🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
#قسمت_دوازدهــم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
""علـم آموزے""
❖تصمیم گرفته بود در جبهه دبیرستان بزند.
مي گفت: امروز بچههاي ما اینجا مي جنگند و خون مي دهند، عدهای هم بيتفاوت و اشرافزاده، تو شهرها، بي خیال، درس مي خونن.
فردا هم ڪه درسشون تموم شد، مسئولیتهاي ڪلیدے مملڪت رو توي دسټ مي گیرند و این رزمندهها باید بشن زیردسټ اونها.
🔶خلیل، فڪر وسیعي داشټ. رفتم پیش فرمانده و پیشنهاد تأسیس دبیرستان را دادم.
↶گفت: آقا! چي داري ميگي؟ غیرممڪنه.
مگه امڪان داره اینجا ڪسي درس بخونه؟!
❈اینا از درس فرار ڪردن؛ شما مي خواهید از جبهه هم فراریشون بدین؟
✿لیسټ افراد و نمراتشان را بہ او نشان دادم: نگاه ڪنید فرمانده! نمرهي اول رشتهي ریاضی فیزیڪ خواجه نصیر، با معدل 19/5 اومده منطقه و ميجنگه! اینم نمرات بقیه...
فرمانده روي دو زانو نشسټ و گفټ: برید ببینم چي ڪار مےڪنید.
#شهید_خلیل_مطهرنیا
📌 «دوقلوهای جنگ»، ص39
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟رسول اڪرم صلي الله علیه وآله:
صبح ڪن و روزټ را در حالي بگذران ڪه یا عالم باشي یا علمآموز، و بپرهیز ڪه عمرټ در لذائذ غفلتزا و ڪامجویےهاي زیانبخش سپرے گردد.
📚 الحدیث؛ روایات تربیتى، ج2، ص 325
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ @khamenei_shohada •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_یازدهم 1⃣1⃣ " تـــــوا
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
" خـــــوش تـــیــــپ "
❉ باشگاه ڪشتی بودیم ڪه یڪی از بچه ها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیڪـلت خیلی جالـب شده. توی راه ڪه میومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند».
❉ بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیڪ ڪه پوشیدی، ساڪ ورزشی هم ڪه دست گرفتی، ڪاملاً معلومه ورزشڪاری!»
❉ ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فڪر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد ڪه ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساڪ ورزشی هم ڪیسه پلاستیڪی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از ڪشتی گیر.
❉ بچه ها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیڪل ورزشڪاری پیدا ڪنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیئل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه ئه می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می ڪرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم، ص41📚
※✫※✫※✫※✫※
#امام_علی_علیه_السلام:
✨«ان المجاهد نفسه علی طاعة الله و عن معاصیه عند الله سبحانه بمنزلة بر شهید»
❉ هر ڪه با نفس خود در راه اطاعت از خدا و دوری از گناهان پیڪار ڪند، جهاد چنین فردی نزد خداوند سبحان، به منزله شهید است.
📚 (غرر الحکم، ج 1، ص 226)
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_یازدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزو ب ساعت⌚️ نگاه می ڪنم."سه نیمه شب!"
خـــــاابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم..
زهراخانوم آخرڪارخودش راڪرد ومراشب نگه داشت...
ب خود میپیچم...
دستشویی درحیاط ومن ازتاریكی میترسم!
تصـــــورعبورازراه پله ورفتن ب حیاط لرزش خفیفی ب تنم میندازد..بلندمیشم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمـــــه خارج میشم دراتاقت بسته است..حتمن آرام خـــــاابیده ای!
ی دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم.
آقاسجادبعدازشام برای انجـــــام باقی مانده ڪارهای فرهنگی پیش دوستانش ب مسجد🕌رفت..تووعلی اصغردر ی اتاق خـــــاابیدید و من هم همراه فاطمـه..
سایه های سیاه،👤ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند..قدمهایم راتندترمی ڪنم ووارد حیاط میشوم.
/چندمترفاصلس یاچندڪیلومتره؟؟😰/
زیرلب ناله می ڪنم:ای خـــــداچقد من ترسووووام!...
ترس ازتاریڪی راازڪودڪی داشتم.
چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویی ڪ صدایی سرجا میـــــخ ڪوبم می ڪند!😧
صـــــدای پچ پچ...زمزمه!!..
"نکنع...جن!!!😱"
ازترس ب دیوارمیچسبم وسعی می ڪنم اطرافم رادرآن گنگـی وسیاهی رصـــــدڪنم!👀
اماهیـــــچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبی!!
زمزمه قطـــــع میشودوپشت سرش صدایی دیگر...گویی ڪسی داردپاروی زمین می ڪشد!!!
قلبـــــــم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهههه!!!!
سرم رابی اختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه ی .. ی مرد!!!
ایستاده و ب من زل زده😨!!نفسم درسینه حبس میشود.
ی دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بی اختیاربای حرڪت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!!
صـــــدای خفه درگلویم رارهامی ڪنم:
🗣دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!!
خودم راازپله هابالامی ڪشم !گریه وترس باهم ادغـــــام میشوند..
_ دزد!!!
دراتاقت باز میشع وتوسراسیمه بیرون می آیی!!!
شوڪع نگاهت راب چهره ام میدوزی!!
سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمی ڪنم:دزددد...الان فرااارمی ڪنههه
_ ڪووو!!
ب سقف☝️ اشاره می ڪنم وبالڪنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م..
فاطمـــــه وعلی اصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون می آیند..
وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_یازدهم ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺒﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_دوازدهم
ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﮑﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﺮ !
ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ، ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺭﯾﺨﺖ !
ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ . ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﻨﺎﻣﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺯﯾﺎﺭﺗﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ . ﺩﺭﺣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ، ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻄﺮﻑ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺩﯾﻒ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ . ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺣﻤﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺜﻤﯽ ﻭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺯﻥ ﺗﺎ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻣﮑﻪ۶۶ ﻭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﻭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻏﻮﺍﺹ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﺩﯾﻢ . ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﮐﻤﯽ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ . ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﺑﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﻣﺪ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﯿﻢ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_یازدهـــم ✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دوازدهــم
✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است.
بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند.
ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟
«همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد.
ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند.
وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند.
با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم.
حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم.
این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود.
او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است.
ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید.
تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_یـازدهـم ✍صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد..
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_یازدهم ازپنجره اتاق بیرون رانگاه میکردم,پدرم تا دررا با
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_دوازدهم
داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان مارا با بند لباس ببندد,پدرم تااین حرکت رادید بلند شدتا به سمت مابیاید اما اون یکی داعشی بالگدی که به پشتش زد باعث شد پدرم به صورت زمین بخورد,مادرم با گریه های بلند والتماسهای پی درپی همانند مرغی که به جوجه هایش حمله شده خودرا روی من ولیلا وعماد انداخت ومدام التماس وتقلا میکرد تا شاید دل داعشیان به رحم اید اما ,مرد حرامی بازوی مادرم راگرفت وکشان کشان اورابه سمتی که پدرم بود برد ,الان دیگه پدرومادرم یک گوشه اتاق بودند ومن ولیلا بادستان بسته وعماد بادهان بسته گوشه ی دیگر اتاق که روبروی پدر ومادرم قرارمیگرفتیم بودیم.
هیچ کدام درحال خودمان نبودیم بس که گریه کرده بودیم وناله زده بودیم گلووچشمهایمان به سوختن افتاده بود,یک لحظه ازذهنم گذشت که هدف داعشیها چیست؟چکار میخواهند کنند,که یکی از داعشیها چاقویی خنجر مانند, از پرشال کمرش دراورد ورو به دیگری کردوگفت:ابواسحاق ,اینها قربانی من یاتو؟....ابواسحاق نگاهی کرد ویک برق شیطانی درچشمانش درخشید وگفت:نه نه ابوعاص دست نگهدار...باید هنگام قربانی مجاهدان تکبیر بگویند ,صبر کن الان برمیگردم...
خدای من,یا امام حسین ع ,اینها چه میخواهند بکنند ...قربانی....چه کسی؟....به چه گناهی؟؟؟...
ادامه دارد...
نویسنده: .....(حسینی )🥰
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷