فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتن ادم های بزرگ
انسان را بزرگ میکند
و دوست داشتن ادم های نورانی
به انسان نورانیت میدهد...(: ✨
#شہیدحاجقاسمسلیمانے
#شہیدجہادمغنیہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬🕊⃢💔
↬💔⃢🕊
" ﯠ ڪم أُحَــب ضَياع عَقلي حِينَ يُفَڪر بڪ حســـــین♥️🌱
" أنة مشتاق أجي يمك ،
وأسولفلك عن أحوالي ... 💔
#حࢪم
-🖤
چقدر اشک بریزم برای منظرههات..؟
چقدر صبر کنم از دوریت برای از نزدیک..؟
چقدر با حسرت نگاهم رو بهت گره بزنم..؟
چقدر دست بکشم روی عکس تا بشه از نزدیک..؟
چقدر نذر کنم..؟
چقدر..........؟؟💔
حسینم حسین جان بابا جان فدایت بشوم بابام یه نگاهی هم به من بنداز...🥀
بابا جانم منم از دور صدام بی جونه میشنوی صدامو.. !
بابا جان محرم هوایت کردم الان کردم..!
بابا جان دلم پرواز هست پیش تو...!
چرا فقط روح و قلبم اونجاست..؟
ولی خودم اونجا نیستم..؟💔😭
#امام_حسین
#بین_الحرمین
حیدریون
در محکومیت هتک حرمت به ساحت قدسی امام رئوف در فیلم ضد دینی عنکبوت مقدس در جشنواره کن و اظهارات برخی افراد به پویش تغییر پروفایل
#همه_خادم_الرضاییم
بپیوندید
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_یکم
#شهیدعلےخلیلی
علی نامه را درون پاکت نامه گذاشت؛ ان را به دوستش داد تا به دفتر مقام معظم رهبری ببرد.
علی از کارش راضی بود؛
فقط دوست داشت رهبرش بداند که تا آخرین قطره ی خونش، مدافع ناموس مردم است و اجازه نخواهد داد تا مولایش در سوگ بی غیرت برخی جوانان که بویی از جوانمردی نبرده اند بنشینند.
چله ی زیارت عاشورا هر هفته در خانه ی اجاره ای پدر علی برگزار می شد و تمام دوستان و شاگردانش هم مهمانان ویژه مجلس و محفل می شدند.
یک روز ،طبق معمول هر هفته که زیارت عاشورا برگزار شد،مادر؛ بنا به خواست دوستان و شاگردان علی، سفره ی غذا را در راه روی خانه پهن کرد و گفت:" بفرمائید ،بفرمائید غذا حاضره؛ بفرمائید نوش جونتون. "
تک تک شاگردان و دوستان علی به قسمت راهرو خانه نشستند و صدای سر و صدای دانش آموزان بلند شد.
علی تعجب کرد.😐
غذا را آورده بودند اما جلوی چشم او سفره را پهن نکردند!!! این رفتار چه معنی می توانست داشته باشد!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علی صدای گرفته اش را بلند کرد و یکی از شاگردانش را صدا زد:" علی؛ علی !!! علی بیا اینجا باهات کار دارم."
علی نوروزی ،شاگرد همیشه همراه علی آمد.و گفت:" بله آقا خلیلی!!!!؟"
علی در حالیکه یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود گفت:" چرا رفتین اونجا نشستین و غذا می خورین،بیایین همینجا جلوی من غذا بخورین"
علی نوروزی گفت:" چی آقا!😳اینجا جلوی شما غذا بخوریم؟؟!"
علی لبخند زد و گفت:" اره دیگه،😅"
شاگرد گفت:"آخه آقا؟!!! آقا!!!!! چیزه آخه!!؟"
علی اخم کرد و با تعجب پرسید:" اخه چیه!؟ چیزی شده؟؟🤨"
شاگرد گفت:" آخه شما!!!! شما نمی توانین غذا بخورین!"
علی اخم کرد و گفت :" خب من نمی توانم غذا بخورم،شما که می توانید غذا بخورین چرا اونجا غذا میخورین؟؟"
علی نوروزی که شوکه شده بود از این سوال مربی مجاهدش، آب دهانش را فرو خورد و من من کنان گفت:" چون؛ شما که نمی توانین غذا بخورین ما از غذا خوردن جلوی شما معذب میشیم😔😨و ناراحت برای همین به مادرتون گفتیم از امروز به بعد اونجا سفره را پهن کنن نمیشه که ما جلوی شما بخوریم و شما نگاه کنین ..اخه دلتون اگه خواست چی!!!"
علی که از این تصمیم شاگردش هم کمی ناراحت شده بود و هم کمی بابت جواب بامزه اش خنده اش گرفته بود با خنده گفت:" نه عزیزم؛ من دلم نمیخواد 😅😅تازه از دیدن غذاخوردن شما انرژی میگیرم.بیایین بابا سفره را همین جا پهن کنین،دیگه نبینم دور از چشم من غذا بخورین ها😉!!!"
شاگرد که ابتدا قبول نمی کرد اما با اصرارهای علی قبول کرد و به بقیه ی دوستان هم گفت :" بچه ها،اقایون بیایین سفره را جمع کنیم و بریم پیش آقا خلیلی؛ آقا خودشون گفتن بیاییم کنار ایشون، از دیدن غذا خوردنمون خوشحال میشن و انرژی می گیرن. "
دوستان و شاگردان علی هم با اصرار قبول کردند و جلوی چشم علی مشغول غذا خوردن، شدند.
علی زیر لب ذکر می گفت و از دیدن غذا خوردن دوستانش خوشحال می شد.
ادامه دارد....
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_دوم
#شهیدعلےخلیلی
روزها می گذشت و علی ضعیف تراز قبل می شد که چندین بار تشنج می کرد😔.
شدت تشنج هایش ،بیشتر از درد گلو و معده اش اذیتش می کرد😭.
با هر بار تشنج علی؛ مادر هم انگار چهارستون بدنش می لرزید؛ رنگش می پرید و دختر کوچک خانواده 😔؛
مبینای علی؛ با هر بار تشنج برادرش؛ به سر و صورت خود می زد و جیغ می زد و گریه می کرد😭.
علی ؛ نه تنها جان پدر و مادرش بود بلکه؛ جان خواهر هم بود.
علی هر بار با تشنج راهی بیمارستان می شد و پس از تزریق سرم و اتمامش به خانه بر می گشت.
دروغ چرا!!؟
علی خودش هم خسته شده بود از این اوضاعش؛
دیگر چقدر می توانست اشک ها و لرزش دستان مادر؛ و قد خمیده ی پدر و اشک های خواهرش را ببیند!!!؟
تا کی می توانست درد سرم ها و سرنگ ها که بی رحمانه همچون موشک؛ بدن نحیفش را نشانه می رفتند تحمل کند!؟
تا کی می توانست این تشنج های همچون زلزله ۵ لیشتری را تحمل کند!؟
وقت ان بود دعای آسمانی شدن کند .
یکی از دوستانش در سوریه بود و به زیارت مرقد مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها رفته بود.
حسن لطفی این خبر را به علی داد.
علی بی صبرانه و کم طاقت به حسن گفت:" داداش؛ حسن جان؛ شماره ی اون دوستمون را بگیر بخدا،خیلی دلم گرفته😔😢"
حسن از دیدن بغض علی ناراحت شد و با دوستش در سوریه تماس گرفت،پس از سلام و احوال پرسی گوشی را به علی داد.
علی گوشی را گرفت ؛ و تا صدای دوستش را شنید، اشک چشمانش سرازیر شد .
با صدای لرزان گفت:" الو؛ سلام رفیق،
بخدا اونجایی برام دعا کن،دیگه خسته شدم😭😭، دعا کن شهید بشم 😭دیگه نمی کشم دیگه تحمل ندارم 😭دعا کن شهید بشم از خانم حضرت رقیه سلام الله علیها بخواه دعا کنن😭،فقط دعا کن،دیگه خسته شدم 😭"
علی اشک می ریخت و التماس دعای شهادت می کرد.
علی می دانست چند قدم مانده به آسمانی شدنش،اما مادر😔..
مادر اجازه آسمانی شدنش را نمی دهد.
علی دیگر کاسه ی صبرش به سر آمده بود.
باید خواسته اش را دوباره مطرح کند و اجازه را از مادر بگیرد.
یک روز صبح که مادر با انرژی امده بود تا مثل همیشه پرستاریش کند علی اسباب بازی های کودکی اش را که مادر،در یک صندوق نگه داشته بود را خواست .
مادر تعجب کرد و گفت:" مادر؛ علی! چیکار اون وسایل داری؟!"
علی گفت:" مادر؛ بیار اون صندوق را لطفا."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"👀🖤"
خونگریہڪنید..
برداغحسین💔
🖤¦⇜#حیدریون