بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_سوم ✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالو
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_چهارم
✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ،فرصتِ بیشتری برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.😔
مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا...
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق میکاشت...
این بود اعجازِ #شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس...
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی...💚
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد..
چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود #علی را شناخت و دوستش نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و #وحدت بینِ #شیعه و #سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_چهارم ✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذ
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنا زاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت...❤️
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد.
پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی #وهابیت است.
نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ #داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش...
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها می دویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم...
حسام یک روز در میان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم...
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا💖
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را...
تا اینکه به ایام #محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید.🏴
⏪ #ادامہ_دارد.
🔻 قدردانی مقام معظم رهبری از نیروی انتظامی
🔹 فرمانده معظم کل قوا در پیامی به مناسبت هفته نیروی انتظامی از زحمات و تلاشهای کارکنان خدوم این نیرو قدردانی کردند.
✍ متن پیام حضرت آیت الله خامنهای که به فرمانده نیروی انتظامی ابلاغ شد، به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار اشتری؛ سلام من را به همه کارکنان خوب و زحمت کش و خدوم نیروی انتظامی برسانید.
مردم عزیز ما قدر دان زحمات و تلاشهای بی وقفه خدمتگزاران به خود و کشور هستند.
و امروز اقتدار و مهربانی را توأمان در نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران احساس می کنند و از ابتکارات ناجا در برخورد با منکرات استقبال می کنند.
۲۹ مهر ۱۳۹۹
@khamenei_shohada
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍂شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد...
🍂خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد...
🍂بارالها ..همه یِ عمر سلامت دارش...
🍂کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#پروفایل_رهبرانه
لبیک یا خامنه ای
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔻بدرقۀ شهید امر به معروف
🔹مراسم تشییع پیکر مطهر شهید امر به معروف « #شهید_محمد_محمدی » با حضور جمعی از مردم و مسئولان در تهران در حال برگزاری است.
🔹این شهیدِ مدافع نوامیس شامگاه ۲۷ مهر امسال در درگیری با ۷ نفر از اراذلواوباش محله تهرانپارس تهران مورد ضربوجرح با چاقو قرار گرفت و به شهادت رسید.
@khamenei_shohada
🌹💠 حضرت امام خامنه ای :
در #فضای_مجازی اگر آدم درست وارد بشود ، خوب است اما اگربرود #غرق بشود نهخوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد.
ـــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🌺در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز، جبهه و.. شدند.یک روز به ایشان گفتم: خداروشکر که شما معلم ما هستید.
🌺دبیر ما گفت: دعایش را به شهید #ابراهیم_هادی بکن. او مرا به اینجا کشاند!!بعد ادامه داد. ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت
گزینش اول انقلاب رد شدیم.
🌺توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم.از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم.
🌺ابراهیم که تا حدودی مرا میشناخت
جواب سلام را داد و پرسید:چه می کنی؟گفتم: گزینش سخت دانشگاه
تربیت معلم مرا رد کرده!از فردا
صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد.
🌺قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سخت گیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود.خلاصه اینکه ما امروز،بهبرکتزحمات و پیگیری این شهید بزرگوارمعلمهستیم🌺
@khamenei_shohada
#بزرگ_مرد_کوچک
●يك اسلحه به غنيمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقے را اسير ڪرده بود. احساس مالکيت میڪرد. به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را می دهم کہ دستِ کم يك نارنجك به من بدهيد.
●پايش را هم ڪرده بود در يك ڪفش كه يا اين يا آن ، دست آخر يك نارنجك به او دادند. يكے گفت: « دلم برای اون عراقی های مادر مرده می سوزه ڪه گير تو بيفتند.» بهنام خنديد و رفت ...
✍ راوی : همرزم شهید
●ولادت : 1345 مسجدسلیمان
●شهادت : 1359 خرمشهر
#شهید #بهنام_محمدی
ــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_چهارم ✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذ
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_پنجم
✍ حالا من هم #شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا...
گاهی پای تلوزیون می نشستم و به #پیاده_روی مردم خیره میشدم.
اینها به کجا میرفتند..؟
این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق...؟
امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر از گاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محض مردن.
تلوزیون مستندی از #پیاده_روی_میلیونی به سویِ #کربلا را پخش میکرد.🖤
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟
یعنی می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم...
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هوایی ات میکرد.............
این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد
لبخند زد و کنارم نشست:
- خانم اینجوری شوهر داری نمیکننا..
منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا؟
لب تاپ را به سمتش چرخاندم:
- اینا رو ببین.. خیلی خوبه...
نمیشه ما هم بریم؟
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_پنجم ✍ حالا من هم #شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و
- دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی...
ساده لوحانه و عجول گفتم:
- خب بیا بگیریم، دوتایی بریم... حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم.
لبخند زد:
- والا ارباب خودش باید بطلبه😊
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برت می گردونن...
واسه خودمم پیش اومده.
با تعجب نگاهش کردم:
- واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه ایه
با انگشت ضربه ای به بینی ام زد:
- صیغه ی طلبیدن،صیغه ی عجیبیه...
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد...
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا...
تا آقا امام حسین زیرِ نامتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش...😞
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم.
او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ منه تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید:
- اما ظاهرا آقا طلبیده...
از چه حرف میزد؟
با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.
انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعللش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت.
کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد:
- راستش سارا خانم...من باید برم ماموریت...
دنیا بر سرم آوار شد.
آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.
اخم هایم را در هم کشیدم...
با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد:
- اینجوری اصلا خوشگل نمی شینا😊
و نرم و مهربان ادامه داد:
- من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..
چند روز دیگه باید برم عراق..
تأمین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه…
از سراسرِ دنیا #زائر میاد..
پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه...
باید امنیتِ حریم #امام_حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره.
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم.
عصبی و پر تشویش بودم.
عراق؟ امنیت؟ در چند قدمیِ داعشیان؟
ناخودآگاه جواب دادم:
- منم میام.. منم با خودت ببر..
🖤عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می گیرد🖤
حسام دل داده بود یا سر؟
⏪ #ادامہ_دارد...