🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #استاد‌فرهمند دعاےعهد..🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• نگاهِ‌مهربانت‌خانہ‌ےاین‌قلبِ‌بیتاب‌است پناهمـ‌گرنمۍ‌دادے‌دلـمـ‌بۍ‌آشیان‌مۍشد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #سامی‌یوسف سلطانِ‌خراسان... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

#عشق‌اجباری #قسمت327 دستی که تا چند ثانیه قبل رو دستم نشسته بود مشت شد و با عصبانیت و حرص زیاد لبش رو محکم زیر دندونش گرفت. باید توجیهش میکردم که رفتارم حاکی از نفرت و قهرم نیست، باید بهش میفهموندم فقط کمی گیج شدم همین. - من ،من یکم ... کسی سقلمه ای به پهلوم زد، برگشتم دیدم دل‌آرامِ. از شوق دیدنش توی این لباس سفید و دنباله دار یه جیغ کشیدم و خودم رو پرت کردم تو بغلش، عین قرص ماه شده بود این دختر، بلند خندید و گفت : - بیشعورا ما یه ساعته اومدیم دل نمیکنین لااقل بیاین یه تبریک بهمون بگین‌؟ بهروز با خنده گفت : - مرده شورشورنو ببره اصلاً اینا تو يه باغ دیگن، یه جوری رفتن تو هم انگار اومدن پیکنیک دورو بریاشونم جز هیئت پیکنیکن! از تو بغل دل آرام فاصله گرفتم و به بهروز تبریک گفتم : - مبارک، بالاخره خودتو کُشتی تا بهش رسیدی. - بهروز رو کرد به کیان : - زن و بچتو گرفتی توبغلت مارو یادت رفت آره ؟ هر روز که واسه اونایی یه امشب واسه ما باش اون سگرمه هاتم باز کن. کیان به زور خودش رو جمع و جور کرد و در مقابل بهروز و دلی از جا بلند شد، لبخند تصنعی روی لبش نشوند و گفت : - تبریک میگم بهتون و همچنین به خودم که بالاخره دارم از شرتون راحت میشم. بهروز و دلی بلند خندیدن و بهروز گفت : - عمراً از شر ما راحت نمیشی، امشب که هیچ ولی فردا شب پیشتم. کیان با خنده گفت : - بیاین که بدون شما صفایی نداره. یه لحظه دلم لک میزد برای روزی که با کیان میخندیدم و شیطونی میکردم و حرصش میدادم، البته حرص‌هایی که باعث میشد کیان همیشه شارژ و خندون باشه نه مثل الان که با این حرص دادن‌هام فقط دارم پژمرده‌ش میکنم. بهروز آلارو از کیان گرفت و لُپش رو مِلچ بوسید و گفت : -عمویی قربونت بره فسقل جانِ نمکی کوچیکیای مامانتیا ،هر کی بچگیه بهارو ندیده آلارو ببینه به جاش‌. کیان : - من بچگیاشو دیدم، اونموقع که همسن آلا بود خیلی تپل‌تر و خوشگل بود، دلم ضعف میرفت گازش بگیرم، وقتایی که عمو نبود میرفتم پیش مجتبی انقدر یواشکی لُپاشو گاز میگرفتم تا جیغش در میومد‌. نگاهش کردم و همین جمله تنها کافی بود که قلبم وحشیانه برای صاحبش بیقراری کنه، خودشم نگاهم کرد و لبخند کوتاهی و تلخی زد. بهروز : - انسی خانم نیومد؟ کیان جواب داد : - چرا اومده همراهمون، الان رفته یه دوری بزنه و بیاد. دلآرام آروم خندید و گفت : - رفته دنبال نخود سیاه لابد. کیان: - آره یه جورایی، راستی گیسو رو نگفتی؟ بهروز: - کیش بود گفت نمیتونم بیام. از دور انسی رودیدم و گفتم : - خاله انسی داره میاد. دل‌آرام از تو بغل بهروز آلارو بوسید و گفت : - این فسقل خانمو بده بهش شما بیاین با ما به مهمونا خوش آمد بگید ،میخوام تو فیلممون از اول تا آخرش شما کنارمون باشین. کیان سریع مخالفت کرد و گفت : - جون دلي من اصلاً حال ندارم، بهار میاد همراهیتون میکنه. بهروز آروم توپید : - حرف مفت نزن از اول تا آخرش باهام و پا به پام باید بیای جونتم درآد عروسیه داداشته. - چرت نگو حسش نیست. انسی که نزدیک شد با بهروز و دل آرام سلام کرد و بهشون تبریک گفت، آلارو از دست بهروز گرفت و گفت : - میخوام شیرش رو بدم. آلارو توی بغلش نشوند و شیشه شیر حاضر شده‌ش رو بهش داد، بی‌حواس از همه جا داشتم به آلا و شیر خوردنش نگاه میکردم که دستم کشیده شد. کیان غر زد : - ول کن بهروز، جون تو حسشو ندارم حالا بعد میام که تو فیلمت بیفتم‌اما الان نمیتونم. بهروز : - حرف بیخود نزن مگه من خلم هی دور بزنم به مهمونا بگم خوش آمدید که تو الان نمیای یه دفعه دیگه میای پاشو پاشو دیگه مجتبی تا مارو دید سریع به طرفمون اومد و رو به بهروز گفت: - کجا دارین میرین با هم‌؟ بهروز بی‌حوصله گفت : - فوضولیش به تو نیومده، میخوام با عروس داماد بریم خوش آمد بگیم. مجتبی خندید و گفت : - نامرد منم به جمع پنج نفرتون اضافه کن، بدون من که صفا نداره. بهروز ایستاد و گفت : - ما الان چهار نفریم ،نفر پنجم کیه اونوقت؟ منو کیان ودلی که فقط لبهامون رو محکم به هم چِفت کرده بودیم که به این قیافه ترسیده مجتبی پق نزنیم زیر خنده ،مجتبی شونه ای بالا داد و گفت : - هیشکی گفتم شاید خواهرتم بیاد باهاتون...

بهروز با دست آزادش روی شونه‌ی مجتبی زد و گفت : -مُجی من خودم خار روزگارو پر پر کردم خب ؟ کلِ دنیارو رنگ کردم تا رسیدم اینجا ... اینی که جلوته گاگول نیست ، فکر نکن اگه چیزی به روت نمیارم حواسم به زیرآبی رفتنات نیستا ، واسه خاطر بهار و کیانِ که تا الان به حسابت نرسیدم دوماد جون. نیش مجتبی تا بناگوش باز شد و اون قیافه ترسیده‌ش دوباره رنگ و رو گرفت ، با دست پشت کمر بهروز زد و گفت : - خیلی چاکرم. بهروز: - بایدم باشی. مجتبی به ما نگاهی کرد و با خنده گفت : - منم به افتخار برادر زنم میخوام بیام به مهمونا خوش آمد بگم. بهروز با پرویی گفت : - لازم نکرده همین دو تا اوسکول تو فیلم بیفتن که فردا سوژه خنده منو زنم باشن برام کافیه. کیان با حرص و شوخی گفت : - زهرمار به خودت بخند که دلقک عالم و آدم شدی ،همه به اوسکول بازیای خودت میخندن جونور. چهارتایی حرکت کردیم صدای سوت و جیغ بلند شد ... چند دقیقه بعد بهروز با سر به کسی اشاره کرد ... با رد نگاهش دنبال شخص مذکور میگشتم که مجتبی بهمون نزدیک شد و به ثانیه طول نکشید که مجتبی هم به جمعشون ملحق شد. یه لحظه نگاه کردم به این جمع سه نفره مردا و جمع سه نفره ما خانمها. شبیه یه خونواده واقعی بودیم ... یه تیم قوی و محکم که جز خدا هیچکس نمیتونست باعث از هم پاشیده شدنمون باشه. صدای جیغ و دست و سوت همه بلندتر شد و انگار فقط و فقط ما بودیم که نگاههای همه رو به سمت خودمون جلب ميکردیم .... به کیان‌ نگاه کردم دیگه غمگین نبود ... ناراحت و دلگیر نبود در عوض با کلی عشق خالص و عمیق و لبخند جذابي بهم نگاه میکرد ... بهروز سرش رو جلو آورد و گفت : - ما کنار هم یه تیمیم یه خونواده بزرگیم که بعد از خدا فقط همُ داریم... نگاه مشتاق کیان هم قفل شده تو چشمهام بود ‌... قد بلند و چهار شونه بودنش منو خیلی ظریف و کوتاه نشون میداد که باید از پایین بهش نگاه میکردم ... با حس خاص و تاثیر گذاری گفت : - هنوز وقتش نرسیده این شکنجه هارو تموم کنی دختر کوچولوی شیطونم؟ فقط نگاهش میکردم با یه سکوت عمیق و متداوم ... هیچ کلمه ای برای جواب این احساس لبریزش نداشتم. "دختر کوچولوم" لبخندش جون بیشتری گرفت و حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد : - میبینی اینا همه قبل ما باهم بودنا همشون رفتن سر خونه زندگیشون منو تو موندیم وِیلون. با صدای آروم و لرزیده‌ای از تحریک احساساتم لب باز کردم : - من خواستم وِیلون بمونیم ؟ لبخند گرم و پر حرارتی بهم زد و نگاهش رو معطوف جشمانم کرد. - خوب تو نمیخوای این قهر لعنتیُ تمومش کنی، همه دارن میرن سر زندگیشون ، زدی جلو ما رفتن ، ما موندیم اون تهِ ته. نگاهی به اطراف کردم، نگاهم سرگردون و حیرون بود ... کیان میخواست تمومش کنم ... الان تو قسمتی از زندگیم که نمیتونم نه راه درستم رو انتخاب کنم نه راه بد ... اصلاً نمیدونم چی درسته یا غلط ... برگشتم به کیان نگاه کردم ... چشمهای عسلی و شورانگیزش دلم رو در هم فرو میریزه برای اینکه بوسش کنم ، صورتش رو ناز کنم و مثل گذشته‌ها سرم رو روسینه‌ش بذارم و با تموم همبستگی و عشق باهاش حرف بزنم ... این آدم مختصِ منه ...‌ قلبش برای من میتپه و تموم ذهن و حواسش اسم بهار رو پر میکنن. خیره به چشمهای جذابش آروم گفتم : - من ... من هنوز ازت ناراحتم. - تا کِی بهار؟ تا کِی قراره محاکمم کنی ؟ خسته شدم عزیزم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄