•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
یک روز طبق معمول مادر برای پرستاری از جانش با انرژی بیدار شد و چادرش را به سر کرد و وارد حال خانه شد.
دوستان علی در کنار تختش خوابشان برده بود،شاگردش کوه بیدار بود پای های مربی مجاهدش را ماساژ می داد.
مادر با لبخند کنار جانش آمد و گفت:" سلام پسر خوشگلم ☺️صبحت بخیر عزیزم،خوبی مامان؟!"
علی با لبخند جواب داد:" سلام مامان، خیلی ممنونم، صبح زیبای شما هم بخیر،شکر خدا."
مادر نگاهی به دانش آموز علی انداخت و از او تشکر کرد و خسته نباشیدگفت.
دوستان علی با شنیدن صدای مادر، ناگهان از خواب پریدند و با نگرانی گفتند:" عه عه ببخشید مادر،نمی دونیم کی خوابمون برد😨😱."
مادر خندید و گفت:" سلام پسرای گلم؛ اشکال نداره ،علی جان از همین که کنارش هستین خوشحاله و حالش خوبه خدا را شکر."
و طبق معمول به آشپزخانه رفت تا به کارهایش برسد.
مادر انقدر سرش شلوغ بود و کار روی سرش ریخته بود که وقت استراحت نداشت و کم کم کمر دردش شروع شد.
چند روزی بود که کمر دردش را از علی پنهان کرده بود، می دانست اگر جانش بفهمد که درد دارد هرگز اجازه نمیدهد که دیگر پرستاریش را بکند.
اما😔
اما همان روز به طور اتفاقی علی،نگاهش به آشپزخانه افتاد و مادرش را دست به کمر دید.
انگار روح داشت از بدنش جدا می شد با دیدن این صحنه؛ 😰ناخواسته به یاد پهلوی شکسته ی حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد.
علی که با وجود درد بسیار اصلا خم به ابرو نمی آورد و گریه نمی کرد ولی با دیدن مادرش که کمر درد داشت و دست به کمر بود گریه اش گرفت.
دوست علی که اشک هایش را دید با تعجب پرسید:" عه،😧علی جان، درد داری؟ گلوت درد می کنه؟ یا معده درد شدی؟ چرا گریه می کنی؟!"
علی با گریه گفت:" نه من چیزیم نیست، مادرم را دیدم دست به کمر 😭،کمرش درد گرفته😭،بخاطر کار زیاده، انقدر از من پرستاری می کنه که خودش کمر درد شده😔ولی من الان دیدم، خودش که چیزی نمیگه،همش تقصیر منه😭به جای اینکه عصای دستش باشم و کارهاش را بکنم،اون ازم پرستاری می کنه و تمام کارهام به دوشش افتاده 😔"
دوست علی که طاقت دیدن اشک های رفیقش را نداشت،اهی کشید و با غصه گفت:" علی جان؛ تو فقط خوب شو؛ مادر و پدرت فقط دیدن سلامتیت را می خواهند،غصه نخور قربونت برم"
علی که دلش راضی نمیشد خودش را فقط وبال گردن مادرش می دید.
او می دید که پدر تا دیر وقت کار می کند و بسیار خسته می شود،تلاش های پدرش را می دید که خودش را به هر دری میزد که پول عملش را جور کند ،اما 😔
اما افسوس، هزینه های داروهای علی انقدر زیاد بود که مجالی برای پس اندازشان برای خرج عمل نمی گذاشت.
گاهی داروهای علی دیر تهیه می شد،و او تمام این مدت را درد می کشید و دوستانش در خلوت ها و راز و نیازهای نیمه شبش در اشک های نجوا با خدا می دیدند اما برخلاف تصورشان علی انقدر صبور بود که هیچ وقت غر نمی زد که چرا داروهام دیر می رسه و من درد می کشم چون پول ندارم که دارو بخرم!!! همیشه وقت درد کشیدن به یاد اهل بیت علیهم السلام بود و برای مصائب ائمه اطهار علیهم السلام اشک می ریخت و دوستانش به حس و حالش غبطه می خوردند.
یک روز یکی از دوستان علی به او گفت:".....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_هفتم
#شهیدعلےخلیلی
زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد.
استاد علی بود که به دیدنش آمده بود،مادر در خانه را باز کرد و از او استقبال کرد.
استاد کنار تخت علی آمد، با چشمانی ناراحت به جسم نحیفش نگاه کرد و گفت:" سلام علی جان، خوبی؟"
علی با انرژی همیشگی اش گفت:" سلام،الحمدالله خوبم."
اما استاد انگار در جسم نحیف علی بهبودی را نمی دید و با ناراحتی گفت:" خوبی؟😒کجا خوبی! یک نگاه به خودت کردی چقدر لاغر شدی،پوست و استخوان شدی.یک ماهه هیچی نخوردی، حتی یک دانه برنج اونم تویی که همیشه هر جا حرف خوردن بود جلوتر از همه بودی، اما حالا چی؟؟؟ خوبی که انقدر گرسنگی را تحمل می کنی؟ خوبی که روز به روز داری از بین میری؟؟؟ خوبی که ....؟!" 😡
استاد عصبانی شده بود و حرف هایش را تند تند و بی وفقه می زد و علی مثل همیشه صبور و ساکت حرف هایش را گوش میداد و لبخند می زد.
استاد که ارامش و سکوت علی را دید ،حرصش بیشتر در آمد و با عصبانیت گفت:" نمی خوای چیزی بگی علی اقاااااااااااا؟؟؟😠"
علی خندید و گفت :" چرا،میخوام بگم؛ این کار من جهاد با نفسه که نمی توانم چیزی بخورم،جهاد با نفس هم جهاد اکبره،☺️و اینکه تصمیم گرفتم که ان شاءالله خوب بشم."
استاد که این حرف علی را شنید در چشمانش برق شادی درخشید 😍😍و با خوشحالی گفت:" آفرین پسر خوب،دکترهات که گفتن اگه عمل بشی خوب میشی،برای عمل هم به کمک های مردم احتیاج داریم،پس راضی هستی که کمک کنن؟!"
علی گفت:" نه✋کمک از مردمی که بهم طعنه زدن نمیخوام حتی یک هزار تومن."
استاد دهانش از تعجب باز ماند، حیران و بهت زده پرسید:" پس،چطوری میخوای خوب بشی؟؟؟"
علی لبخند زد و گفت:"* ایام فاطمیه نزدیکه میخوام چهل زیارت عاشورا بگیرم که خوب بشم و ان شاءالله بتونم دهه ی دوم فاطمیه برای حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم."*
استاد لبخند زد و غبطه خورد به این توکل علی،و با چشمانش به او گفت:" قبول باشه علی آقا، ان شاءالله حاجت روا بشی"
علی ادامه داد:" استاد، میخوام توی خونمون مراسم زیارت عاشورا برگزار کنم و دوستان و شاگردانم را هم دعوت کنم در این چله زیارت عاشورا، دوست دارم یکی از بچه ها قبول کنه و قرائت زیارت عاشورا را در اینجا قبول کنه.☺️"
استاد سرش را تکان داد و گفت :" باشه علی اقا،به بچه ها میگم."
*چله زیارت عاشورا های علی مشهور بود،او در خانه بود یا در حوزه و چه در مقر طلبگی شان چله زیارت عاشورا می گرفت و دانش آموزانش هم از خواندن زیارت در کنار او لذت می بردند و از آرامش او فیض می بردند."
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد ــ نهم
#شهیدعلےخلیلی
روزها از پی هم می گذشت ،و علی روز به روز لاغرتر و لاغتر میشد،انقدر نحیف که آن اندام متناسب و زیبایش جای خود را به تنی که تنها پوست به استخوان چسبیده داده بود.
علی تحت نظر دکتر هم بود.
هر وقت از جلوی دانشکده ی پزشکی با مادر عبور می کردند با شیطنت خاصی می گفت:" مامان؛ نمی خوای برام آستین بالا بزنی؟ اینجا شاید دختر خوب باشه هاااااا؟؟" و با خنده ساختمان دانشکده پزشکی را از پشت شیشه ی ماشین نگاه می کرد و مادر با اخم می گفت:" عه😠خجالت بکش پسر،چقدر زود میخوای مامانت را به یک زنت بفروشی ."
و صدای خنده های گرفته ی علی بلندتر می شد.
روزها می گذشت ؛ دوستان علی به فکر راه چاره ای برای قرض گرفتن پول برای عملش شده بودند.
مخارج این مدت ۷۰ میلیون شده بود و آنها و خانواده به هر سختی که بود این هزینه ها را تامین کردند و واقعا نیاز به کمک مالی بود.
دوستان علی به او غر می زدند که راضی شود برای کمک گرفتن از مردم و او پشت گوش می انداخت.
انقدر فشار این حرف درخواست روی علی زیاد شد که سرانجام تصمیم گرفت نامه ای به مقام معظم رهبری بنویسد و از شرایط زندگی اش برای مولایش چند سطر بنویسد.
مادر در حال گرد گیری تلویزیون و وسایل خانه بود که علی،گفت:" مامان.!"
مادر با لبخند به جانش گفت :" جانم علی جان؟!"
علی گفت:" میشه یک کاغذ و خودکار برام بیاری مامان؟!"
مادر خندید و زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:" چیه کلک؟😉میخوای چی بنویسی؟؟"
علی خندید و گفت:" چند خط حرف دل ."
لبخند نقش بسته ی لبهای مادر ،با شنیدن این حرف رفته رفته کمرنگ و کمرنگتر شد و گفت:" باشه مادر،الان میارم برات."
مادر؛ کاغذ و خودکار را آورد و علی با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به نوشتن نامه کرد.
علی زیر لب حرف هایش را زمزمه می کرد و می نوشت:"*سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد، آنقدر خوب که دشمانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش می کنند، یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده ی من عددی نیست که بخواهد ناز کند ....هرچند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند.
من نگران مسائل خطرناکتر هستم،من می ترسم از ایمان چیزی نماند ،آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند:" اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل می کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم، اما اینجا بعضی ها می گویند کار بدی کرده ام.
بعضی ها برای اینکه *زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند می گفتند:" به تو چه ربطی داشت؟ مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم ناموس شیعه به تاراج می رفت و نیروی انتظامی خیلی دیر می رسید شاید هم اصلا نمی رسید." .
علی چشمانش را بست؛ تصویر آن پیرمرد که با تسبیح در دستش به سمتش آمد و با دیدن جسم غرق خونش به او طعنه زد در جلوی دیدگانش مجسم شد و برای حضرت آقا نوشت:"*یک آقای ریشوی،تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت:" پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقا جان؛ واقعا شما راضی نیستید ؟! آخر خودتان فرمودین امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است ......*"
توجه = این نامه ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_ششم
#شهیدعلےخلیلی
یک روز یکی از دوستان علی به او گفت:" ببین علی جان؛ پدرت و عموت بندگان خدا خیلی تلاش کردن که پول عملت را تهیه کنن،ولی نتوانستن. بیا از مردم کمک مالی بگیریم برای درمانت"
علی دهانش از تعجب باز ماند😟و گفت:" چی داری میگی؟؟ از کدوم مردم؟؟؟ از همون ها که سرزنشم کردن بخاطر کارم؟ از همونا که بهم طعنه زدن؟؟؟ از اونها؟؟؟؟!"
دوست علی گفت:" علی جان، مردم نفهمیدن یک چیزی گفتن منم مثل تو دوست ندارم از همون مردم که زخم زبانشون اذیتت کردن رو بزنیم ولی چاره ای نیس، سلامتیت واجبه،باید عمل شی."
علی با خنده گفت:" اخه من که چیزیم نیست رفیق،شماها زیادی شلوغش کردین."
دوست دیگر نمی دانست چه بگوید فقط عصبانی شد.
اصلا گوش علی به این حرفها بدهکار نبود،مدام می گفت:" من نمیخوام اندازه یک هزار تومن از اون مردمی که بهم طعنه زدن و نیش زبون زدن بهم پول بگیرین برای عملم،راضی نیستم.😠"
از دوستان و آشناها اصرار و از علی عدم پذیرفتن.
علی روز به روز لاغرتر از قبل میشد.و مادر و پدر ذره ذره از دیدن کم فروغ شدن شمع وجود جانشان ناراحت و ناراحتتر.
دوستان علی به استادش گفتند تا با او حرف بزند و راضی اش کنند که مردم برای خرج عملش کمکش کنند.
استاد با دیدن این رفتار علی به یاد حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد که وصیت کرده بودند تمام کسانی که در زمان حیات ارزشمندانشان آن حضرت را اذیت کردند در تشییع پیکرشان نباشند😔اما سکوت هم جایز نبود.
استاد در مقابل اصرار دوستان علی گفت:" باشه باهاش صحبت می کنم ان شاءالله قبول کنه."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتادم
#شهیدعلےخلیلی
بغض گلوی علی را فرا گرفت؛ یاد غربت حضرت آقا که می افتاد ناخودآگاه اشک چشمش جاری می شد و برای ایشان گریه می کرد.
یاد حضرت امیر المومنین علی علیه السلام می افتاد، وقتی غریبی و تنهایی رهبرش را در خیل عظیم جمعیت می دید.
علی یاد یک روایت که می افتاد بیش از حد جگرش می سوخت. آن روایت اینگونه بود" حضرت امیر المومنین علی علیه السلام در کوچه پس کوچه های کوفه که راه می رفت ؛ به عابران سلام می کردند اما جوابی نمی یافت ،روزی حضرت زهرا سلام الله علیها به آقا امیر المومنین علی علیه السلام فرمودند:" علی جان؛ هیچکس جواب سلامت را نمی دهد پس چرا به کوفیان سلام می کنی؟!"*
علی اشک هایش را پاک کرد و نامه اش را ادامه داد::* آقاجان! بخدا دردهایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری برخلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند.
مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟
رهبرم!
جان من و هزاران چون من ، فدای غربتت 😥
بخدا که دردهای خودم در برابر دردهای شما فراموشم می شود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ می نشینید.
آقا جان!
من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد باز هم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من؛ به فدای چشم مستت
سر خمر می سلامت؛ شکند اگر سبویی..
ارادتمند شما: علی خلیلی."
علی نامه را نوشت اما نمی دانست که این نامه را مقام معظم رهبری در ۱۵ روز باقی مانده ی عمرش می خواند یا نه!!!؟؟؟
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_هشتم
#شهیدعلےخلیلی
استاد با یکی از دوستان علی هماهنگ کرد و روز موعد فرا رسید.
همه چیز برای بر پایی یک زیارت عاشورا ی خوب مهیا شده بود.
گلاب ناب کاشان ،کتاب های دعا؛ چایی مجلس روضه ،و دلهایی شهدایی برای رفتن تا کربلای معلی .
صدای زنگ خانه به گوش رسید و دوستان و دانش آموزان علی یکی یکی وارد خانه شدند.
مداح که یکی از دوستان علی بود شروع به خواندن کرد:"بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا عبداعلیه السلام...."
و اولین قطرات اشک از چشمان علی جاری شد.
مداح می خواند و علی اشک می ریخت؛ استاد به علی خیره شده بود و از دیدن اشک ها و صفای دلش غبطه می خورد.
استاد به این فکر می کرد که علی در فکر شفا یافتن است .
اما نه..
اشک های علی چیز دیگری می گفت.
زیارت عاشورا با شکوه اشک دوستان و شاگردان علی، خوانده شد و مادر به گرمی همیشه از آنها پذیرایی کرد.
دوستان کم کم از علی خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن آنها، استاد فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:" علی جان؛ تو نمیخوای شهید بشی؟ بابا بسه این همه سختی کشیدن،دل بکن از این دنیا."
علی نیم نگاهی به استاد انداخت و گفت:" حاجی؛ من میخوام زنده بمونم تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیرم ."
استاد لبخند زد و گفت:" ای بابا علی جون؛ وقتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ظهور کنن شهدا برمیگردن ."
علی سکوت کرد و در فکر فرو رفت
او می دانست که خیلی زود به لقا الله خواهد پیوست؛ چون تن نحیفش خسته بود،خسته ی خسته.
علی از همان شب که در نوجوانیش خواب ضربت خوردنش را دیده بود می دانست که خیلی زود خانواده اش را تنها خواهد گذاشت و خواهد رفت،برای همین هم از خداوند برای تسلی دل مادر، یک دختر غمخوار طلب می کرد؛ و همواره می خواست که خواهری داشته باشد که بتواند جای خالیش را برای خانواده پر کند؛ اما....
اما هر گل بوی خودش را می دهد.
علی برای مادر؛ فرزند بی نظیری بود که هیچگاه هیچکس نمی توانست جای خالی اش را پر کند.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
[[♥️🖐🏻]]
#استوری|story
اَزهَمینفاصِلہیِدورسَلامَمبِپَذیر
ڪهخَرابِتوشُدَم،خآنہاَتآبادحُسِین
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر