بصیـــــــــرت
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #شهید_حسن_باقری 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت :
🌹بِسـمربـــــِّـ الشـُّـهـداءِوالصِّـدیقیــن🌹
#شهید_حسن_باقری
💐✍100 خاطره کوتاه از شهید
قسمت : 15
81- خودش رفته بود سركشي خط . خاك ريز بالا نيامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشكر گرفت.خواب بود. – يعني چي كه فرماده گردان هفت كيلومتر عقب تر از نيروها شه؟ اگه قراره گردان با بي سيم هدايت بشه، از مقر تيپ اين كار رو مي كرديم. وقتي فرمانده گروهان از پشت بي سيم مي گه سمت راست فشاره ، فرمانده گردان بايد با گوشت و خونش بفهمه چي مي گه . باز توقع داريم خدا كمك كنه. اين جوري نمي شه. فرمانده گردان بايد جلوتر از همه باشه.»
ـــــــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ
82- از پشت خط بايد فرماندهي مي كرد. اما قرار را كه برده بود توي خط. بچه ها نرسيده بودند. پشت خاكريز ، يك گردان هم نمي شديدم. هم با كلاش تيراندازي مي كرد، هم با بي سيم حرف مي زد.
ـــــــــــــ💠💠ــــــــــــــــــــ
83- تانك هاي عراقي داشتند بچه ها را محاصره مي كردند. وضع آن قدر خراب بود كه نيروها به جاي فرمانده لشكر مستقيما به حسن بي سيم مي زدند. – همين الان راه مي افتي، مي ري طرف نيروهات ، يا شهيد مي شي يا با اونا برمي گردي. خيلي تند و محكم مي گفت.- اگه نري باهات برخورد مي كنم . به همه ي فرمانده ها هم مي گي آرپي جي بردارند مقاومت كنن. فرمانده زنده اي كه نيروهاش نباشن نمي خوام.
ـــــــــــــ💠💠ـــــــــــــــــ
84- اگر هوا روشن مي شد، بچه ها درو مي شدند. همه شان از خستگي خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بيدار كردند. باقري و رشيد دست و پاي بعضيشون رو مي گرفتند كه از سنگر بذارن بيرون.بيدار كه مي شدند مي گفتند «وسايلمون ؟» . حسن مي گفت « شما برين عقب ، يه كاريش مي كنيم.» رنگ صورتش پريده بود. اشك مي ريخت . مدام مي گفت «من فردا جواب مادراي اينا رو چي بدم؟»
ـــــــــــــــ💠💠ــــــــــــــ
85- توپش پر بود. همش مي گفت « من با اينا كار نمي كنم.اصلا هيچ كدومشون رو قبول ندارم. هرچي نيروي با تجربه ست ، گذاشتن كنار . جواب سلام نمي دن به آدم.» آرام كه شد حسن بهش گفت « نمي توني همچين حرفي بزني. يا بگي حالا كه آقاي ايكس شده فرمانده ، ما نستيم.اگه مي خواي خدا توفيق كارهات رو حفظ كنه، هيچ كاري به اين كارا نداشته باش.اگه گفتن بريد كنار، مي ريم .خدا گفت چرا رفتي؟ مي گيم آقاي ايكس مسئول بود گفت برو، رفتيم .» ديگه عصباني نبود. چيزي نگفت . پا شد و رفت.
ادامه دارد
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔰 ۱۰ خرداد ماه #سالروز_شهادت " حبیب الله حسین زاده"
تصویربردار شبکه پرس تی وی در افغانستان گرامی باد.
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
وقت.اذان.است❤️
لحظه اجابت دعا
#سر_سجاده_های_عشقتان❤️
دعا برای رهبر عزیزمان و امام
زمان ارواحنا فدا.... فراموش نشود...
اللّہم_عَجِّل_لِولیڪ_الفرج
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعای_فرج
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
▪️#83_روز تا فصل عاشقی💔
کاش می شد واژگون می کرد چرخ پیر را
یا خدا جور دگر می زد رقم تقدیر را
مانده هشتاد و سه شب تا به محرم یاد کن
زینب و هشتاد و سه بانوی در زنجیر را
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹
ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
هدایت شده از <<[Story abovesal]>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
میگم به نظرت کیا #شهید میشن؟!🧐
میگه......
#استوری
#ابو_وصال
@abovesale
ــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــــ
**********
🌷 #طنز_جبهه
💠 شمر و شلمچه!!
🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد. مثل برق بلا
🔹شنیدن و دیدن این که #مجروح شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی #باور می کرد که او از پا درآمده باشد.
🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان #پاک پاک باشد.
🔹واقعاً #ایمان داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « #شلمچه این حرف ها نیست، #شمر هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با #عصا دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
.ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هــفتـم(الف) ✍چهره زن را نمی دیدم، اما آهی که از نهاد
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم(ب)
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم...
بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمی دانستم چه کنم. باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم؟
دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟
کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.
- معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموشه.
از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد، الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی
و با مکثی کوتاه:
- سارا خوبی؟
و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم.
عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام " #داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.
که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.
که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.
چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده...
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.
راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب، از هانیه گفت...
از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...
از خواهری که یا به رسم فرمان روایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم، جان تسلیم میکرد...
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بی نهایت گفت:
- سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم:
- همه چی درست میشه...
و ای کاش راست میگفت...
عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد...
دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد.
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود، دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم،شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند،
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
باید اینجا حرم درست کنند
چار تا مثل هم درست کنند
با امام حسن سزاوار است
چند باب الکرم درست کنند
با طلا دور مرقد سجاد
بیتی از محتشم درست کنند
به تولای باقر و صادق
صحن دارالقلم درست کنند
نزد ام البنین نمادی از
مشک و دست و علم درست کنند
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه💔
#تسلیت_یاد🏴
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
حَسبےَ اللہ
و خـــــدا.. مـــا را بس
بـــــودن ِ با #شهــدا.. ما را بــس
آن #شهیـــــدان کہ بہ خـــــون مےگفتند:
هـــــوس,
کرب ُ بلا 😭
مـــــا را بـــس ...
#شبتون_شهدایی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
▪️▪️▪️
زائری در وسط صحن غریب الغربا
دید تا گنبد زیبای حرم، گفت حسن...
ألسَّلامُ عَلَیْکَ يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا
#سلام_آقا
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada