بارانِ عشق🏴
#عشقاجباری #قسمت273 - آره تو یکی از باغای اطراف تهران گرفتتش. - خب منم میام ... به بهار چیزی نگیم
#عشقاجباری
#قسمت274
فردای اونشب که بهروز پیشمون بود منو کیان یه سر رفتیم به مدرسهم ، مدیر مدرسه این چند وقت انقدر به مجتبی زنگ زد که مجتبی هم شرح قضیه رو برای مدیرمون توضیح داد که من ازدواج کردم و در حال حاضر باردارم و اگه امکانش هست اجازه بده که با کمک معلم خصوصی که توی خونه ادامه درسهارو کمکم میکنه بتونم فقط سر جلسه امتحاناتم حضور داشته باشم که اونم گفته بود منو کیان حضوری باید بریم به دفترش و طبق حرفهایی که کیان در مورد شرایط نا امنِ بیرون و مشکلات تهدیدگرامون براش تعریف کرد مدیر خوبم خانم پیوندی اجازه داد که خرداد ماه کنار بقیه همکلاسیام منم جلسه امتحاناتم رو رد کنم.
چقدر بابت این موضوع خوشحال شدم و بخاطر درک بالای این مدیر مهربون جلوی بقیه معلمها خم شدم و دست خانم پیوندیِ عزیزم رو بوسیدم که بهم این فرصت رو داد تا درس امسالم رو به پایان برسونم و نتیجه زحماتم به فنا نره . با این کارم کیان لبخند عمیقی به روم زد که جواب من مثل دیشب و امروز صبح سر میز صبحونه باز هم اخم بود و اخم ... ازش دلخور بودم هر کاری کردم و هر چقدر باهاش حرف زدم که قید رفتن به اون مهمونیه شوم رو بزنه اما انگار نه انگار من حق دارم در مورد تصمیماتش نظر بدم ، خودرای و مغرور میگفت "من میرم بهار ، تو هم تمومش کن دیگه اَه، انقدر با این حرفات رو مخ نرو عزیزم"
جیغ میکشیدم ،با عصبانیت و پرخاشگری باهاش حرف میزدم، هر چند برای خودم خیلی سخت گذشت اما دیشب حتی تنبیهش کردم و کنارش نخوابیدم و خودم رو انتهایی ترین گوشه تخت مچاله کردم که آخر سر وقتی صبح بیدار شدم باز هم کنارش بودم ، من با این همه سختگیری نتونستم به نتیجهای که میخوام برسم، وقتی دستم به جایی بند نشد تموم گند کاریای لازم رو انجام دادم که حداقل با این شیوهای که بهش متوسل شدم بتونم جلوی رفتنش رو بگیرم.
تو مسیر برگشت به خونه هم یه کلمه باهاش حرف نزدم ، بعد از پارک کردن ماشین با لبخند خبیثی وارد خونه شدم و به محض ورودم اول رفتم دستگاه پخش صوتی رو روشن کردم ،دستگاه پخش صوتی انتهای سالن پذیرائی کنار تردمیل بود.
ولوم صداش رو کمی بالا بردم و همزمان و ریتمیک کمرم رو با آهنگ پیچ و تاب میدادم و دستهام در حال باز کردن دکمه های مانتوم بودن.
کیان هم با ورودش به داخل خونه وقتی این صحنه هارو دید متعجب به اپن تکیه داد و با لبخند پهن و دندون نمایی خیرهم شد، این اولین باری بود که داشتم بیهدف و غیرارادی جلوش میرقصیدم، ولی خب خیلی هم غیرارادی نبود چون میخواستم بهش لو بدم دیروز چه گندی به کمد لباسهاش زدم و یه جورایی از رفتن به مهمونی کاملاً منصرفش کنم ... دست خودم نبود از وقتی شنیدم میخواد به مهمونیه سهیل بره یه دلشوره خیلی عجیب و ترسناک تو تنم کمین کرده که هزار جور تصور وحشتناک از هر اتفاق رو توی اون روز تو ذهنم گنجونده ، با لبخند به کیان نگاه کردم غرق تماشای این دختر شیطونش بود.
با رقص آروم آروم به طرفش رفتم ، حرکاتم دست خودم نبود، شاید چون امروز یه بهار شیطون و خبیثی شده بودم که مورد تایید و علاقه کیان بود و شاید هم بخاطر تصمیم بزرگ و منطق مادرانهم بوده ،تصمیم گرفتم به ساز زندگی برقصم و بچه هام رو نگه دارم و بعد از به دنیا آوردنشون دنبال علم و پیشرفتم برم ،لذت بودن با شوهرم رو حتی با دنیا هم عوض نکنم و در کنار عزیزام همیشه شاد و خوشبخت زندگی کنم، اصلاً حالا که دارم دقیق تر به موضوع فکر میکنم این خویِ واقعیمه که داره برای این تصمیمات بزرگ زندگیش امروز پایکوبی و رقص و شادی سر میده ... هر چند کیان هنوز چیزی از تصمیماتم نمیدونست.
به کیان نزدیک شدم ،آروم زیر لب زمزمه کرد :
چیه بهار؟
- میخوام سوپرایزت کنم عزیزم.
- باهام برقص ، انقدر حرف نزن کم کم سوپرایزمو بهت میگم.
با اینکه قدم خیلی ازش کوتاهتر بود اما این تضاد و تکون خوردن بدنهامون همزمان با هم خیلی برام جالب و جذاب بود... آروم میرقصیدیم و کیان حلقه دستش رو دور کمرم محکمتر کرد تا کنترلی روی حرکات و بدنم داشته باشه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄