eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_سوم ✍ صوفی: - موبایل وتلفن خونت از طریق اون حسام عوضیو
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است؟ - شاید درست بگی شایدم نه تماس را قطع کرد،بدون خداحافظی. حکم ذره ایی را داشتم که معلق میان زمین و آسمان،دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نوید انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانی دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟حسام یا صوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم،گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطر چای ایرانی. آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود،نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمع سلامتی اش پا به این گذاشته بودم،کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانی پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود،اما باز هم می ترسیدم. زخم خورده حتی از سایهٔ خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟مگر ایران آرزوی دیرینه اش نبود؟پس چرا زبان باز نمیکرد؟ صدای در آمد و یا الله گویی بلند حسام پروین را صدا میزد،با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود. او یکی از حل نشده ترین معماهای زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرف اطلاعاتیم در مورد افراد کلامی جز خشونت،خونخواری، و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد. مهربانی،صبر،جذبه، و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت،اما مگر میشد که این همه حس ملس را بازی کرد؟ نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود. اسلام عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد،دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش،اما حسام هنوز حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم به من نداده ومن آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد کمی خوش و بش با پروین،جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به ایستاد! ⏪ ... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_سوم ✍ صوفی: - موبایل وتلفن خونت از طریق اون حسام عوضیو
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود،بر سرم محکم کردم و روی مبلی درست در مقابل جا نماز حسام نشستم. با طمئنیهٔ خاصی نماز میخواند،مانند روزهای اول مسلمانی دانیال. به محض تمام شدن نمازش با چشمانی به فرش دوخته،نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب،زل زدم به صورت کاملا ایرانی اش. پرسیدم - چرا میخونی؟ لبخند زد😊 - شما چرا غذا میخورین؟ به پشتی مبل تکیه دادم - واسه اینکه نمیرم. مهرش را در دستش گرفت - منم نماز میخونم،واسه اینکه روحم نمیره. جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر،هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم. آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ای، مرده تر است و حسام چقدر راست میگفت. جوابی نداشتم،عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید - این مهر مال شما. عطر خاکش نمک گیرتون میکنه. معنای حرفش را نفهمیدم،فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش،کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس آن را داخل جیب مانتوی آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم. این جوان،خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمام وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگال او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه منوی بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. @khamenei_shohada
❁﷽❁ نمازم حال خوبی ندارد...! برای خوبـــ شدن حال نمازم دعا کن ای شـ‌هید 🌷 شبیه شهدا زندگی کنیم .. 🌷شهید حاج 🌷 📿 اول وقت ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم،از او هیچ اطلاعی نداشتم. روز هایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال،دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد. جلویِ آینه ایستادم، کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد. هیچ مردی نمیتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند.😔 بغض چنگ شد،زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به تهِ دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود، نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن. اما خدا بود، دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم... راستی چرا نمی مردم؟ دکتر که نا امیدانه از بودنم میگفت. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود. هنوز هم درد بود،تهوع بود،بی قراری و کلافگی بود. لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم،هنوز هم زنده ام؟ انگار یک چیز به شدت کم بود. شاید 💖 خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ باید آماده میشدم... آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را... کاش فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست و صبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جا نمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین می آورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که می شناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم: - حسام.. چرا واسه خوندن نماز انقدر عجله داری؟ به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند: - چایی تا وقتی که داغه میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره...😊 بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ (عج) اقامه می بنده، اونوقت کسایی که اول وقت میخونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا...❤️ آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه... اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی،هنر کردی. با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود... ادامه دارد
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_ششم(ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم:
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف... پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت... و من مدیونش بودم احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان مسلمان را در وجودم زنده کرده بود. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم و طعم بی نظیر در جانِ روحم می نشست... این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت: - قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..😉 چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه. نگاهش کردم: - ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت: - بعدا بهتون میگم... اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن... گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت. با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.
🌷 امام الصادق علیه السلام فرمودند: 💠سه چیز نزد خدا شڪایت مے ڪنند: 👈مسجد ویرانه اے ڪه مردم در آن نمے گذارند؛ 👈دانشمندے ڪه در میان مردم نادان قرار دارد؛ 👈قرآنے ڪه براے زیبایی  در منزل  گذاشته شده ڪه گرد و خاک روے آن نشسته است و ڪسے آن را نمے خواند. 📚 خصال ج1 ص142
🏴 انا لله و انا الیه راجعون 🔺 مادر شهیدان«حسن ، حسین و محمدرضا خلخالی» به فرزندان شهیدش پیوست‌. لیله الدین.. ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ ☑️ @Baserat_ir
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت است. 🌹8 اردیبهشت سالروز شهادت /شادی روحش صلوات
✌️💚 در برابر تیم حفاظت حضرت (علیه‌السلام) سر تعظیم فرود می‌آوریم که با کمترین امکانات توانستند از یک فاجعه بزرگ جلوگیری کنند. ❌ تروریست دستگیر شده با خودش چندین تیغه خشاب داشته که روی هم ۲۴۰ فشنگ می‌شده است. باتوجه به این‌که مانند دفعه پیش هنگام وارد صحن شده بود؛ اگر به صفوف نمازگزاران می‌رسید فاجعه‌ای بزرگ روی می‌داد... الحمدالله که اتفاق بدتری رخ نداد 🤲 اتفاقی که در شاهچراغ افتاد ترور کور بود ترور کور و ناموفق یعنی ضعف دشمن ✌️☝️❌
🌸این جمعیتی که می‌بینید برای خوندن نماز صبح تو متروی گل‌شهره! نمازخونه چندبار پر و خالی می‌شه و یه‌سری پشت در منتظرن تا یکی تموم بشه تا بتونن جاش وایستن دیدن این حجم از افرادی که مقید به خوندن نماز صبح هستن واقعاً دل‌گرم کننده‌ست!😊🦋✌️ *سجاد
🌹شیرودی در کنار بال‌گرد جنگی‌اش ایستاده بود و خبرنگاران هرکدام به‌نوبت از او سؤال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ ما برای اسلام می‌جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. ✨ خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستین‌هایش را بالا زد. چند نفر به زبان‌های مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همان‌طور که می‌رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می‌آید؛ وقت است. 🌹۸ اردیبهشت سالروز شهادت/ 🦋 شادی روحش صلوات