#Part_55
#قسمت اول
فضا حال و هوای سنگینی داره...یعنی باید خداحافظی کنیم؟
از خاکی که روزی قدمهای پاک و آسمانی آن ها رو نوازش کرده... با پشت دست اشکهایم رو پاک میکنم.
در این چند روز انقدر روایت شنیده ام که میتونم به راحتی تصورشون کنم.
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما رو میبینم، اکیپی که از ۱۴ سال تا ۵۰ ساله در آن در تلاطم بودند، جنب و جوش عاشقی...
در خیال میگم:
- برای عکس گرفتن از چهرهی معصومتان باید چقدر هزینه کنم؟
و نگاههای مهربان همگی که فریاد می زنه:
- هیچ...هزینه ای نیست! فقط حرمت خون ما را حفظ کن...حجب را بخر، حیا را به تن کن. نگاهت را از نامحرم بدزد.
نگاه که میکنم دیگر شهدا رو نمیبینم.
شهدا بال و پر بندگی هستند،
و خاکی که روی آن سجده می کردند عرش میشود برای توبه
تولدمتکرارشد
کاش کمکم کنید که بتونم پاک بمونم.
با دستی که روی شونه ام قرار میگیره اشک هام رو با پشت دست پاک میکنم و بهش نگاه میکنم.
کیانا- اسرا پاشو بریم.
- خداحافظ شهدا، دوباره بطلبین من رو
لحظهی آخر نگاهم به عکس شهید محمد ابراهیم همت گره میخوره...
از پله های اتوبوس بالا میرم که گوشیم از جیبم میافته و صفحش میشکنه.
یک حسی دارم که قابل توصیف نیست.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#آیہگرافے🌲
[یارَفیقَمَنلارَفیقَلہُ..💛]
اےرفیقکسےکہجزتورفیقےندارد..'🌻🦋
🖇⃟💚¦⇢#رفیقونه••
زنـدگیـتو با رویـاهـات بسـاز:)!💛🌻
💚 امام علی علیه السلام :
خوشبخت ترين مردم در دنيا، كسى است كه از آنچه مى داند برايش زيان آور است دورى كند و بدبخت ترين آنان كسى است، كه از هواى نفس خود پيروى كند.
إنَّ أسعَدَ الناسِ في الدنيا مَن عَدَلَ عَمّا يَعرِفُ ضُرَّهُ، وإنَّ أشقاهُم مَنِ اتَّبَعَ هَواهُ؛
وقعه صفین(نصر بن مزاحم) ص108💌
#حدیث
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد
@Banoyi_dameshgh
•
وَ شَھادَٺ بـٰاࢪانـٖےست
ڪہ بَر هَر ڪسـٖے نمےباࢪَد . .!🍃
#شهید_محمدهادی_امینی🌸
#برادر_شهیدم🥀
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دهه هشتادی 😍
کیا اینجا دهه هشتادین..!
آقا یادم تو جلسه های خصوصی خودشون میگفت...
و اما دهه هشتادی ها.. این دهه هشتادی ها انقلاب رو به نتیجه میرسونن...
#دهه_هشتادیا_حتما_ببینن
#حاج_مهدی_رسولی
انچه گذشت
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_56
بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن این محل که چند روز بهش عادت کرده بودم سخت بود برام...
به چهرهی گرفته کیانا نگاه میکنم که ناراحتی از چهره اش میباره...
برای همهی ما جدایی از این خاک مقدس سخته، تسبیح ارغوانی رنگی که دیروز از اینجا خریدم رو میون دستهام فشار میدم.
تسبیح رو میون انگشت های ظریف و نازکم میگیرم و مشغول ذکر گفتن میشم.
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
چشمهام رو میبندم و سرم رو روی شونهی اسما که غرق خوابه میذارم... مشغول ذکر گفتن هستم که کم کم چشمهام گرم میشه و به عالم بیخبری فرو میرم.
***
- اسرا بیا دیگه!
با صدای مامان دوباره دستی به لبههای روسری ساتن فیروزه ای رنگم که روی سر دارم میکشم و چادر حریری روی سرم میندازم.
- من آمادهشدم، بریم.
امشب عمو مارو برای شام دعوت کرده، از باغچه پر از گل میگذریم و به طرف زنعمو که دم در ایستاده میرم بغلش میکنم و میگم:
- سلام، بهترید زنعمو؟
- شکر خدا، نفسی میاد و میره
لبخندی بهش میزنم و از جلوی در کنار میرم که چشمم به محمد رضا میخوره؛ عجیب توی فکر بود.
- سلام آقامحمد رضا
با لحن خشکی سلامی زمزمه میکنه و به طرف اتاقش میره. متعجب و گیج وسط حال ایستادم و خط رفتنش رو دنبال میکنم.
که با صدای عمو به سمت مبل میرم:
- چه خبر از دانشگاه و درس اسرا جان؟
_ شکر خدا ، خوبه فعلا که دارم سعی میکنم به شرایط دانشگاه عادت کنم.
عمو سری تکون میده و بهم خیره میشه،
اما من فکرم رفت سمت چند روز پیش، که وقتی سوار اتوبوس شدم حالم خراب بود نه تنها من بلکه حتی کیاناهم حال عجیبی داشت و گریه میکرد انگار پایبند اون خاک عزیز شدهبودیم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh