#Part_107
چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت آشپزخونه میرم، صدای سلام و احوالپرسی هاشون بلند میشه...
که دقایقی بعد اسما میپره وسط آشپزخونه و میگه:
- به به عروس خانوم، چای ها حاضره؟
انگشتم رو به معنای آروم تر تکون میدم و با صدای آرومی میگم:
- آره، چند نفرن؟
- آقاتون و مامان باباش.
و بعد چند دقیقه با مکث میگه:
- ولی خودمونیما عجب جیگریه! چطوری تورش کردی؟
همونطوری که چای رو داخل فنجانها میریزم میگم:
- برای خودت!
که اسما میزنه زیر خنده و میگه:
- تو رو دوست داره، بعدشم مگه اشیاست که تا تو بگی نمیخوایش منم سریع برش دارم برای خودم؟
که لبخندی میزنم و چادرم رو روی مرتب میکنم و منتظر صدای مامان میمونم...
- دخترم، اسرا جان چایی ها رو بیار.
سینی چای رو بر میدارم و خارج میشم، اول به سمت پدر پژمان که مرد میانسالی بود میبرم که آروم ممنونی زمزمه میکنم.
بعدش هم به سمت مادر پژمان که لبخند دلنیشینی میزنه و میگه:
- ماشاالله، چه خوشگل و خوشتیپ توی انتخاب پسرم شک نداشتم.
این الان از من تعریف کرد یا پسرش؟ برای پژمان میبرم که صورتش سرخ و سفید میشه و ممنونی زمزمه میکنه...
بعد بردن برای مامان و بابا روی صندلی کنار مامان میشینم.
پدر پژمان چایش رو مزه مزه میکنه و بعد چند دقیقه میگه:
- اگر آقای توکلی اجازه بدن، دو تا جوون ها برن سنگ هاشون رو باهم وا بکنن.
که بابا با لبخند میگه:
- صاحب اختیارید، اسرا جان آقای امامی رو به اتاقت راهنمایی کن.
از جام بلند میشم که پژمان هم با من بلند میشه و به سمت اتاقم میریم...
در اتاق رو باز میکنم و اشاره میکنم:
- بفرمایید!
ببخشیدی زمزمه میکنه و وارد میشه، روی تختم میشینم که اون هم روی صندلی مقابل تختم میشینه...
چند دقیقهی اول به سکوت میگذره و این سکوت بد جوری آزار دهنده است و دوست دارم هر چه زودتر آب پاکی رو بریزم روی دستش...
- ام... راستش نمیدونم چطوری بگم اسرا خانوم، من پژمان امامی هستم ۲۴ ساله و میدونید که دانشجو ام، تک فرزند هستم و توی زندگی سعی کردم روی پای خودم بایستم...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رمان زیبای لبخندی مملو از عشق🤩
به قلم:
ریحانه بانو🙂🙃
#Part_108
سرش رو پایین میندازه و میگه:
- چطوری بگم؟
مهرت به دلم نشسته، توی دخترهای دانشگاه حیا و خانوم بودنت بدجوری مهرت رو انداخته تو دلم.
میشه بدونم شما چه حسی نسبت به من دارید؟
سرم رو پایین میندازم و میگم:
- راستش رو بخواید فعلا شرایط ازدواج رو ندارم! فعلا میخوام درس بخونم.
که میپره وسط حرفم و میگه:
- من با اینکه شما درس بخونید یا بیرون کار کنید مشکلی ندارم.
ایش! من میخوام هر چی بگم این از رو نمیره!
- آشپزی ام اصلا بلد نیستم.
- عیب نداره یاد میگیرید!
- پر رویی من رو ببخشید ولی یکم بهم فرصت بدید، فکر کنید بعد نظرتون رو بگید.
و از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرکنم بد موقع مزاحم شدیم، به مامانم میگم آخر هفته زنگ بزنه و جوابتون رو بدید! لطفا زود تصمیم نگیرید.
و از اتاق خارج میشه، منم بعد اون خارج میشم و با هم به طبقهی پایین میریم!
اولین نفر نگاه مامان پژمان بهمون میافته و میگه:
- ماشاالله چه بهم میاین، دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانوم؟
صورتم سرخ میشه و تا میخوام حرف بزنم پژمان میگه:
- قرار شد یکم فکر کنند بعد نظرشون رو بگن!
***
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
رو ندارمـ
ڪھ بگـم:
صـنـم و"عـشـقِ" مـنـے!♥
مذهــبـے بـودڹ مـآ دردســرے شـد ڪہ نـگـو😅
#پروفایل
#عاشقانههایمذهبی
مذهبی و انقلابی بودن اینجوریه که
ممکنه عقایدتو قبول نداشته باشن
اما به اولین کسی که اعتماد میکنن تویی
چون مطمئنن آسیبی بهشون نمیزنی .
آهـٰاۍشھـدا
میشودتفحصمڪـنـیـد
غـرقشدهامـدرمیـدانمیـندنیـا..💔🥀
#پروفایل
#پسرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
آهـٰاۍشھـدا
میشودتفحصمڪـنـیـد
غـرقشدهامـدرمیـدانمیـندنیـا..💔🥀
#پروفایل
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#Part_109
#قسمتاول
یک هفته از خواستگاری پژمان میگذشت و فردا تولد کیانا هست الان میخوایم با ساجده و مهرانه بریم خرید و سوپرایزش کنیم!
بعد آماده شدنم به سمت بابا میرم و میگم:
- بابا جون!
بابا میخنده و میگه:
- باز چی میخوای وروجک که اینجوری صدام میزنی؟ مثل بچگیات.
عشوه میام و میگم:
- میشه کلید ماشینت رو بدی؟
بابا به میز اشاره میکنه و میگه:
- کلید اونجاست بردار!
میپرم بغلش و بوسش میکنم که بابا میگه:
- باز لوس شد.
کلید ماشین رو بر میدارم و میگم:
- مرسی باباجون.
و کیفم رو بر میدارم و از خونه میزنم بیرون، ماشین رو روشن میکنم و حرکت!
به اون کافه ای که همیشه قرار میذاشتیم میریم و برنامه ریزی میکنیم برای تولد کیانا و خرید کادو...
#Part_110
امروز تولدشه و مهرانه و کیانا رفته بودن بیرون تا ما کارها رو بکنیم و بعدش کیانا و ساجده بیان و کیانا سوپرایز بشه، من و ساجده و مامان کیانا خونه بودیم و مشغول تزئین فضا، بعد چیدن و آماده کردن همه چیز با ساجده از خونه میزنیم بیرون و میریم تا کیکی که سفارش دادیم رو تحویل بگیریم!
به سمت قنادی میریم صاحب مغازه که پسر جوونی هست، از روی صندلی بلند میشه و به ما سلام میکنه...
- سلام، اومدم کیکی که دیروز سفارش دادیم رو بگیریم!
- صبرکنید!
و دقایقی بعد با کیک سفید برفی ای که روش نوشته کیانا جون تولدت مبارک بر میگرده...
بعد تحویل گرفتن کیک به خونه بر میگردیم، شمارهی ساجده رو میگیرم که بعد چند بوق جواب میده:
- الو؟
- خوش میگذره؟
که پقی میزنه زیر خنده و میگه:
- خیلی، شما چه خبر؟
- منتظریم تا بیاین، یاعلی.
- خداحافظ.
لباسم رو با کت قرمز رنگ که دامن بلندی داره خودش مشکی هست عوض میکنم، آرایش ملایمی میکنم و از اتاق خارج میشم.
که همون لحظه پدر کیانا وارد میشه، و بعد اون دوباره صدای زنگ در بلند میشه که کیاناست با مهرانه پایین میریم پشت کیانا میایستم و میگم:
- چشمهات رو ببند وقتی گفتم باز کن!
و خودم با دست محکم چشمهاش رو میبندم که وارد خونه میشیم، کیک رو روی میز گذاشته بودیم و عدد ۱۹ رو روی میز با گل های رز نوشته بودیم...
دستهام رو از روی چشمهای کیانا بر میدارم که از ذوق جیغ میزنه، میپره بغلم و میگه:
- ممنونم اسرا جون.
محکم تر بغلش میکنم و میگم:
- خواهش میکنم عزیزدلم!
از من جدا میشه و از ساجده و مهرانه هم تشکر میکنه، بعد ما به سمت بابا و ما میره و اونها رو هم در آغوش میکشه...
بعد اون با ناراحتی رو به مامانش میگه:
- کسری نیومده هنوز؟
مامانش هم جواب میده:
- نه کار داشت نشد بیاد.
- خب کیانا خانوم، وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها!
که کیانا زمزمه میکنه:
- ای شکمو، صبرکن برم لباسم رو عوض کنم.
و به سمت اتاق میره،