بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت221 شیر آب رو بستم و حوله رو دور خودم پیچیدم ، تو آینهی حموم با اکراه به خودم نگ
#عشقاجباری
#قسمت222
رنگ به روش نمونده بود ، چشمهاش تو کسری از ثانیه دو کاسه خون شده بودن ،خودم رو پرت کردم تو بغلش و بلند تر از معمول گریه کردم ،سرم روی سینهش پنهون بود ،دستش دور کمرم نشست و از درد دستش روی کمرم و اتفاقات امروز گریهم رو شدت دادم.
کیان چند ثانیه به همون صورت تحملم کرد، ولی دوباره از تنش فاصلهم داد و محکم و پرخاشگر گفت :
- میگم صورتت چِشه ؟ گریه نکن فقط حرف بزن ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟
- اُ... افتادم ... از پله ها افتادم کیان ، داشتم میومدم پایین پام پیچ خورد یهو افتادم.
- اوه شِت ... پله های دیوث ببین چه جوری صورت دختر خوشگلمونو ناکار کردن.
نگاه گذرایی به بهروز کردم که این جمله رو گفت و دوباره نگاهم به صورت رنگ و رو رفته کیان برگشت.
دل آرام کیک رو روی میز عسلی گذاشت و سریع به سمتمون اومد.
-کیان نگران نشو یه افتادن بوده دیگه ،بیاین بشینین تا براش یه کیسه یخ بیارم بذاریم رو زخم و کبودیش.
کیان پوزخندی زد و زیر لب گفت :
- نگران نباشم ؟ تموم صورتش داغون شده ... هر روز باید یه چیزی پیش بیاد که اعصاب من به فنا بره خوشی به ما نیومده.
دلم کباب شد براش و بغضم بی رحم تر چنگالش رو تو گلوم فشرد ،دستم رو گرفت و روی مبل کنار خودش نشوند و به حالت نگرانی گفت :
- چه جوری افتادی ؟ جای دیگهت هم زخمی شده ؟ چرا به من زنگ نزدی بیام ؟
با گریه و چونه لرزون گفتم :
- شونه و دستمم کبود شدن.
- به من نگاه کن بهار.
روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم اما نگاهش کردم ، رنگش شده بود مثل لبو ،قرمز و گداخته شده از خشم ،شالم رو ،روی سرم مرتب کرد و با نوچ نوچ عصبی گفت:
- باید بهم زنگ میزدی میومدم عزیزم، حتماً کلی هم از پیشونیت خون رفته ؟
بهروز که شنید با شوخی گفت :
- اوه کیان ناله هاتو جمع کن لطفاً ، بابا یه افتادن بوده همش ،بهار که رو مین نرفته ، پیشونیش یه خراش کوچیک برداشته حالا یه ذره هم خون اومده ، انقدر شلوغش نکن.
کیان اهمیتی به حرفش نداد دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد که بی اختیار از درد صورتم رو در هم کردم و آخ ریزی گفتم که نوچ عصبیِ دیگه ای کرد و پریشون حال گفت :
- پاشو بریم ببینم با خودت چیکار کردی ، به هر جات دست میزنم آخ و اوخ میکنی.
تا بلند شدیم به سمت اتاق بریم بهروز گفت :
- چِکش کردی سریع بیاین بیرون این شمعا رو کیک آب میشنا کیک هم از دهن میفته ، اون هدیه کله گندهتو هم گذاشتی پشت در تا چند دقیقه دیگه باید بشینه علفای زیر پاهاشو بچرونه.
کیان تا شاکی بهش نگاه کرد آروم تر گفت :
کیان با خشم دندون قروچه ای کرد و گفت :
- بهروز جون مادرت وقتی میبینی من اعصاب ندارم ، وقتی میبینی یه مشکلی اومده بیخ تنگِ گلوم چسبیده هِی الکی نیشتو باز نکن جلوم یا چرت و پرتای مسخرهتو به زبون بیاری.
- خیله خب حالا برو اصلاً به کارت برس ده ساعت دیگه بیا خوبه ،
دل آرام
_ مگه نمیبینی کیان حوصله نداره ، میخوای چهار تا درشت بارت کنه که راحت بشی؟
من که اصلاً از حرفهاشون سر در نمیآوردم که چی میگن ، مثل یه آدم مرده دستم تو دست کیان بود و به زور سرپا ایستاده بودم.
بهروز و دل آرام شروع کردن به بحث همیشگیشون ،منو کیان رفتیم تو اتاق
با دیدن کبودی های بدنم که تازه کبودیه پشت کمرم رو هم فهمیدم صورتش به حد انفجار رسیده بود .
با خشم دندون رو هم سابید و تیز و نافذ چند ثانیه تو چشمهام نگاه کرد و بعد چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید :
- کِی افتادی ؟
نگاهش انگار قصد داشت از طریق چشمهام مو رو از ماست بیرون بکشه ، بدون لرزش و تته پته کردن سریع گفتم :
- یه ساعت پیش.
- اونوقت چرا زنگ نزدی بهم بگی بیام پیشت ؟
- خب، تا خودمو جمع و جور کردم بعدش هم اومدم حموم دیگه فرصت نشد خواستم بعد که اومدم بیرون بهت زنگ بزنم که خودت اومدی.
نفسش رو سخت بیرون داد ،سرش رو جلو آورد و گونهم رو بوسید، خداروشکر که زخم و پارگیِ لبم از داخل بود و هیچ تورم و قرمزی از ظاهرش مشخص نبود که بفهمه لبم هم آسیب دیده وگرنه بدون هیچ شک و تردیدی متوجه دروغ گفتن این حادثه ساختگیم میشد.
بوسه ها و محبت ها از طرف شوهر دوست داشتنیم روی هر کدوم از کبودی هام سرریز میشد ، خواست دکتر خبر کنه اما بهش گفتم که حالم خوبه و اصلاً نگران این موضوع نباشه ،چقدر حالم با وجود خودش و ابراز محبتهاش بهتر شده بود، به راستی که کیان نیمه دوم تنِ درد کشیدهم بود که اون نیمه شکستهم با وجود این نیمه پر قدرت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄