↻📓🌪••||
باچشمتو..🌥🔗•`
ازهࢪجھــاٰنگوشہگࢪفتیم🌏
مائیـموتو🌹
اۍٖجاٰن🍀
ڪہجگࢪگوشہماٰیۍٖ..!ジ🌙
#حاج_قاسم
#نعمالࢪفیقツ
🌪⃟📓¦⇢ #شهیدانہ🕊
🌪⃟📓¦⇢ #مدیر
↠@Banoyi_dameshgh
#خاطراتشهدا🌸
#روایت_عشق🌹
#شهیدنویدصفری☘
هر زمان ڪه دور هم جمع بودیم و احساس میڪرد بحث به غیبت ڪشیده شده، آرام مراتڪان می دادوبا
لبخند و شوخ طبعی همیشگی اش؛ میگفت:
مامان بیدار شو بیدار شو.
شادی روح شهدا صلوات 🌷
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
🍃🍃🍃
@Banoyi_dameshgh
نماز اول وقت
یکی از فواید نماز اول وقت این است که به برکت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
نماز های ما مقبول میشود، چون امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف اول وقت نماز میخواندونمازمابانمازحضرت بالا میرود
ایه الله مجتهدی ره
⊰᯽⊱┈•─╌☫╌─•┈⊰᯽
@Banoyi_dameshgh
⊰᯽⊱┈•─╌☫╌─•┈⊰᯽⊱
[ #کپے√]بآذکرِ³صلواتبࢪاۍظهوࢪ🌿
❬خستہام..!
ازهࢪآنچہکہمࢪاٰوصلایندنیا
نمودھ،دلــمحالهواۍٖجمع
شهیداٰنࢪاٰمیخواهد...シ¡ ❭
🤍⃟🌿¦⇢ #شهدایی
🤍⃟🌿¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
بابڪاعتقـادداشتڪہلازمنیسـت
ڪارهاشوبہڪسۍنشونبدهولـٰازم
نیستدیگرانبدوننچہڪار؎انجام
میده،اعتقـادوڪارهاشبرا؎خـودو
خداشہنہدیگران...
هیچوقترضایتمردمونمیخواست!
رضایتخدارومیخواست( :
بعضۍڪارهایۍڪہانجـاممیدادبعد
ازشھـادتشهمہمتوجہشدنشایـداگہ
بتونہتلنگر؎باشہڪہجووناروازرو؎
ظاهرشونقضاوتنڪنینوڪارهامون
روبااخلـٰاصوبرا؎نزدیڪشـدنبہخـدا
انجامبدیمنہتوجہمردماینجوریہڪہخدا
ماروبندهها؎محبوبشقرارمیده...!
🍈⃟💭¦⇢ #شهدایی
🍈⃟💭¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
طیبه واعظی دهنوی در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سنهفت سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال ۱۳۵۰ طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود.
طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در ۳۰ فرودین ۱۳۵۶ پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
قرار ملاقات او با برادرشوهرش، توسط ساواک لو رفت. طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه به شهادت می رسند. روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
خونم باید برای آقای خمینی بریزد
دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد: خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم، خمینی خمینی شاه به قربان تو، مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو.
مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن. از ساواک ترس داشتیم. یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین. گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت.
مزد قالیبافی شبانه ام برای امام خمینی
مدرسه از خانه ما خیلی دور بود. هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا و … اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد. وضع مالی ما خوب نبود. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند. طیبه هم قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای جهیزیه ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم برای آقای خمینی، زیرا می خواهم زمانی که به ایران بازگشت پیش پایش گوسفند قربانی کنم.
جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد
جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند.
نوعروسی که جهیزیه اش را به فقرا بخشید
هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی؟ به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی. او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید.
مادرجان دعا کن شهید شوم
بعداز سال ۱۳۵۳ با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند. بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم.
مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید
صاحب خانه اش گفته بود: طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود . به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود : مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
#خادم_حیدر_۴