eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_پانــــزدهم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• "" اخـــلاص"" ❖روزهایي ڪه از مغ
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""نماز اول وقٺ"" ❖وقتي هفت‌ساله شد، خیلی خاص دل بہ نماز می‌سپرد. بدون اینڪه ڪسي به او تذکر بدهد، تا صدای اذان را می‌شنید، بازی‌اش را رها می‌کرد، وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد. 🔶حتی مقید شده بود ڪه نماز صبحش را هم بخواند. می‌گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می‌کردم، می‌زد زیر گریه و می‌گفت: چرا این‌قدر دیر بیدار شدیم؟ مگر خواب مرگ گرفته بودمان؟ ببینید، آفتاب دارد درمی‌آید و... . ↶محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه. 📌«امتداد 34»، ص33 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟امام باقرعلیه السلام: بدان ڪه اوّل وقت‌ همیشه بهتر اسٺ. پس تا جایی ڪه می‌توانی به سوی كار خیر بشتاب. محبوب‌ترین ڪارها نزد خداوند -عزّوجلّ- كاری است كه بنده بر آن مداومت ورزد؛ گر‌چه اندك باشد. 📚ا صول کافی؛ ترجمه‌ی مصطفوی ج 3، ص 129 ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنــه اے شهــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣ ‌" سیــــره عملے شھیــــد " ❉ زم
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ @khamenei_shohada •✦ ‌✦• 6⃣1⃣ ‌"فـــــرار از گنـــــاه " ❉ میثم در تاڪسی با زن بدحجابی مواجه می شود ڪه با بی مبالاتی فاصله خود را با میثم رعایت نمی ڪرده و میثم با نقشه ای جالب خود را از ورطه گناه می رهاند. ❉ او گفت میثم ساعت 9 شب با او تماس گرفت و پس از سلام و احوال‌پرسی مختصر گفت ڪه بیماری واگیرداری گرفته ڪه حتی از فاصله ای ڪوتاه قابل سرایت است زیرڪی میثم جواب داد، بدون درگیری و ناراحتی، زن بدحجاب از او فاصله گرفت. 🌷 راوی: خواهر شهید ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ فضیلتی چون جهاد نیست، و جهادی چون مبارزه با هوای نفس نیست. ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے وشهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پانزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣1⃣ . چاقوبزرگی ڪ دسته اش ربان صورتی🎀 رنگی گره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪ باید ڪیڪ 🎂را ببرید. لبخندمیزنی ونگاهم می ڪنی،عمـــــق چشمهایت آنقدرسرداست ڪ تمام وجودم یخ میزند... .😔 _ افتخـــــارمیدی خانوووم؟ وچاقوراسمتم میگیری... دردلم تڪرارمی ڪنم خانوم❣😢..خانومِ تو!...دودلم، دستم راجلو بیاورم میدانم دروجودتوهم آشوب است..تفـــــاوت من باتوعشـــــق وبی خیالیست‌ نگاهت روی دستم سرمیخورد.. _ چاقو دست شمـــــا باشه یامن؟ فقط نگاهت می ڪنم..دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزان خودت راروی مشت گره خورده ی من!... دست هردویمـــــان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم. اولین تمـــــاس ما..!😭 باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صـــــلوات میفرستند. زیرلب میگویی: یڪی دیگه.!وب سرعت برش دوم را میزنی اماچاقوهنوز ب ظرف ڪیڪ نرسیده ب چیزی گیرمی ڪند❣ بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنی وجعبه شیشه ای ڪوچڪی رابیرون میڪشی..درست مثل داستانها.... مادرم ذوق زده ب من چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چ بازی شده است.. درجعبه رابازمی ڪنی وانگشتر💍نشانم رابیرون میاوری..نگاه سردت میچرخد روی صورت خـــــااهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش ڪن! اماتو بی هیـــــچ عڪس العملی فقط نگاهش می ڪنی... اڪراه داری ومن این رابه خوبی احساس می ڪنم. زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید: _ عـــــلی جان!مادر!ی صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن من باززیرلب تکرارمی ڪنم. عروست!عروس عـــــلی اڪبر!صـــدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.. رومیگردانی بایڪ لبخندنمایشی،نگاهم می ڪنی،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صـــــلوات دسته جمعی دیگر... . ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_پانزدهم ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ، ﻟﺠﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺳﺨﻨﺮ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﺩﺭﺳﺖ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ، ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺒﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ! ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ! ﺳﺮﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺭﺷﺘﻪ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ . ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺣﯿﻒ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺎ ﺳﺮﺯﻧﺸﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺗﯿﺰﻫﻮﺷﺎﻥ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﭼﻨﺪﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﺣﯿﺎﺕ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﻦ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ ﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺪﻑ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ﻣﺪﺍﻡ ﺷﮏ ﮐﻨﻢ . ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺭﻭﺣﯽ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﻢ . ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺗﺒﺴﻢ ﻣﻼﯾﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺧﻮﺑﯿﻪ، ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺑﺮﯾﺪ ﺣﻮﺯﻩ ! – ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺻﻼ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺣﻮﺯﻩ ﻧﯿﺴﺘﻦ . – ﺍﮔﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺘﻮﻥ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺳﺖ، ﺳﺴﺖ ﻧﺸﯿﺪ . ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺶ ﺧﻮﺑﻪ ﺑﺮﻩ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺑﺨﻮﻧﻪ؟ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﯼ ﻣﻤﺘﺎﺯ ﺑﺮﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﯽ . ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﺪ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﺍﺻﻼ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﯾﺪ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺗﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﻪ ﻋﻠﻢ ﻋﻠﻤﻪ !.. ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺗﻮﯼ ﻣﺸﺘﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﺎﺷﻪ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻦ ﮔﺮﺩﻭﺋﻪ، ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻑ ﮐﺪﻭﻡ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟ ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻣﻄﻤﺌﻨﯿﺪ . ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﭘﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﻣﺘﻮﺍﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ . .. 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پانزدهم(ب) مکث کرد،طولانی: - سارا،دانیال زندست! آنقدر سر
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آتیش زد، مثه همه مسلمونای وحشی! چرا دست از سر این زمین و آدماش برنمیدارین هان؟ ازت متنفرم... و سیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد. این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم! درست بعد از مسلمان شدنش! چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم... آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشم. گونه ای که سرمازدگیش، سیلیِ عثمان را مانند برشهای تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد دست از یقیه اش کشیدم انگار زمان قصدِ استراحت نداشت عثمان عصبی،دست به صورت و گردنش میکشید و کلافه دور خودش میچرخید و من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم باید میرفتم آرام گام برداشتم،بی حس و بی هدف! این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟ دانیال یادت هست؟؟ گاهی شانه هایم را فشار میدادی و با خنده میگفتی که با یک فشار میتوانم خوردشان کنم؟ جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی! ادامه دارد....... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـانـزدهـم(الف) ✍🏻 - مثه اون دوست دانیال که زندگیمو با دین آت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 (ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد،ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای قدمهای تند عثمان بود و زانو زدنش‌درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ و پرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند، اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم. صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود( به درک). ایستاد و با گامهایی محکم به راهش ادامه داد او هم نفرت انگیز بود، درست ماننده تمامِ هم کیشانش. انگار تهوع و درد هم دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند محض نابودیم! از فرط درد معده،محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. یارای مقابله نداشتم،فقط تهوع بود و درد! معده ام بهم خورد. چند بار و هربار به تلافی خالی بودنش قسمتی از زندگیم را بالا آوردم؛ تنهایی،بدبختی،بی کسی... و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان می داد از جایگاه تاسف! دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: - همشونو میخوری! فقط معدت مونده که بالا نیاوردیش! رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم. من از متنفر بودم و او،این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد: - بخور! همشو برات تعریف میکنم. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست! گفتم صوفی رفته،اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه من گفتم که بره واسه امروز زیادی زیاد بود. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم،اینا رو بخور. و من باز تسلیم شدم: - من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم لبخند زد رفت و با فنجانی قهوه برگشت: - اول اینو بخور معدت گرم میشه با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد: - (شروع کن.. بگو..) با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت: - (اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را! - حوصله ی این لوس بازیارو ندارم ایستادم،قاطع و محکم دست به سینه به صندلیش تکیه داد: - باشه،هرطور مایلی پس صبر کن تا خونه برسونمت دیر وقته. چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی! گرمای داخل کافه،تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها،روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم،تنها! و چتری که بالای سرم،صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند عثمان آمد با چتری در دست: - حتی صبر نکردی پالتومو بردارم. بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان! حالا خیالم راحت تر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته. اما دلواپسی و سوال کم نبود با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزدم. چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود! اما امیدوارم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد - سارا! وقتی فهمیدم چی تو کَلَّته، نمیدونستم باید چیکار کنم. داشتم دیوونه میشدم چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناستش همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی،عکس دانیال رو شناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده... ⏪ ... نویسنده این متن: 🌸 🍃🌺 💐🍃🌺
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_پانزدهم: نمیدونستم حرکت بعدیشون چیه وقراره کدوم یکی ازم
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 خدای من این دوداعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر بگویم اموال غارتی دعوایشان شده بود, بالاخره بعداز بحث زیاد چون ابواسحاق پول لازم بود قسمت بیشترپول ودلارهایی که پدر بیچاره ام سالهای سال برای بدست اوردن انها تلاش کرده بود تا زن وفرزندانش دراینده زندگیشان تامین باشد به ابواسحاق رسید ووسایل خانه هم ابوعاص برای خودش مصادره کرد,برایشان اهمییت نداشت که دو جسد غرق درخون کنارشان است وسه جفت چشم نگران خیره به چشمان پدرومادری که دیگر نفس نمیکشیدند بود,عماد, این برادرک شیرین زبانم کلا مسخ شده بود هیچ کلامی از دهانش خارج نمیشد وفقط وفقط چشمانش دور وبر پدرومادرم میگشت...درهمین هنگام ابوعاص روبه ابواسحاق کردوگفت آن دوحوریه(اشاره به من ولیلا) هم مال تو به گمانم پول خوبی در ازای فروششان بگیری خخخخخخ😈 خدای من....درست شنیدم ...ما به اسیری ویا بهتر بگویم کنیزی میرفتیم...مگر قانون برده وبرده داری در اسلام منسوخ نشده؟؟چرا این بااصطلاح مسلمانان نوظهور هیچ اطلاعی از دینشان ندارند؟؟؟منی که یک هفته بیشتر نیست اسلام اورده ام بیشترازاینانی که برای هرکارشان تکبیر میگویند از دین سررشته دارم...اری اینان شیاطینی هستند که درظاهر سنگ اسلام رابه سینه میزنند ودرحقیقت دشمن اصلی دین واسلامند ,به خدا که طارق عین حقیقت رامیگفت ,اومعتقدبود این دواعش ساخته وپرداخته دشمنان اسلام هستند وبرای بدنام کردن اسلام وبیزارشدن مردم جهان از اسلام,علم شدند وچه خوب به وظیفه شان عمل میکنند.... آه برادرم طارق کجایی؟؟کجا رفتی که ندیدی عزیزانت را زنده زنده سربریدند وقهقه زدند,کجایی که ببینی ناموست ,اسیردست ابلیس شده ,آه چه مظلوم وغریبیم ما...چه غریب است دین خدا...چه غریب است اخرین فرستاده خدا...چه غریب است حجت خدا ,علی مرتضی ع وبچه هایش وشیعیانش.... به خدا...خدا هم غریب شده دراین مسلک.... ادامه دارد.. 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷