بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_یکم 🧖♀ ✍ در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_دوم
✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت...
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتمش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم.
پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمی ماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم،دیگر کیفیت داشت.
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم.
با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟کاش نباشد...
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید.
گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد...
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد.
بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد میریم دیدن یه عزیز...
بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش...