش که شاهد واقعه بود افتاد:" اقا خلیلی،من به شما افتخار میکنم،من فکر می کردم طلبه ها فقط نماز میخوانند و قرآن می خوانند، اما شما اون شب بهم یاد دادین که شجاع باشم💪 و از هیچکس و هیچ چیز نترسم .
شما به من یاد دادین هنوزم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف منتظر ما بچه شیعه هاستن تا کمکشون کنیم، شما به من یاد دادین اگه یک گناهی انجام بدم امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ناراحت میشن و گریه می کنن😔😥آقا خلیلی.😔" و بغضی که حرفش را نصف نیمه گذاشت. :" آقا خلیلی اجازه ☝️شما بهم یاد دادین که قلب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را نشکنم و یاد دادین خودم گناه نکنم و در برابر گناه دیگران هم ساکت نشینم.
اگه من گناه نکنم ولی کس دیگه ای گناه بزرگتری انجام بده امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف خیلی غصه میخورن. 😭😭😭
آقا خلیلی خیلی دوستتون دارم❤️❤️❤️" و با همان چشمان گریانش ،دلش آغوش پر مهر مربی مجاهدش را می خواست. علی او را درآغوش گرفت و اشکهایش را پاک کرد.
بله،علی فقط با یک اقدام بهنگام ،نه تنها در حرف،بلکه در عمل درس زندگی را به شاگردانش اموخت.
علی و حسن به حوزه رسیدند و فصل آغاز درس و تلاش بود.
سر و صدای آزار دهنده ای از یکی از حجره ها به گوش می رسید، عصر بود و وقت استراحت طلاب، علی با عجله خودش را به سمت صدا رساند که....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•