بصیـــــــــرت
حکایت شهیدی همچون اربابش بی سرو #وصیتنامه ای #فوق_العاده تاثیر گذار👇👇 #کانال_خامنه_ای_شهدا http://
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
.
#شهید_حجت_الله_صنعتکار
.
همرزمانش تعریف می کنند، سه روز قبل از #شهادت، به او اطلاع دادند، صاحب #فرزند شده ای. وقتی خبر را شنید حال دیگری داشت، #عملیات هم شروع شده بود و دوست نداشت که در کنار بچه ها نباشد، اما با اسرار فرمانده اش(#شهید_احمد_اللهیاری ) تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند
.
یک روزه رفت و پسرش را دید و وقتی برگشت چند کیلو شیرینی خریده بود و #شیرینی را بین بچه های #گردان پخش کرد
.
#آماده شد تا برای پاتکی که در راه بود حرکت کند. قبل از رفتنش می گفت: این عملیات یک چیز دیگری است و نمی شود به این راحتی ها از خیرش گذشت و انگار از همه چیز مطلع بود.
.
دیدم که دارد به سمت #دشمن می رود و سخت با آنها درگیر است، در همین حین گلولهٔ توپی از سوی دشمن شلیک شد که مستقیم به سر #حجت خورد
.
سر حجت به #هوا پرتاب شد و #خون بود که از رگ های گلویش فوران می کرد و به #آسمان می پاشید
.
#پیکر_بی_سر حجت همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زدهٔ ما به زمین افتاد
. .
همانند #ارباب بی سرش حسین{ع}
.
#بی_سر به شهادت رسید
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_امیر_حسین_لشکری #خلبان #سالروز_شهادت #نوزده_مرداد برای شادی روح این بزرگوار #صلوات @khamenei_
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍اولین #اسیر و آخرین #آزاده_جنگ،
وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت.
پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛
دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار #شکنجه ها بود.
#شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد.
پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید...
اینها گوشه ای از صحبت های خانم #حوّا_لشکری همسر #سرلشکر_خلبان_شهید_حسین_لشگری است؛
درد روزهای نبودن و 18 سال #اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد
که
#شهادت برای
همیشه این دو را از هم جدا کرد
و دیدار را به
#قیامت انداخت..
راوے : #همسر_شهید
#شهید_سرلشگر_خلبان_حسین_لشگری
#سیدالأسرای_ایران🌷
#روحش_شاد
#سالروز_شهادت
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم 7
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
.
خم میشوم و ب تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارڪ شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم..
دستی ب روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم..
دسته گلی💐 ڪ برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر ب ڪاپوت همان ماشین تڪیه میدهم..
آمده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخـــــااهی دوستانت از این عقـــــد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابی..😂
درباز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون می آیند..
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالی ڪ ی دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنـــــده بیرون می آیی..
ی قدم جلو می آیم و سعی می ڪنم هرطور شده مرا ببینی..
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را ڪمی بالا ✋ می آورم..
نگاهت ب من میخورد و رنگت ب یڪ باره میپرد!یڪ لحظه مڪث می ڪنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی ب دوستانت میگویی..
ی دفعه مسیرتان عوض میشود..
ازبین جمعـــــیت رد میشوم و 🗣صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمی ڪنی ومن سمـــــج ترمیشوم
_ اقا سید!عـــــلی جان؟
ی دفعه یڪی ازدوستانت باتعجب ب پشت سرش نگاه می ڪند..درست خیره ب چشمـــــان من!😳
ب شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟ی خانومی ڪارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیی..
دسته گل راطرفت میگیرم..
_ بهبه!خسته نباشیدآقا!میدیدم ڪ مسیر بادیدن خانوم ڪج می ڪنید!
_ این چ ڪاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ آرع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چ آبرویی؟؟.خب چرا معرفیم نمی ڪنی؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالی ڪ میدونم موندنی نیستم!؟
بغض ب گلویم میدود.نفس عمـــــیق می ڪشم..
_ حالا ڪ فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ ن نمیترسم!ب خـــــدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصـــن اینجا چیڪار می ڪنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصـــــت گرفته!
_ حالا گُلوووو نمیگیری..؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبـــــرا...قراربود مانـــــع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم ن!اما..
همـــــان دوستت چندقدم بما نزدیڪ میشود و ڪمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم ڪارشون چیع؟
دستت را باڪلافگی درموهایت میبری...
_ ن رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم می ڪنی..
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده..
پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی
@khamenei_shohada