بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_هفتـم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""انفـاق با قرآن"" ❖براي بچهها شڪ
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_هشـتم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
""گناهـان هفتـہ""
❖صداے انفجار آمد و سنگرش رفټ هوا.
هرچہ صداش زدیم، جواب نداد.
سرش شده بود پر از ترڪش.
توۍ جیبش یڪ ڪاغذ بود ڪہ نوشته بود:
«گناهان هفتہ:
☜شنبه: احساس غرور از گل زدن بہ طرف مقابل؛
☜یڪشنبه: زود تمام ڪردن نماز شب؛
☜دوشنبه: فراموش ڪردن سجدهۍ شڪر یومیه؛
☜سهشنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛
☜چهارشنبه: در جمع با صداي بلند خندیدن؛
☜پنجشنبه: سلام ڪردن فرمانده زودتر از من؛
☜جمعه: تمام ڪردن صلواتهاے مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا.»
🔶اسمش «حسینے» بود.
تازه رفته بود دبیرستان.
📌(«آخرین امتحان»، ص74)
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امام ڪاظم علیه السلام:
هر ڪس در هر روز بہ محاسبهۍ نفس نبپردازد
[و از خود براي ڪارهایے ڪہ در آن روز ڪرده، حساب نڪشد]،
تا اگر ڪار نیڪۍ ڪرده، بر آن بیفزاید، و اگر ڪار بدي ڪرده، بہ درگاه خدا استغفار و توبه ڪند،
از ما [و اهل ولایت و پیرو ما] نیسټ.
📚 میزانالحكمه؛ ج1، ص106، ح396
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا
🌾 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_هفتم 7⃣ " ازدواج بہ سبڪ شـــهدا" ❉ رفتیم خرید ب
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_هشتم 8⃣
❉ تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد! میگفت:
امروز بچه ها دارن اینجا می جنگن و خون میدن، عده ای اشراف زاده هم،توی شهرها عین خیالشون نیست!
❉ باخیال راحت درس میخونن ،فردا هم ڪه جنگ تموم بشه، همه ی مسئولیت های ڪلیدی مملڪت رو بدست میگیرن، این رزمنده ها هم میشن محافظ یا زیر دست اون ها!
❉ وسعت دیده عجیبی داشت.
برای رزمنده ها میسوخت.
❉ یڪی از روز ها یڪ گوشه خلوت نشسته بود، حال غریبی داشت، تا اومدم حرف بزنم گفت:
چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منو نمی بینی!
ڪار من با دنیا تموم شده، ڪار دنیا هم بامن تموم شده!
نه من دیگه با دنیا ڪار دارم، نه دنیا با من!
🌷 #شهید_خلیل_مطهرنیا
📝 #پیام_رفتاری_شهید:
خدمت به رزمندگان، دیده وسیع و آینده نگر، مشتاق جهاد و شهادت
※✫※✫※✫※✫※
#امام_محمد_باقر_ع:
✨ فضیلتی چون جهاد نیست، و جهادی چون مبارزه با هوای نفس نیست.
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدای خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_هفتم عملیات آغاز گردید اگر چه خط به راحتی شکسته نشد اما در ن
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج
#قسمت_هشتم
قرار شده بود قبل از طلوع آفتاب به اتفاق شهید محمود کریمی که در نبود حاج آقا مقدس فرماندهی گردان را در اختیار داشت و شهید رحمانی جانشین گردان به جلو برویم بی سیم را برداشته و به سمت خط اولی که شب قبل شکسته شد، حرکت نمودیم تا چشم کار می کرد درون آب سیم خاردارهای حلقوی شکل با تله و میله های خورشیدی که نزدیکی خطوط دشمن را احاطه کرده بود خطوطی که شکستن آن به راحتی نبوده و جز عنایت خداوند و ایمان بچه ها در شکستن آن خطوط نمی توان چیز دیگری برای آن تصور نمود.
به هر طریقی بود توانسته بودیم خودمون را به خط برسانیم در حالیکه یک لحظه آتش دشمن نیز قطع نمی شد تازه سر و کله ی هواپیماهای دشمن نیز توی منطقه پیدا شده، و آنها نیز در حال بمباران وسیع تمامی منطقه عملیاتی بودند همزمان هلی کوپترهای توپدار دشمن نیز فعالیت خود را آغاز کردند آتش وسیعی که دشمن در خط ایحاد کرده بود هر بیننده ای را به این مهم سوق می داد که انگار در یک منطقه کشاورزی قرار گرفته، اما این بار به جای تراکتور برای شخم زدن با حجم وسیعی از آتش توپخانه و .... روبرو می باشد فکر می کردیم گلوله ها در فضای منطقه با همدیگر برخورد خواهند کرد. یادمه تا به آن لحظه حجم آتش دشمن را به آن گستردگی ندیده بودم حتی از حجم آتش عملیات والفجر ۸ نیز بیشتر بوده است بارها شده بود وقتی هواپیماها و یا هلی کوپترهای خودی برای حمایت و پشتیبانی در آسمان منطقه پرواز می کردند، به همدیگر می گفتیم خدا کنه این گلوله های توپ و یا خمپاره به آن ها برخورد نکند.
ادامه دارد.........
بصیـــــــــرت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #وصیّت_نامه_سیاسی_الهی_امام(ره)🌷 #قسمت_هفتم «.... سرنوشتساز سر از پا نش
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷 #وصیتنامه_سیاسی_الهی_امام(ره)🌷
#قسمت_هشتم
«.....ومیدانند آنچه به دست آوردهاند بالاتر از جنات نعیم است، چه رسد به متاع ناچیز دنیا.
و ملت ما بلکه ملتهای اسلامی و مستضعفان جهان مفتخرند به اینکه دشمنان آنان که دشمنان خدای بزرگ و قرآن کریم و اسلام عزیزند، درندگانی هستند که از هیچ جنایت و خیانتی برای مقاصد شوم جنایتکارانه خود دست نمیکشند و برای رسیدن به ریاست و مطامع پست خود دوست و دشمن را نمیشناسند. و در رأس آنان امریکا این تروریست بالذات دولتی است که سرتاسر جهان را به آتش کشیده و هم پیمان او صهیونیست جهانی است که برای رسیدن به مطامع خود جنایاتی مرتکب میشود که قلمها از نوشتن و زبانها از گفتن آن شرم دارند؛ و خیال ابلهانه «اسرائیل بزرگ»! آنان را به هر جنایتی میکشاند. و ملتهای اسلامی و مستضعفان جهان مفتخرند که دشمنان آنها حسین اردنی این جنایت پیشه دوره گرد، وحسن و حسنی مبارک همآخور با اسرائیل جنایتکارند و در راه خدمت به امریکا و اسرائیل از هیچ خیانتی به ملتهای خود رویگردان نیستند. و ما مفتخریم که دشمن ما صدام عفلقی است که دوست و دشمن او را به جنایتکاری ونقض حقوق بین المللی و حقوق بشر میشناسند و همه میدانند که خیانتکاری او به ملت مظلوم عراق و شیخ نشینان خلیج، کمتر از خیانت به ملت ایران نباشد.
و ما و ملتهای مظلوم دنیا مفتخریم که رسانههای گروهی و دستگاههای تبلیغات جهانی، ما و همه مظلومان جهان را به هر جنایت و خیانتی که ابرقدرتهای جنایتکار دستور میدهند متهم می کنند....»
#قسمت_هشتم
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@khamenei_shohada
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتم 7⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم 8⃣
🌅نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمـــــانم دنبالت میگشت..
میخـــــااستم آخرای این سفرچندعڪس📷 از #تووووبگیرم...
گرچ فاطمـــــه سادات خودش گفته بود ڪ لحظاتی راثبت ڪنم..
زمینِ پرفراز ونشیب فڪه باپرچم های سرخ 🚩و سبزی ڪ باد تڪانشان میداد حالی غریب راالقـــــا می ڪرد..
تپه های خاڪی...
و تو درست اینجایی!...لبه ی یڪی ازهمـــــین تپه ها ونگاهت ب سرخیِ آسمـــــان است.
پشت ب من هستی وزیرلب زمزمه می ڪنی:
#ازهرچ_ڪ_دم_زدیم....آنهادیدند😢...
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلـــــوتت رابهم بزنم...
اما...
.
_ آقای هاشمی..!
توقـــــع مرانداشتی...آنهم درآن خلوت..
ازجامیپری!می ایستی وزمانی ڪ رومیگردانی سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و...
ازسراشیبی اش پایین می افتی..😓😨😮
سرجا خشڪم میزند #افتااااد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صــــدارازحنجره ام بیرون می ڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمی!...
یڪ لحظـــــه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه می ڪنی...😭
تمـــــام لباست خاڪی ست...
وبایڪ دست مـــــچ دست دیگرت راگرفته ای...
فڪرخنــــده داری می ڪنم #ینی_ازدرد_گریه_می_کنههههه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـی ڪ بعدها آن رامیفهمم...
سعی می ڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪ متوجه وب سرعت بلند میشوی...
قصـــــدرفتن ڪ می ڪنی به پایت نگاه می ڪنم..#هنوزڪمی_میلـــــنگد...😣
تمام جرئتم راجمـــــع می ڪنم وبلند صدایت می ڪنم...
🗣_ آقای هاشمی....آقا #سید... یڪ لحظـــــه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخـــــااستم ڪ دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
آقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعی ڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر#صـــــدای من راحت شوی...
محڪم ب پیشانی می ڪوبم...
#یعنیاااا_خراب_ڪارترازتوهست_عاااخع؟؟؟
#چقدعاخع_بی_عرضههههه😭
آنقدرنگاهت می ڪنم ڪ در چهارچوب نگاهممم گم میشوی...
#چقدرعجیبیییی...
یا ن...
#تودرستی..
ما آنقدر ب غلطها عادت ڪردیم ڪ...
دراصـــــل چقدر من #عجیبم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_هفتم 💣زندگی با طعم باروت 🔶از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_هشتم
💑بی تو هرگز
💦برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ...حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم
💦چند ماه طول کشید،کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت .
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود،هر چند دیگه امیرحسین من نبود
💦بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود،اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم...
🌀من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم،آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود.چند ماهی بود که رفته بودن و خبری هم از آدرس جدید نبود یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
🌀دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم
🌀زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
🌀داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
🌀بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
🌀برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
🌀هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
🌀کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .😭
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_هفتم ﻣﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﯾﻢ . ﺍ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_هشتم
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﺍ ﺻﻒ ﺍﻭﻝ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﺳﻮﺳﮏ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ! ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻦ ﻭ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ، ﮐﻢ ﮐﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪ ﺩﺭ ﺻﻔﻬﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ . ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ - ﻣﻌﻠﻢ ﭘﺮﻭﺭﺷﯽ ﻣﺎﻥ - ﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺟﺎﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺷﺪ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺭﻭﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺪﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﻢ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﻮﺳﮏ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩﺵ؛ﺳﻮﺳﮏ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ! ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﻫﻤﻪ ﮐﯿﻔﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ . ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺟﯿﻎ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﯾﺴﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﻮﺳﮏ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ، ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﮑﺒﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻧﺪ . ﺗﺮﺱ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﮐﻪ ! ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﺳﻮﺳﮏ ﻣﯿﺘﺮﺳﻦ …!
ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﻫﻮﺍ ﺭﻓﺖ . ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ …
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
ــــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هفتــم ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪن
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هــشـتم
✍ میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هــفتـم(ب) ✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم... بی
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتم(الف)
✍باید دل به دریا میزدم.
دانیال خیلی پاک تر از اخبار عثمان بود...
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود،
اما این پیش فرض نگرانترم میکرد اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟چه بلایی سرش آمده؟
نکند که...
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر
و بیچاره مادر که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی نا امیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمی فهمید!
شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛
عدم علاقه به جگرگوشه ها بود. نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی #داعش،
خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم.
هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هر روز متحیرتر از روز قبل میشدم...
مسلمانان چه دروغ های زیبایی بلد بودند😳
دروغهایی بزرگ از جنس #بهشت و رستگاری چقدر ساده بودند انسان هایی که گول میخوردند.
روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛
افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش می پرداختند.
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد و این وسط من بودمو سوالی بزرگ
🔴که اسلام علیه اسلام؟مسلمانان دیوانه بودند.از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای
فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است،که تماما با کمک خود دولتها انجام میشد و باز چرایی بزرگ؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...
اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم
به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان
برقرار حکومت واحد اسلامی مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟
یعنی همه باید مسلمان،آن هم به سبک داعشی باشند؟؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتم(الف) ✍باید دل به دریا میزدم. دانیال خیلی پاک تر
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتم(ب)
و برشورهایشان را میخواند،زندگی راحت برای زنان استفاده از تخصص و دانش داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق،داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال،آب و برق و داروی رایگان
امنیت و آسایش همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش
چرا؟
چه دلیلی وجود داشت؟
این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟
در ظاهر همه چیز عالی بود بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود
#مذهب
مزحکترین واژه با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود
اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود...
باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟
🔴اسم #شیعه را سرچ کردم فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از #قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام #عاشورا
خون و خون و خون
بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی این بریدگی های در بدن پدرو مادر من هم بود؟
اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد...
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار وچهارصد سال پیش؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست
در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند عجب دینیست"اسلام"
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم....
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
- ناشناس.mp3
5.56M
🎧کتاب صوتی
آن بیست و سه نفر
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
- ناشناس.mp3
6.94M
🎧 #کتاب_صوتی
#آنبیستوسهنفر
#قسمت_هشتم
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_هفتم: رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_هشتم:
از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️
محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش.....
چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش....
درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند.
مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد....
خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟
پدر:طارق,طارق نیامده؟؟
مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته...
پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود...
ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده....
سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم...
ادامه دارد...
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷