بصیـــــــــرت
🔻یکی از دلنوشتههای حاج قاسم 🔹رویم نمیشود در تشییع آنها (شهدا) شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها ر
📌خاطره ایی از آخرین پرواز حاج قاسم از زبان فرزند سردار شهید حسین پورجعفری
🔹ساعت ده شب اومدند فرودگاه ، شلوغ بود ، باجمعيت سوارهواپيما شدند. دوست بابا ميگفت اولين بار بابات من را بغل كرد وگفت منو ببخش وحلالم كن اين مدت اذيتت كردم ، با هم خداحافظي كردن. داخل پرواز حاجي به بابا گفت من ميخواهم استراحت كنم و به مهماندار بگو هيچي واسه من نيارن
🔹كسي كه تا فرودگاه بغداد همراهيشون میكرد، طبق گفته خودش بابا تا اونجا بيدار بود و با هم صحبت ميكردند (بيداربود اگرحاجي كاري داشت انجام بده)موقعي كه هواپيما ميشينه ، بابا به كسي كه همراهشون بود دو تاانگشتر ميده و ميگه حاجي داده ، يكي واسه خودت و ديگري واسه خانمت ، ما را هم حلال كن ،
🔹ازهواپيما كه پياده شدن سريع سوار ماشين ميشن وبه سمت قتلگاه.. شايد وقتي كه به مقصد ميرسيدند ، بابا استراحت ميكرد. ولي بابا ..خوابيد .براي هميشه خوابيد .....
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#زندگینامه #شهید_مصطفـی_چمران 🌹 🍃🌹سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، از اسوهاي كه جمع اضداد بود،
ای خدا
ای معشوق من
ای ايدہ آل آرزوهای مردم عارف
بہ من توفيق ده
تا مثل مخلصان و شيفتگانت
در راهت بسوزم
و از اين خاڪستر مادی آزاد گردم
#مناجات_شهید_عارف
#سالروز_شهادتش_گرامی_باد
#شهید_مصطفی_چمران
#صبحتون_شهدایی
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
ای خدا ای معشوق من ای ايدہ آل آرزوهای مردم عارف بہ من توفيق ده تا مثل مخلصان و شيفتگانت در راهت بسو
ادمیـــــــــن:
❤️شهید مصطفی چمران❤️
🍂از در آمد تو. گفت "لباسای نظامی من کجاست؟ لباسامو بیارین. "
رفت توی اتاقش، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق. شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد. ذوق زده بود. بالاخره صبح شد و رفت.
فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراک. می گفت "امام فرمودن خودتون رو برسونید کردستان. " سریک هفته، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.🍂
منبع:کتاب یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 38📚
#شهید_چمران
ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ ویژه
.
🍃🌹سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، از اسوهاي كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، از شير بيشة نبرد و عارف شبهاي قيرگون، از پدر يتيمان و دشمن سرسخت كافران بسيار سخت بلكه محال است.این مروریست کوتاه بر زندگی شهید چمران
.
🍃🌹شهید مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.
.
مردان خدا بیش از هرکس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند..
.
🔸از نیایش های شهید چمران🔸
سالروز_شهادتش_گرامی_باد
#شهید_مصطفی_چمران
شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
.
#شهید_چمران 🌹
. @khamenei_shohada
25.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با شهید زنده
🔹گفتگو با سردار علی فضلی، شخصی که سردار سلیمانی او را شهید زنده خواند.
ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺مرد خدا
💡شهید دکتر مصطفی چمران به روایت رهبر انقلاب
🌷به مناسبت ۳۱ خرداد، سی و نهمین سالروز شهادت دکتر چمران
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🎥 بدون تعارف با شهید زنده 🔹گفتگو با سردار علی فضلی، شخصی که سردار سلیمانی او را شهید زنده خواند. ـ
🔺برای سلامتی شهید زنده سردار حاج علی فضلی صلوات ختم کنیم
📸سردار علی فضلی پس از شیمی درمانی...
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
تیربہ سرش خورد،دستش را
گرفتم وگفتم خوب میشـے
اما گفت:
خوب نمیشوم خـواب دیدیم ڪہ
حضرت زهرا(س) مرا
دعوت ڪردندوفرمودند بہ سمٺ من بیا،
من شہیدمیشوم.
🌸شهید #علیرضا_محمدی🌸
لشڪـرفاطمیون
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــ
4_135545345340866628.mp3
2.84M
👆👆👆
🎙 فایـل صوتـی #شهـدایـی
شلمچه و فکه و چزابه
طلاییه و مجنون یه رازه...
با صدای #سیدرضانریمانی
👌 #پیشـنهاددانلـود
ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از استودیو ولایت
📸جزئیات خورشیدگرفتگی یکم تیرماه
🌖کسوف جزئی هم نماز آیات دارد.
🌎 #خبر_روز ایران و جهان
https://eitaa.com/joinchat/1206059038C45fa2857d4
⬆️برای خبرهای بیشتر به ما بپیوندید
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفدهم ✍ - ... با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجدهم(الف)
✍لبخندهای شیرین دانیال مهربان،با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی،
تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم.
دست خط برادرم بود.
تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد.
درست همان روزهایی که محبتهایش؛عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
چقدر دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست.
از همانهایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد
در عکسهای عروسی،دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم،خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد.
کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم.
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول،دیگر خبری از او نبود.
فقط مردی بود غریبه،با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم،که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!
ادامه دارد.....
@khamenei_shohada