eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر پس از شنیدن حرف دوست عل
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• و هشتم مادر تابوت را نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد که علی رفته است و دیگر او را نخواهد دید. دلش برای دیدن صورتش پر می کشید،اما چه باید می کرد جز همان کاری که در تمام این دو سال انجام داده، کاری جز صبوری. مادر در عالم خویش بود که صدایی در گوشش پیچید:" دیر میشه هااااا،باید بریم بهشت زهرا 😔!" استاد بود که با این حرف پایان زمان ملاقات وداع را برای مادر اعلام کرد. مادر نگاهی به تابوت کرد ،انگار در دلش آتشی بر پا کرده اند و 👀با چشمانی بارانی که مردمکشان می لرزید تابوت علی را نگاه کرد و در دلش گفت:" یعنی میخوان علی ام را ببرن😭😭!! یعنی دیگه پسرم را نمی بینم ،یعنی پاره تنم را در قبر می گذارن و یک خروار خاک رویش می ریزن😭😭!!!،ای کاش ! ای کاش حالا که این چند ساعت فقط پیکر علی همینجاست در کنارش باشم تا آخرین لحظه تا آخرین لحظه 😭!"، مادر دلش میخواست به آنها بگوئید که اجازه دهید چند ساعت باقی مانده را در کنار جگر گوشه ام باشم 😭اما نمی دانست چطور حرفش را بزند. استاد از نگاه های مضطرب مادر، متوجه دل اشوب بر پا شده در دلش شد و گفت:" مادر، میخوایین همراه علی تا بهشت زهرا بیایین!؟" مادر از شنیدن این حرف تعجب کرد اما لبخند کمرنگی به نشانه رضایت بر روی لبهایش نشست. استاد علی ، آرام زیر گوش حسن لطفی زمزمه ای کرد و بعد بلند گفت:" برو بردار، برو بهشت زهرا می بینمت. 😉 و پیکر علی را برداشتند و در آمبولانس گذاشتند،مادر هم با اکرام در کنار تابوت او نشست. دوست دیگری کنار راننده آمبولانس نشست و با نگرانی هر از چندگاهی، پشت آمبولانس را نگاه می کرد و حال و هوای مادر را زیر نظر داشت. آمبولانس حرکت کرد. مادر ساکت و مبهوت به عکس روی تابوت علی خیره شده بود، نه حرفی 😔 و نه حتی اشکی😔 سکوت بی انتهای مادر، جوان را نگران کرد. جوان خودش را از صندلی بالا کشید و مادر را نگاه کرد. مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ،شاید به یاد دورانی افتاده بود که علی را باردار بود و با او حرف میزد . جوان گفت:" مادر میخوای براتون روضه بخونم؟!" مادر به آرامی گفت:: بخوان مادر ،بخوان " انگار تنها چیزی که دل مادر را در ان لحظه آرام می کرد شنیدن یک روضه بود که دلش را هوایی کرده بود. مادر آن قدر،در عالم خودش بود که حتی به جوان اعتراض نکرد که چرا خلوت دو نفره یشان را بهم زده😔. جوان شروع به خواندن روضه کرد و مادر آهسته آهسته و بی صدا اشک می ریخت . آمبولانس ایستاد مسیر چقدر برای مادر کوتاهتر از قبل شده بود. با توقف آمبولانس قلب مادر هم انگار از کار ایستاد و ضربان قلبش سریع تر شد. انگار قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد. استاد خودش را به آمبولانس رساند اما نمی دانست چه کار کند!😔 مادر قادر به دل کندن از علی نبود. جوانی که مادر و علی را تا بهشت زهرا همراهی کرده بود، اوضاع را به استاد گفت و در نهایت با تاسف و ناراحتی گفت:" حاج اقا؛ من نمی تونم در را باز کنم ،خودتون این کار را کنین😔! استاد نفس عمیقی کشید و به در آمبولانس زد و در را باز کرد. مادر به یکباره قلبش فرو ریخت 😭به تابوت علی نگاه کرد ،در آن لحظه فقط و فقط صدای نفس نفس،هایش را می شنید . مادر با ناراحتی از داخل آمبولانس به جمعیتی که برای تشییع پیکر علی آمده بودند انداخت اما ... اما انگار جمعیت ۱۴ هزار نفری را اصلا نمی دید، به تابوت علی نگاه کرد و با غصه گفت:: چیشد علی!!؟ چرا هیچ کس نیومده برای تشییع پیکرت؟؟ مگه نمی گفتی یک عالمه دوست داری؟؟ پس کو؟ چرا هیچکس نیست!؟ استاد اجازه گرفت و تابوت علی را به همراه چند نفر دیگر از آمبولانس بیرون آوردند و به خیل عظیم دستان مردمی که در ۵ روز سال نو به تشییع او آمده بودند داد. و علی بر روی دستان مردم به پرواز درآمد.. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود و هشتم #شهیدعلےخلیلی مادر تابوت را نگاه می کرد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نود و نهم تابوت علی می رفت، و مادر با چشمانی نگران جانش را با گوهر اشک بدرقه می کرد. هیچ کس باورش نمیشد این خیل عظیم جمعیت برای تشییع پیکر علی ان هم در تعطیلات عید نوروز بیایند. تعداد زیادی زیارت عاشورا چاپ شده بود که در روی آنها عکس علی بود. مردم به عکس علی که مثل نگینی در دستشان می درخشید نگاه می کردند و زیر گوش یکدیگر می گفتند:" ععععه،چقدر خوشگله ،چیشده که شهید شده؟!😔! پدری به جوانش می گفت:" خدا به خانواده و پدر و مادرش صبر بده،خیلی جوان بوده😔😭داغ جوان خیلی سخته😭." دیگری با تعجب می پرسید:" شهید هشت سال دفاع مقدس هست؟!" و ان یکی در جوابش می گفت :" نه ،شهید امر به معروف و نهی از منکر هست." و با تعجب گفت:" شهید امر به معروف و نهی از منکر 😳!!" و ان هنگام بود که عنوانی جدید ان هم شهید امر به معروف و نهی از منکر در ذهن مردم نقش بست. همزمان با برگزاری مراسم تشییع؛ پدرعلی و دوستان به ساختمان امور بهشت زهرا رفتند تا محل دفن و آرامگاه ابدی علی را از مسئول ان بهشت جویا شوند. مسئول بهشت زهرا شناسنامه علی را گرفت،نگاهی به عکسش انداخت و با تاسف سری تکان داد. سال تولد علی و مشخصاتش را وارد سیستم کرد تا به صورت خودکار،سامانه برایش محل تدفین را مشخص کند. مسئول پس از وارد کردن اطلاعات در سیستم گلویش را تازه کرد و گفت:" قطعه ۲۴؛ردیف شهدای سال ۵۸و۵۷ محل تدفینشون هست." و دستش را در کِشوی میزش برد و مهر سال شهادت ۱۳۶۸ را در آورد و با اطمینان و بی معطلی به شناسنامه ی علی زد. پدر شناسنامه جانش را گرفت و با غصه به آن نگاه کرد 😔شاید با خودش فکر می کرد که الان باید شناسنامه پسرش را به عاقد می داد برای ثبت عقد نامه اش،اما امان 😪امان از روزگار بی وفا که بد با پاره تنش تا کرد. پدر در همین فکر ها بود و به شناسنامه علی نگاه می کرد که ناگهان چشمانش از تعجب گرد ماند😳😳شناسنامه را به همراهان هم نشان داد .همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و در گوش،هم زمزمه می کردند" چی؟؟؟ سال ۱۳۶۸😳😳!!! یعنی سه سال قبل از تولد علی؟!" پدر آب دهانش را فرو خورد و گفت:" اقا،ببخشید شاید اشتباهی شده،پسر من متولد سال ۷۱ هست ولی این تاریخ مهر شهادت که شما زدید مربوط به سال ۶۸ هست ، سه سال قبل از اینکه حتی علی به دنیا اومده باشه،هست،میشه مجددا اطلاعات علی را ثبت کنید؟! شاید اشتباهی شده! مسئول گفت:" آقای خلیلی؛ سامانه از حسابهای دنیوی و مادی ما که سر در نمیاره بی خبر از همه چیزه ،طبق برنامه ای که بهش داده شده عمل می کنه،ولی بازم چشم برای تسلی دل شما،مجدد امتحان می کنم." و با عجله شروع به ثبت اطلاعات کرد. سه بار تلاش کرد تا یک جای خالی برای تدفین علی پیدا شود،اما عجیب بود؛ هر سه بار،سامانه قطعه ۲۴،ردیف ۵۸ و ۵۷ را نشان می داد 😔😳. مو به تن همه سیخ شده بود، چه اتفاقی افتاده،! مگر میشود کسی قبل از اینکه حتی به دنیا بیاید سه سال قبل از تولدش شهادتش را امضا کرده باشند؟؟؟😳 اما دوستان علی که فکرش را کردند گفتند:" اصلا از همان اول معلوم بود که علی مرد این دنیای خاکی نیست و اسمانی است." ادامه دارد ‌.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت نود و نهم #شهیدعلےخلیلی تابوت علی می رفت، و مادر با
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوستان و استاد همگی راهی قطعه ۲۴ شدند تا خانه آخرت او را ببینند و ان را برانداز کنند قبل از آن که مهمانان تشییع پیکر علی به بهشت زهرا برسند. یکی از کارمندان بهشت زهرا که آنها را همراهی می کرد بعد از رسیدن به قطعه ۲۴ ایستاد، و با دست اشاره کرد به قبری که در دو طرف آن، شهدای سالهای ۵۷ و ۵۸ دفن شده بودند و خطاب به پدر گفت:" همین جاست." پدر ،بغضی را که از چند روز قبل ان را در گلویش پنهان کرده بود با دیدن قبر عصای دستش ،شکست و اشک و اشک.😭 پدر دلش آرام نگرفت ،وارد قبر شد تا ببیند آیا خانه ابدی علی اش امن و خوب است یا نه! اما..😭 اما انگار دلش آرام نمی گرفت ،با صدای بلند گریه می کرد. دوستان علی؛ قصد آرام کردن پدر را داشتند اما نمی توانستند،چرا که آنها پدر نبودند تا بدانند از دست دادن پسر جوان یعنی چه😭! پدر زیارت عاشورا را از جیب کوتش در آورد و به یاد اباعبدالله الحسین علیه السلام که بر بالین جوانشان حضرت علی اکبر علیه السلام حاضر شدند ،عاشقانه و با حزن و ماتم و سوز اشک ،آرام آرام زیارت می خواند. از طرفی پیکر نحیف و بی جان علی لحظه به لحظه به محل تدفین نزدیک تر و نزدیک تر میشد. چیزی نگذشته بود که خیل عظیم جمعیت حاضر در مراسم تشییع، در حالیکه تابوت علی را غرق گل کرده بودند به بهشت زهرا و قطعه ۲۴ رسیدند. تابوت علی را روی زمین گذاشتند. نوبت به خواندن نماز شده بود ،نمازی برای شهیدی بزرگ که ،اجر کارش، همچون دریا بود. نماز بر پیکر علی به امامت حاج آقا صدیقی که حوزه ی امام خمینی ره الله تحت نظر ایشان بود اقامه شد. نوبت به مرحله تدفین رسید. استاد علی دور تابوت علی را گرفتند و جمعیت را کنار می زدند . مادر که متوجه آخرین مرحله این وداع با شکوه شد،در ان سر و صدای محیط شلوغ اطرافش، هیچ صدایی نمی شنید جز صدای قلبش که بلند تر از همیشه ضرب اهنگ ضربانش به گوشش می رسید. _گُلمپ گلمپ 😔 انگار ثانیه هم با تپش قلب مادر هماهنگ شده بود و با هر تپش قلبش کند تر و کندتر پیش می رفت. یکی از دوستان علی گفت:" استاد، دست شما را می بوسه 😔در تابوت و باز می کنید؟!" استاد اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با بسم الله در تابوت را باز کرد. با گشوده شدن در تابوت ؛ به یک باره انگار زمان از حرکت ایستاد و حاضران و شاهدان این صحنه،به مجسمه ای تبدیل شده بودند. انگار تمام خیل عظیم جمعیت سکوت کرده بودند به احترام علی،تا مبادا او را با کوچکترین سر و صدایی از خواب بیدار کنند. پیکر نحیف علی را استاد و چند تن از دوستانش از تابوت بلند کردند مثل نوزادی که الان خوابیده و او را از گهواره بلند می کنند😭. علی را در قبر گذاشتند و در تمام این دقایق مادر شاهد پاره تنش بود که چگونه قرار است برای همیشه از دیدن روی ماهش محروم شود. بلند کفن را باز کردند و سمت راست صورت استخوانی و نحیف علی را روی خاک گذاشتند . تلقین را گفتند و نوبت به گذاشتن سنگ لحد رسید که مادر..... ادامه دارد..... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صدم #شهیدعلےخلیلی آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با پایی که با دیدن جانش در قبر لرزششان بیشتر شده بود به سمت خانه ابدی علی رفت. به اطرافیانش گفت :" میخوام با بچه ام حرف بزنم ،میخوام برم توی قبر." پرویز(پدر علی ) دست مادر را گرفت و کمکش کرد تا وارد قبر شود. مادر با حالی زار و پریشان، دستانش را که بیشتر از همیشه می لرزید ،به سمت صورت علی دراز کرد. انگار علی فارغ از هیاهوی و غوغای دور و برش آرام مثل همیشه خوابیده بود ،درست مثل زمانی که نوزادی بیش نبود. مادر صورت علی را نوازش کرد ،محاسن و موهای پاره ی تنش را مرتب کرد و گفت:" مامان؛ علی جانم؛ چقدر لاغر شدی مادر، پوست و استخوانی شدی مادر 😭، همیشه از خودت گذشتی برای دیگران، از جانت هم برای اسلام گذشتی مادر😭.چقدر این دو ماه سختی کشیدی مادر😭" مادر با جانش آخرین حرفهایش را رو در رو میزد و شاهدان این لحظات با صدای بلند گریه می کردند. مادر دلش میخواست علی برای آخرین بار ،اورا در آغوش پر محبتش بگیرد،اما نه.. آغوش علی برای همیشه داشت بسته میشد و مادر تا آخر عمرش از نعمت آغوش پسر محروم میشد. مادر درد و دل هایش را باید برای علی می گفت اما کمی تامل کرد،چون می دانست وقت برای درد و دل زیاد است،چون دیگر صدای زیبای علی که از جنس ارامش بود را دیگر نخواهد شنید و از این پس علی گوشی می شود برای شنیدن تمام حرفهایش. مادر آغوش جانش را در آن لحظه می خواست 😭اما افسوس افسوس که علی خوابیده بود و تنها چهره ی متبسم اش را به دیدگان ملتمس مادر هدیه می داد اما، با همان چشمان بسته اش هم مادرش را خوب خوب می دید. مادر در حالیکه صورت علی را نوازش می کرد با صورتی که باران اشک،خیس شده بود گفت:" پسرم علی جان،ببخش مامان اگه خوب ازت پرستاری نکردم و درد کشیدی و اذیت شدی، علی جانم، حلالم کن مادر😭،اگه مامان خوبی برات نبودم😭،جگرگوشه ام حلالم کن😭می پرسمت به مادر مادرا ،ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها مراقبت باشن. 😭" مادر دهانش را نزدیک گوش علی برد،انگار می خواست رازی مادرانه یا درخواستی را با علی اکبرش در میان بگذارد. مادر درحالیکه خیلی لبهایش را نزدیک گوش علی برده بود گفت:" علی مامان،من بعد شهادتت خیلی باید در مراسم هات از خوبی هات و از کار بزرگی که بخاطرش زخم زبون و نیش زبون مردم را شنیدی حرف بزنم، مرد من،علی ام ،کمکم مادر،دعا کن خدا بهم صبر بده،کمکم کن استقامت داشته باشم و داغت را تحمل کنم 😭😭." مادر این را گفت و اشک چشمش روی صورت علی چکید. مادر صورت علی را پاک کرد و صورت و پیشانی پاره تنش را برای آخرین بار بوسید. به محض اینکه مادر از قبر بیرون امد،انگشتر شرف الشمس که دوست علی برایش از مشهد آورده بود تا او از کما بیرون بیاید و به اراده خدا و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام، علی انگشتش را تکان داد ،به استاد پسرش داد تا ان را در خانه اخرتش بگذارد. دستمال سفید اشک علی را هم که تنها برای ائمه اطهار علیهم السلام گریه کرده بود را هم درون قبر گذاشتند تا خاک و افلاکیان شاهد باشند که چقدر برای غربت و مصائب اهل بیت علیهم السلام اشک ریخته است حتی زمانی که خود از درد به خودش می پیچید. تربت امام حسین علیه السلام را هم گوشه گوشه ی قبرش گذاشتند و قدری آب زمزمه هم روی کفنش ریختند. و نوبت به چیدن سنگ لحد شد . لحظه سخت و جان فرسایی بود انگار تمام زمین و زمان در سکوتی محض فرو رفته بودند و زمان از حرکت ایستاده بود جز، قلب مادر 😥 قلب مادر بی تاب تر از همیشه در سینه می کوبید، علی اش ناکام از دنیا رفت😭و مهمان خانه ی قبر شد. انگار رویای عروس شدن دختری را که برای علی اش در سر می پروراند هم به خاک سپرده می شد و سنگ لحدی بر تمام آرزوها و خواب هایی که مادر برای علی اکبر۲۱ ساله اش داشت گذاشته می شد مادر با چشمانی که بارش اشکش بیش از پیش شده بود برای آخرین بار به صورت علی که چهره در نقاب خاک کشیده بود نگاه می کرد، انقدر برایش مهم بود تا از تک تک ثانیه ها استفاده کند و علی را یک دل سیر ببیند که حتی اشک هایش را با سرعت پاک می کرد تا مانع دید چشمانش نشوند . و اما پدر😭 پدر که در تمام مدت ساکت و صبور و آهسته مثل یک کوه می سوخت ،درست مثل پسرش که کوه ِغیرت بود، با دیدن چیده شدن سنگ های لحد ،طاقتش به پایان رسید و به زمین نشست و بلند بلند گریه کرد 😭. انگار کمرش از داغ یگانه پسرش شکسته بود😭. و و و 😭آخرین سنگ لحد هم گذاشته شد و چهره ی علی برای همیشه از دید دوستان و آشنایان و از همه مهم تر مادر و پدرش پنهان ماند 😭. و خروار ها خاک 😭روی تن رنجور نخ نمای علی ریخته شد😭،پیکری استخوانی و لاغر که روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند 😭. ادامه دارد نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر با پایی که با دیدن جانش د
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آغوش گرفته و مادر😔 مادر ؛ در حسرت دوباره دیدن علی مانده بود. چقدر زود دلتنگ جانش شده، انگار نه انگار که تا دقایقی قبل صورت نحیفش را نوازش می کرد. مادر و پدر به همراه مهمانان به خانه باز گشتند، اما خانه ی 😔بدون علی.😭 تخت خواب علی خالی بود؛ و دیدنش داغ دل عزاداران را بیشتر می کرد. گلاب اشک،مراسم زیارت عاشورا را معطر می کرد. رفته رفته شب شد؛ و هوا تاریک. و مهمانان رفتند. مادر انقدر بی رمق شده بود که دیگر نای حرکت کردن نداشت. روی تخت خالی علی،دراز کشید، هنوز بوی عطر و وجود علی را روی تختش احساس می کرد و اشک می ریخت. رفته رفته ۱۴ روز از شهادت علی گذشت؛ صدای زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد. مادر در را باز کرد. پیرزنی قد خمیده و فرتوت وارد خانه شد. پدر و مادر علی با تعجب به مهمان تازه وارد نگاه می کردند. پیرزن وارد خانه شد. مادر با لبخند کمرنگی به او سلام کرد. پیرزن به گرمی جواب سلام مادر تازه داغ دیده را داد. پیرزن با تعارف پدر و مادر نشست و شروع به سخن گفتن کرد:" والا،من خودم مادر شهید هستم. ۱۴ روز پیش،پسرم به خوابم اومد.بهش گفتم:" مادر، حالا که اومدی، بیا بشین یک دل سیر ببینمت مادر. اما پسرم عجله داشت و گفت:" باید برم زودتر. بهش گفتم کجا مادر؟ تازه اومدی!" پسرم گفت:" قراره برامون یک مهمان جدید بیاد،شهیدی داره به جمعمون اضافه میشه. گفتم:" شهید 😍! اسمش چیه؟ پسرم گفت:" علی خلیلی،شهید علی خلیلی ☺️،باید بریم به استقبالش مادر. خدانگهدار. پسرم رفت. و من تصاویر فرزند شهید شما را در تلویزیون دیدم و به سختی خانه ی شما را پیدا کردم. پسرم، شهید دوران هشت سال دفاع مقدس هست.و پسرتون در همان ردیف مهمان پسرم شده." مادر و پدر از تعجب دهانشان باز مانده بود. و مادر در دل خود با اطمینان بیشتر گفت:" شهادت علی را از ازل برای او نوشته بودند ،علی ی من ماندنی نبود و اهل زمین نبود ." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
سلام علیکم بزرگواران چند پارت جبرانی خدمت‌تون ببخشید بابت کم کاری مشکلی پیش اومده بود که به لطف خدا حل شد ان‌شاءالله ببخشید مارو جبران خواهیم کرد🌹
خدایـٰا ـ ـ آنقدر‌ بہ‌ مـٰا قدر‌ت‌ و تحمل‌ ده ڪہ‌ اگر از زمین‌ و‌ آسمـٰان رگبارِ دشمنے و بـٰاران‌ تهمت‌ ببـٰارد در ایمـٰان‌ خالصـٰانہ‌ مـٰا بہ‌ خللے وارد‌ نشود. 🥺 شہید_چمران •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「📚📿」 میگفت⇩ هرجا‌ڪم‌آوردی..حوصله‌نداشتی.. گرفته‌بودی..پول‌نداشتی..باطریت‌تموم‌شد تسبیح‌رو‌بردار‌وصدبار‌بگو: ⦅استغفر‌اللّٰه‌ربی‌واتوب‌الیه..⦆ آروم‌میشی🌱! -استݞفار‌آثار‌فوق‌العاده‌ای‌داره‌و‌تنها براۍ‌آمرزش‌گناه‌وتوبه‌نیست..! ┈┄┅═✾••• •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃 🌼 امام رضا علیه السلام : یک کار نیک پنهانی 😇 با هفتاد کار علنی 🔍 برابری می‌کند😉✔ 《📓میزان الحکمه ، جلد ۴ ، صحفه ۳۴۰》 [🌼♦️] ‎‎‌‌‎‎‌‌╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮ @Banoyi_dameshgh ╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دوم #شهیدعلےخلیلی خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛ انگار قلبش هرآن از سینه می خواست بیرون بیاید، سکوت خانه و تخت خالی پسرش، بیش از پیش ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. به دنبال راهی می گشت برای آرام کردن قلب بی قرارش. راهی نیافت جز😔 جز رفتن به خانه ی پسرش . خانه ای که علی اش ،با تمام وجود مدتها خواهانش بود. چادرش را برداشت و راهی مزار علی شد. آرام آرام قدم بر می داشت و اشک می ریخت، نگاهش در خیابان ها به زنان و دختران بد حجابی می افتاد که بخاطر بی عفتی انان؛ اکنون پسرش زیر خروارها خاک خوابیده. انگارتاوان بد حجابی آنها را باید ناهی از منکر پس می داد. مادر تسبیح قهوه ای رنگی را همیشه همراه خودش داشت. آرام ذکر می گفت. و هر چه مزار علی نزدیکتر و نزدیکتر میشد،بی قراریش بیشتر . مادر به آرامگاه علی رسید. سلام کرد و روی قبر افتاد😭:" سلام علی جان؛ سلام پسرم،من اومدم مامان. " و تنها اشک روضه خوان روضه تن نخ نمای علی اکبرِ مادر می شد😭. و مادر زیارت عاشورا را از کیفش برداشت،عکس خندان علی روی جلد کتاب بود. مادر زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت، شاید در بین سطر سطر و واژه واژه ی زیارت، داغ دلش بیشتر و بیشتر می شد. اما ... 😔مادر به یاد احسان شاه قاسمی ضارب جانش افتاد. ای کاش حالا که او قاتل علی اکبرش شده؛ به سزای اعمالش برسد اما 😔. اما چه بسا این خواسته ای بی فایده باشد. مردم در یک تظاهرات خواهان قصاص قاتل علی شدند ،اما همزمان شبکه های معاند 😡سینه احسان شاه قاسمی را به سینه زدند و مقصر را علی اعلام کردند و.... ادامه دارد.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•