بارانِ عشق
با اینکه میدونست دارم دروغ میگم، همونطور که میدونست من بهش خیانت نکردم اما بخاطر لاپوشونیم و مخفی کا
#عشقاجباری
#قسمت296
فردا صبح زود کیان بیدارم کرد و با هم رفتیم دکتر ... چند تا آزمایش و سونو بود که انجام دادم ... با وجود اون همه آسیب جسمی و روحیه خودم اما هر دفعه که به دکتر میرفتم دکتر سلامت بچههارو به منو کیان مژده میداد ... خداروشکر میکردم که میون این همه آشفتگی اما تن دو تا موجود کوچولوم صحیح و سالمه ... دختر و پسر خوشکلم که انگار از همون اول میدونستم دوقلوهای من دختر و پسرن.
دکتر در مورد وضعیت خودمم خیلی چیزها گفت که اول از همه فشاریه که از حمل دوتا بچه ها بدنم رو رفته رفته ضعیفتر میکرد ... از اوضاع روحیم گفت که اصلاً حال درست و درمونی نداشتم ... از فشار اندامهای داخلیه شکمم گفت که با بزرگ شدن شکمم به اونها آسیب جدی وارد میشد ... کیان با اینکه از سلامت بچههاش خوشحال بود اما با پریشونی دستم رو گرفت و کنارم کشید و گفت :
- میشنوی دکترت چی داره میگه ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
- نه آخه من هم کورم هم کر ... حتی نمیخوام بفهمم چی میگه.
- مسخره بازیارو بذار کنار ... به خودت بیا دختر، من به درک ... اون بچه ها هم به درک ، جون خودتو به خطر ننداز رضایت بده سقطشون کنن ... من از عواقب حاملگیت میترسم.
نیشخندی روی لبم نشوندم و مثل خودش یخ زده گفتم:
-دلسوزیتو بذار لب کوزه آبشو بخور ... از تو زیاد بهم رسیده اینم بذار روش.
به شکمم اشاره کردم ... اخم جدی کرد و گفت :
- چرا نمیفهمی چی میگم ؟ دکتر داره میگه وضعیت خودت اصلاً خوب نیست این یعنی اینکه سلامتیت تو خطره ؟
با تمسخر گفتم :
- نگو کیان سلطانی با اون همه مکنت و غرورش دلش واسه دختر بچه یتیم عموش سوخته چون اصلاً باورم نمیشه.
- بهار بس کن ... جونت تو خطره لعنتی.
روی سینهش آروم ضربه زدم و با تحکم گفتم :
- بگن قراره همین فردا هم بمیری سقطشون نمیکنم ... اونا بچه های منن، اصلاً میخوام روز تولد اونا روز مرگ خودم باشه.
مشتش رو کنار سرم آروم به دیوار کوبید و گفت :
- لج نکن لعنتی ،با این کله شقیات خودتو بدبخت نکن که یه عمر پشیمونی بسازی.
محکم تر زدم تخت سینهش تا کمی به عقب بره ... چون نمیدونست با این نزدیکی و حرف زدنش تو صورتم و اصابت نفسهاش به پوستم چقدر حالم رو دگرگون میکنه.
با صدای لرزونی گفتم :
-میخوام با همین بچه ها جونمو بگیرم، میخوام داغ بندازم رو دلت که تا دنیا دنیاست یادت نره چه بلاهایی سر بهار آوردی.
از لای دندونهاش غرید :
- من برم به جهنم میگم به فکر خودت باش لعنتی ، چرا زبون منو دکترتو نمیفهمی ... بیا برو داخل من با دکترت حرف میزنم خودش اجازه رو بده که ...
- نه ...
با حرص چشمهاش رو روی هم گذاشت، با جدیت و بغض آشکاری گفتم:
- به خدا قسم اگه همین الان از وجودشون بمیرمم عین خیالم نیست، من مثل تو ظالم نیستم ، تو سینم دل دارم یه چیزی که نه تو داریش نه مجتبی نه امثال خودت ، من مادر بچه هامم ، اونا جون دارن ، نفس میکشن تو شکمم تکون میخورن ، هر روز دارم تکون خوردنشون رو حس میکنم.
"یکه خورده چشمهاش رو باز کرد میدونستم باز هم زهر بزرگی بهش زدم که فهمیده چقدر ازم دوره و از نعمت لمس بچههاش بیبهرهست"
با حرص ادامه دادم :
- مگه خودم واسه تو اهمیتی دارم که داری جر میخوری برم سقطشون کنم ؟ اونا جون دارن مثل منو تو آدمن، با اینکه دلم نمیخواست هیچوقت باشن اما سقطشون نمیکنم.
با قدمهای پنگوئنی و آرومم جثه سنگینم رو به سمت ماشینش کشیدم ... کیان سریع دنبالم اومد و دستم رو گرفت و به طرف ماشینش برد ولی حتی یک کلمه هم حرف نزد ... تو ماشین که نشستم ،در رو بست و خودش از اون محدوده دور شد ، شاید چند دقیقه زمان برد تا کیان برگرده ،به محض برگشتنش فهمیدم گریه کرده ... مرد گُنده و مغرور من که ماههاست از زن و بچههاش فاصله گرفته و شاید گریهش برای همین بود.
کیان خیلی نگرانم بود ،ولی این نگرانی رو باز هم پشت نقاب سرد همیشهش پنهون میکرد، درست شبیه خودم که غمباد زده تو ماشین نشسته بودم.
بخاطر بارداریم چون نمیتونستم کمربند ببندم منو رو صندلیه عقب مینشوند تا راحتتر بشینم ... از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :
- اگه حالت خوب نیست یه جا وایستم یه چیزی برات بگیرم بخوری.
اشکم رو پاک کردم و با صدای گرفتهای گفتم:
- نمیخواد ... خوبم.
پوفی کشید و گفت :
- الان داری واسه چی گریه میکنی ؟ من مُردم ، بابام مرده، کی مُرده که داری گریه میکنی ؟ تو پدر منو در آوردی از بس هر روز هر روز اشک ریختی !
با عصبانیت داد زدم :
- به تو چه ... تو چیکار به من داری ؟ دلم میخواد صبح تا شب گریه کنم ... آدم که از خوشیش گریه نمیکنه ... دارم واسه سوختن خودم گریه میکنم.