eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهر ارزانی مروارید
فراخوانِ دوم ! ' به‌سوےنور تعدادی‌ اهلِ‌دل‌می‌پذیرد . .🌱 نویسنده ، ادیتور ، تبادل . خانوم و آقا - خطِ ارتباطی ما آیدیِ تو را می‌طلبد♥️🌾 https://harfeto.timefriend.net/16699865139790
گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود .....
زهرا جان:)) شرمنده ایم، که بهای حسینی شدن ما، بی حسین شدن تو بود . ‌ . . و شرمنده تر آنکه؛ تو بی حسین شدی و ما حسینی نشدیم . . .♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❲📚〕 ◗‌آنان‌ڪھ‌زیبایی‌اندیشہ‌دارند زیبایی‌تن‌رابہ‌نماش‌نمی‌گذارند شھید‌مطھرۍ🖐🏻‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌◖ ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_158 همراه کسری قدم بر‌می‌دارم که بعد حدود چند دقیقه راه رفتن میگه: - ببخشید بابت رک بودنم اما
حیران شده تو جام خشکم زد. خیره به نیم‌رخش شدم که سر پایین انداخته بود و با شرمساری نظاره گر زمین بود. بی‌اراده به سمت در خروجی دویدم و از ویلا خارج شدم. لحظه آخر صداش به گوشم رسید که اسمم رو صدا زد. چند ثانیه‌ای همونجا موندم و بعد به سمت دریا که کمی با ویلا فاصله داشت دوییدم. خوشحال بودم، ولی از طرفی هم ناراحتی بهم حجوم آورده بود. خوشحالیم در مورد این بود که دوباره عاشق شدم و، اما ناراحتیم هم بابت این بود که نکنه این عشق هم اشتباه باشه. نمیدونم چطور به لبه صخره‌ای که ارتفاعی با دریا داشت رسیدم. سکوی چوبی رنگی که تا چند متری دریا که به عمق می‌رسید ادامه داشت و توی سطح عمیقی از آب فرو رفته بود. دست‌هام رو روی زانوهام قرار دادم. چادر سرم نبود و و فقط مانتوی بلدی تنم کرده بودم که باد لبه‌های مانتو و شالم رو به بازی گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم روی لبه صخره بشینم که ناگهان پام لیز خورد و نفهمیدم چطور و چجوری به داخل دریا سقوط کردم. برای لحظه‌ای از اینکه حرف دلم رو زده بودم ناراحت شدم. شرمنده از اینکه ناراحتش کرده بودم خیره شدم به دری که ازش خارج شده بود و نمیدونم کجا رفته بود. ناراحت؟ فکر نکنم ناراحت شده بود، ولی دلیل این فرارش هم نمیدونستم. دستی روی شونم نشست، به عقب برگشتم که با چهره خواب‌آلود مازیار خیره شدم که پرسید: - چی‌شده که اینجایی؟ مگه تو خواب نداری پسر؟ نگران حال اسرا بودم برای همین گفتم: - مازیار اشتباه کردم بهش گفتم! مازیار متعجب گفت: - به کی؟ چی گفتی؟ حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سرم رو پایین انداختم که مازیار دو طرف کاپشنش رو ول کرد و چند بار روی شونم زد و گفت: - چی گفتی؟ کسری تو حرفی به اسرا زدی؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که محکم زد روی پیشونیش و لب زد: - خاک تو سرت شد! دختره کجاست؟ گذاشت رفت؟ ...