خواستم
كه بُغض را خجل كنم ..
خنده را به گريه متصل كنم ..
واژه را دوباره مشتعل كنم ..
خواستم
كه با تو دَرد دل كنم
گريه ام ولى امان نداد ..
🌷شهید مدافع حرم #عبدالرشید_رشوند🌷
#صبحتون_شهدایی
ـــــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هویزه
هـویـزه شـاهد است
تانڪ هایے را ڪه
مـخلوط ڪرد
گـوشت و خـون
و استخـوان را بـا هــم!😔
شناسنامہے شهید_علم_الهدی
قـرآنش بود!
شناسنامہ ے ما چـیست؟
شهدا_شرمنده_ایم
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم،🌷
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
💠خاطرات شهدا
توی خط مقدم ڪارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند.
حاج حسین خرازی بی قرار بود ، اما به رو نمی آورد ، خیلی ها داشتند باور میڪردند اینجا آخرشه ، یه وضعی شده بود عجیب،
توی این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد…
حاجی گفت : هر جور شده با بی سیم محمدرضا تورجی زاده را پیدا ڪن (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا “س” ) مداح با اخلاص و از بچه های دلاور و شجاع لشڪر بود…
خلاصه تورجی زاده را پیدا ڪردند ، حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت : تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برامون بخون…
تورجی زاده فقط یڪ بیت زمزمه ڪرد ڪه دیدم حاجی بیتاب شد…
در بین آن دیوار و در
زهرا صدا می زد پدر
دنبال حیدر می دوید
از پهلویش خون میچڪید
زهرای من... زهرای من...
زهرای من... زهرای من...
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تڪبیر میگویند..
الله اڪبر الله اڪبر ،
خط را گرفته بودند ، عراقی ها را تارو مار ڪرده بودند ، با توسل به حضرت زهرا(س) گره ڪار باز شده بود...
🌷 #شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
در عملیات کربلای۴
از یک گـروه هفت نفری
که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند،
تنها حاجستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و
به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد
برادرِ حاج ستار شهید شدند ...
وقتی که از حاجی پرسیدیم :
« حاجی، تو که میتوانستی
جنازهی برادرت را با خود بیاوری ،
چرا این کار را نکردی ؟»
در جواب گفت :
« همه بچه هـا برادر من هستند ؛
کدامشان را می آوردم؟
#شهید_حاج_ستار_ابراهیمی🌹
فرماندهگردان۱۵۵_لشکر۳۲انصارالحسین
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
قاسم سلیمانی:
اینها مثل یک شی نورانیاند که وصل به منبع نور هستند، مثل یک مدار مغناطیسی که به یک مدار عظیمتر از خودش وصل شده است. شهدای ما معصوم نیستند، اما اتصال کامل و انتصاب کامل به معصوم دارند.
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🕊🍂🕊🍂
مرام شهدا برگرفته از سیره اهل البیت است و جوانمردانه بد و خوب را درهم باهم می طلبند.
فقیر و یا غنی باشی یا ژن خوب باشی و یا بد، آقا زاده باشی یا غلام زاده، مشهور باشی یا گمنام، همه را به یک چشم نگاه می کنند. اما باور کن نگاهشان به دل شکسته یک نگاه دیگری است. دستشان از عرش اعلاء همیشه بسوی انسان خسته و آلوده به زرق و برق دنیای خاکی دراز است و این ما هستیم که چه ناجوانمردانه دست عاشقانه ای آنها را پس می زنیم و چشم بر جوانمردی آنها می بیندیم. یادت هست گفتم شهدا دل شکشته ها را بیشتر نگاه می کنند؟ می دانی چرا ؟
چون دل شکسته اشکش از دلی بر گونه هایش جاری شده که منزلگاه خداست.
و شهدا عاشق این اشک و این دل شکسته هستند. پس می گویم اگر دلت شکست شهدا را دریاب و دم رفیق شهیدت را ببین حتی اگر خیلی اسیر دنیا هم شده باشی. چون مرام شهدا با مرام انسانهای زمینی فرق دارد چون آنها قطره ای از اقیانوس عظیم محبت و کرامت ائمه ای اطهار هستند.
پس بیایید برای یکبار هم که شده عاشق شویم و مزه عشق به شهدا را بچشیم که چشیدن این عشق از انسان خلیفة الله می سازد.
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🕊✨پروازی آرام و بی تکلف اما سوزناک ✨🕊
عملیات کربلای 5 بود . همین جور داشتیم می رفتیم ، در آن ساعات آخر عمرش ، مرتب می آمد پیش ما اگر تک لو رفت و اوضاع به هم ریخت همدیگر را گم نکنیم . ناگهان صدای یک خمیاره 60 آمد همه جمع شدیم پشت سیم خاردار . حاجی گفت " تجمع نکنید، تجمع نکنید " صدایش در شلوغی گم می شد ، باید از سیم خاردار عبور می کردیم ، حاج علی به ما گفت " من نبشی ها را خم می کنم ، بیا یید از زیر سیم خادار رد شوید "
پنج نفر آمدیم سمت راست و رد شدیم . نا گهان یکی از عراقی ها را دیدیم حاجی سلاحش را مسلح کرد تا او را بزند ، تیری شلیک نشد ، گیر کرده بود ناگهان تیری آمد و به بر آمدگی پشت سر حاجی اصابت کرد😔 . لباسهای ما یک رنگ بود برای اینکه حاجی را گم نکنیم دست من و علی محمدی نسب روی شانه های حاجی بود .
حاجی ، از دست ما پا یین لغزید😥 . همان دم منوری روشن شد دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشد😱 . به علی گفتم حاجی رفت علی اشاره کرد چیزی نگویم نمی خواستیم بچه ها این مو ضوع را بفهمند. حدود بیست متر حاجی را روی آب کشیدیم و به نزدیک دژ آوردیمش . کلاه غواصیم را روی صورتش کشیدم تا شناخته نشود . جلو رفتیم ، وقتی افراد گذشتند و راه خلوت شد ، برگشتیم پایین تا حاجی را ببینیم ، دیدم با صورت گل آلود پای دژ افتاده بود ، بچه ها پا می گذاشتند روی جنازه اش و رد می شدند😭😭 درست همان صحنه ای ایجاد شده بود که خودش آن را پیش بینی کرده بود 😔.
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشبینی حیرت انگیز آیت الله طالقانی از دولت روحانی؛ دقیقا ویژگیها روحانیه 🔰
انسانی زرنگ که با وعدهی آب و نان میآید و وقتی وارد میشود به صغیر و کبیر رحم نمیکند!
به مناسبت ۱۹ شهریور سالروز درگذشت آیت الله طالقانی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_پنجم ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبته
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_ششم
✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد:
- نترسیدین جفتمونو بکشن؟
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد:
- نه امکان نداشت.
حداقل تا وقتی که به رابط برسن.
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم پس زنده موندنمون،حکم الماس رو براشون داشت.
و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن.
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.
نفسی عمیق کشید:
- خب با ورود عثمان و صوفی به ایران،بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.
در ضمن علاوه بر اون ردیاب هایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه،با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن،بچه ها دستگیرش کردن
و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.
راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند،
اما عثمان!
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.
او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان بر نمیداشت😰
با صدایی تحلیل رفته از هراسم گفتم:
- اما عثمان،
اون ولمون نمیکنه!
خندید:
- واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.
دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.
نفسی راحت کشیدم.
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد.
- دانیال کجاست؟
کی میتونم ببینمش؟
میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.
نفسش عمیق شد:
- مرگ دست منو شما نیست!
پس تا هستین به بودن فکر کنید.
دانیال هم #سوریه ست.
داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه.
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_ششم ✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم.
.
نگران نباشین زود میاد...خیلی زود...
ترسیدم:
- سوریه؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟
حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟
لبخندش شیرین شد:
- بله بجنگه اما ما نفرستادیمش.
خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم😐
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه،نیروهاشونو اونجا مستقر کردن.
دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه.😂
البته با تفنگ و اسلحه نه،
با ابزار کار خودش.. یعنی کامپیوتر.
دانیال هم، رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.
انگار خوبی میانِ این جماعت، مرَضی مُسری بود.
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.
همان که زمانی کینه تیز میکردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم،به جرمِ مسلمانیش.
اما مدیونم کرده بود به خودش...
جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش”💖
و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی،
مسلمان زاده به پاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.
خواستن و نداشتن...
این حسامِ امیر مهدی نام،گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.
این مسلمانِ شجاع و مهربان،تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته ها کرد.
اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.
اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس،
سر خم میکردند نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند.
اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان...
در تفکراتم غوطه ور بودم.
ناگهان به سختی از جایش بلند شد:
- خیلی خسته شدین،استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم.
احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.
چشمانش خسته بود.
شک نداشتم.
هر چند که چشم دوختن هایش به زمین،فرصت تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.
راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟
از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت.
یعنی دیگر نمی دیدمش؟
ناخواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیدگی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم:
- دیگه برام قرآن نمیخونید؟
برگشت:
- هر وقت دستور بفرمایید،اطاعت امر میشه.
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود،حق داشت که از وجود پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد.
دیداری که می دانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش،دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada