بارانِ عشق
کیک رو که خوردم کمی بهترشدم ... چشمهام رو بستم که چند دقیقه بعد کیان وارد اتاق شد. از زمان رفتنش تا
#عشقاجباری
#قسمت300
من خرید کردن یا قدم زدن تو این هوای گرم تابستون رو نمی خواستم من دستان گرم و با محبت مردَم رو می خوام، حرفهای مملواز عشق و امید ش رو، نه حرارت آفتاب سوزانی که بیشتر به خرمن آتش حسرتهام دامن میزد .
با همون صدای گرفتهم جواب دادم:
-نه می خوام برم خونه فقط بخوابم ،من اینقدرا هم ارزش ندارم که بخوای برام محبت خرج کنی ،میخوام برم اینقدر تو زندانم بمونم تا همونجا بپوسم و بمیرم.
باز هم نفس عمیقی گرفت و من باز هم خیره به خیابون آروم و بی صدا اشک ریختم .
- بهار ؟
با چشمهای اشکیم بهش نگاه کردم، دستهاش رو از هم باز کرد و آهسته و بم شده گفت :
-فکر کنم بتونم یه ذره آرومت کنم.
نگاهی به دستهای با محبتش انداختم و اشکام سر ریز شدن ، چه مرگم شده خدایا ...حتی فهمیده چه مرگمه ... میدونه چقدر بهش نیاز دارم.
سرم رو به طرفین تکون دادم :
- نمیام ... ازش متنفرم.
دستهاش مشت شدن و با غم سنگینی گفت :
- ازش متنفری یا هرچی اما الان بهش احتیاج داری ... دستهاتو بزار تو دستهام
چونهم لرزید و باز هم سرم رو تکون دادم :
-تا الان دووم آوردم نمردم، از این به بعدم نمیمیرم.
آهی کشید و گفت :
- حق با توعه، ولی دیگه چیزی از من نمونده شایدم مردم فقط دارم نفس میکشم.
به من گفته بود خائن ؛ هرزه ؛ کثافت ؛ منو یه زن بدکاره خطاب کرد ؛ زنی که در غیاب شوهرش با دشمنش .... ؛ منو طرد کرد ؛ منو کشت ؛ چطور بهش پناه ببرم وقتی روزها و شبها منو از این حصار دلگرم کننده دستهاش دور کرده بود ؟ چه جوری دلم رو خوش کنم و چند دقیقه کوتاه تموم زخمهام رو کنار بذارم در حالیکه صاحب همین آغوش بهم تیغ زده و تموم تنم رو زخمی کرده ؟امروز شبیه بمبی شدم که هر لحظه منتظر این انفجار ویرونگرم بودم.
کمی بعد ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم ،نه نگاهش کردم و نه حرفی زدم و نه گلایهای داشتم، عاقبتم سوختن بود و اینو میدونستم که هرچه زودتر آتیش سوختنم منو جزغاله کنه.
به خونه که رسیدیم با اینکه وزنم خیلی اذیتم میکرد اما آروم آروم قدمهام رو به سمت اتاقم برداشتم، کیان سریع از ماشین پیاده شد و اومد که دستم رو بگیره تا کمکم کنه، خودم رو به سمت عقب کشیدم و با بغض و محکم گفتم:
- نیازی نیست خودم می تونم راه برم آدم واسه زن خائنش دلسوزی نمیکنه.
- چرت و پرت نگو وزنت بالا رفته بچه ها هم سنگینن نمیتونی درست راه بری.
دستش رو محکم از دور دستم پس زدم طوری که نزدیک بود با باسن محکم رو زمین بیفتم ،که با حرص گفت :
-لااله الاالله، ببین این بچه رو چه لجی میکنه؟
با بغض بیشتری گفتم :
-شده سینه خیز یا چهار دست و پا رو زمین راه برم اما خودم میرم نمیذارم تو کمکم کنی.
-به خاطر بچه هام می خوام کمکت کنم نه به خاطر خودت.
قلبم تیر کشید ولی به این ظالم بودن صاحبش دیگه عادت کرده بود ،بغض تو گلوم بیشتر شد ،خودم رو محکم گرفتم و گفتم :
- بهت که گفتم تا پایان حاملگی صحیح و سالم تحویلت میدمشون ،من یه خائنم ،یه دختر بدکارم ،به من لطف نکن، حتی بخاطر بچه هاتم به من لطف نکن ،من "چونهم لرزید ،انگشتم رو مقابل صورتش بالا گرفتم که تحکم حرفهام رو حفظ کنم اما تاب نیوردم ،نتونستم ،چون بغض قدرتم رو گرفت و جملات بعدی رو تو دهنم کُشت ،کلمه ها از روی زبونم پر زدن و من موندم با بغضی که داشت گلو و سینهم رو به انفجار میرسوند.
قدم هام رو آروم آروم برداشتم و دوباره به سمت اتاقم راه افتادم، هنوز دو قدم جلو نرفتم که دستاش تو طرف پهلوهام رو محصور کرد، جیغ کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- به من دست نزن ،به من دست نزن، نمی خوام کمکم کنین لعنتی.
داد زد:
-نمیتونی راه بری احمق بارت سنگینه فشارت میفته الان میخوری زمین.
دوباره جیغ زدم:
- به تو ربطی نداره میتونم میتونم به نامردای مثل شما احتیاج ندارم که کمکم کنین.
اومد طرفم و دو طرف کمرم رو گرفت و با خشم و عاصی گفت :
- بس کن بهار، بس کن، بخدا برمیدارم نفت میریزم رو سر خودم جلو تو و عالم خودمو میسوزونما!
-چی شده کیان ؟
صدای برادر نامردم بود، سریع به سمتش نگاه کردم و با هم چشم تو چشم شدیم، انقدر به نگاهم مکث و نفرت دادم که ذهن فلج شدهش به کار بیفته و به خاطرش بیاد که من کیم و چه حماقت هایی به خاطر وجود نامردش انجام دادم...