بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت258 دهنم رو باز کردم و کیان لقمه رو تو دهنم گذاشت ، طعم لذیذش آرامش رو به تنم بر
#عشقاجباری
#قسمت259
کیان با کمی ترس و دلهره نگاهم کرد، از ترسش خندهم گرفت ، چقدر ناشی بود که تصور میکرد ممکنه تو این فاصله من پا به فرار بذارم، یعنی با خودش اینجوری فکر میکرد که ترسیده ؟ وای خیلی خندهداره!
آروم نفسش رو بیرون داد و با لبخند گفت:
- کوفت نخند به چی میخندی.
- به ترس چشمات.
مغرورانه لبش رو کج کرد و گفت :
- منو ترس ! مسافت حیاط زیاده نمیخوام انقدر راه بیای که اذیت بشی.
با حالتی از تمسخر و خنده تو ماشین نشستم و گفتم :
- آره تو راست میگی.
در رو بست و بعد از اینکه ماشین رو از خونه خارج کرد، به طرف مطب دکتر زنان حرکت کردیم.
بین مسیر دست ظریفم رو میون دستش گرفته بود و با نگاههای گاه و بیگاه خالص و پر محبتش آروم رانندگی میکرد، یک لحظه هم نگاهم رو ازش نگرفتم، چهرهش آروم به نظر میرسید اما مشخص بود مشغله ذهنیش چقدر جلوتر از دستهاش رانندگی میکرد.
از نگاه سنگینم به سمتم نیم نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
- چیزی نمیخوری برات بگیرم ؟ ضعف نداری ؟
- نه چیزی نمیخوام تازه صبحونه خوردم اونم چه صبحونه ای.
کیان پشت دستم رو بوسید و دنده رو جابجا کرد و آروم گفت :
- هر روز خدا باید منو زجر کُش میکردی تا یه ذره صبخونه میخوردی اما این دختر کوچولوم امروز مامانشو مجبور کرد یه صبحونه توپ و مفصل بخوره.
نگاهم براق شد ،نمیدونم چرا وقتی گفت دخترم ته دلم خالی شد ،دختر بودن یعنی عذاب، یعنی ناموس ، یعنی چشم هزار گرگ درنده و طمع کار تو این دنیای بیرحم همیشه دنبالت باشه ، یعنی شب نشده باید تو خونه امنت باشی وگرنه هرآن ممکنه توسط آدمای شهوت پرست دریده میشی، یعنی نگرانی و ترس ، رنج و سختی کشیدن ، یه دختر نازو کوچولو مثل مامانش ، اگه مامانت خوشبخت بشه پس میشه امیدی داشت که اون هم شبیه مامانش خوشبخت بشه اما وقتی من خودم تموم سرنوشتم پر از خارهای گزنده و سمی بوده چه امیدی دارم که دخترم شبیه خودم خوشبخت باشه ، بیاراده دستم رو رو شکمم گذاشتم ؛ نمیدونم چند وقته که حاملهم ،من یه بچه کوچیک تو شکمم داشتم که اصلاً حس خوبی راجع به درک و حس مادر بودنم نداشتم ، بچه ای که کیان اونو از صمیم قلب دوست داشت ولی برای من یه لمس و حس زودگذر بود که ترجیح میدادم نبودنش تو زندگیم بهتر از بودنشه مخصوصاً اگه اون بچه یه دختر باشه.
آروم و غیرارادی در حالیکه دستم رو رو شکمم میکشیدم لب زدم :
- یعنی دختره ؟ من دختر دوست ندارم که فردا یکی مثل خودم بشه بدبخت و طُعمه.
کیان با غم سنگینی بهم نگاه کرد ، دندونهاش روی هم چفت شد ، اینو از حرکت فک منقبض شدهش فهمیدم ، دستش روی فرمون هم فشرده شد و رگهاش از زیر پوستش قابل رویت شدن ، از بین دندونهاش با حرص غرید :
- مگه من مُردم که بذارم خار تو پای دخترم فرو بره ، دیگه اینو نگو بهار ، دخترمون هم مامانشو داره هم باباشو که مثل دوتا شیر محافظشن.
چقدر تلخ شدم وقتی کیان این حرف رو زد ، شاید اگه منم مامان و بابام رو داشتم هیچوقت طعمه یه گرگ درنده نمیشدم ، خیلی خوبه که بجای اون همه سختی کیان کنارمه و حضورش برام معالج تموم درد و زخمامه، اما هنوز هم دارم چوب گذشتهم رو میخورم که احساس ترس و ناامیدی هر لحظه چترش رو بیشتر از قبل روی سقف زندگیم پهن میکنه.
دستم رو از رد شکمم برداشتم و گیج و درمونده به خیابون نگاه کردم اما نگاهی که هیچی نمیدیدم چون ذهنم به قدری درگیر بود که چشمهام قدرت حلاجیه محیط رو برای مغزم نداشتن.
- الان که رفتیم دکتر هرچیزی دکتر گفت قشنگ گوش میدی که همون کارارو انجام بدی باشه عزیزم ؟
تلخ نگاهش کردم و گفتم :
- کیان چرا میخوای با این بچه ها دنیای منو عوض کنی ؟ مگه ما الان با هم خوشبخت نیستیم، اون بچه اگه بیاد خوشبختیمونو میگیره ،من دلم نمیخواد فعلاً مادر بشم.
ترس دوباره میون چشمهاش لونه کرد، دستم رو به لبهاش نزدیک کرد و پشت دستم رو نرم بوسید و گفت :
- چیزی بین منو تو عوض نمیشه عزیزم ، بخدا همیشه همین کیان میمونم تازه خیلی بیشترم عاشقت میشم ، بچه شیرینیه زندگیه دو طرفهست بهار ، میدونم برات زوده و الان وقتش نیست اما چیکار کنم ؟ خدا خواست منم که دلم نمیاد به این نعممت قشنگش ناشکری کنم و چشمامو رو بچهم ببندم و بگم نه نمیخوامش، تو واقعاً دلت میاد ؟
خیلی خونسرد شونهم رو بالا دادم و گفتم :
- آره دلم میاد چون قراره من زجرشو بکشم نه تو ، من که هنوز خودمم تکلیفمو تو زندگیت نمیدونم ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄