بصیـــــــــرت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هفتم ✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد
💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_هشتم
✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم،امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان،حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش...
اما نیامد.
بالاخره حکم آزادیم از زندان بیمارستان امضا شد، و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محض رهایی.
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟
همه اش را به یک بار دیدن دانیال و… شاید حسام می بخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهروی بیمارستان حرکت داد.
نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد..
از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم.🌸
خودش بود...
نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه.
و باز مردمک چشمانش خاک را زیر و رو میکرد.
- سلام..سلام..
ببخشید دیر کردم.
کار ترخیص طول کشید.
ماشین تو پارکینگ پارکه.
تا شما آروم آروم بیاین،من زودی میارمش تا سوار شین
نفسهایم را عمیق کشیدم.
خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدای این حسام و جَدی که نمیدانستم کیست،می کرد.
حسامی که #امیر_مهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.
کاش خوب میشد..
کاش حرف میزد..
کاش…
مردانه برایش دختری میکردم.💔
سوار ماشین شدیم.
پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه می کشید.
حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین می گذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم.
خطاب قرارم داد.
- سارا خانم،حالتون که بهتره؟ انشالله کم کم پاشنه ی کفشاتونو ور بکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.☺️
ادامه دارد ،،،،،
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_چهارم ✍ گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.😭
درد داشت...
شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناک تر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم...
اشک ریختم و گریه کردم و با تمام وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم
که هنوز هم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش...
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست...
او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت...
جوابش را ندادم.
دوباره به در کوبید.
چندین و چند بار...
سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد.
لابد دوباره حسِ شوخی های بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم
- چته روانی جایی که اون دوستِ...😡
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند:
- می فرمودین...میشنوم.
داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ...
دوست؟ دوستِ چی؟
آب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم.
او اینجا چه میکرد؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ #امیر_مهدی نام...
نهیبی به خود زدم...
خجالت برایِ چه؟
باید کمی گستاخ میشدم...
شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین...
- با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
سرش پایین بود:
- با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام...
خوب بلد بود زبان بازی کند:
- چیکار داری؟
چشمانش را بست:
- خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف.
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد.
در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada