eitaa logo
امیدان فردا
209 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
9هزار ویدیو
288 فایل
🌟 بسیج دانش‌آموزی: سنگر آگاهی، بستر هنر! 🌟 آینده سازان ایران اینجا صدای توست: کانالی برای درخشش استعدادها، روایت همدلی و نشر آگاهی. محتواهای ارسالی شما (دلنوشته، هنر، کلیپ) و مطالب بصیرتی، همه در یکجا. @isarBastam1400 @isar__Bastam
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#زندگینامه_‌شهیدهمت #قسمت_نوزدهم عروج #شهیدمحمدابراهیم‌همّت، در هفدهمین روز از عملیات بزرگ خیبر و د
به روایت همسرش1 همیشه نان و پنیر می خوردیم! وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود🙁. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی🏢 رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند😥. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»😂😐 راوی:همسرشهید ... @bastamisar🇮🇷
هوالسبحان سلام آره خود مائده بود، هُل کرده بودم یکم مِن مِن کردم و گفتم سلام. با دستش که زیر چادر پنهان بود دوتا سیر گرفت سمتم. منم دستم رو باز کردم و گفتم بندازید. اینقدر شوکه بودم که خداحافظی نکردم. نمیدونم چرا نسبت به این دختر حس خوبی نداشتم. خودم می دونستم رفتارم درست نیست و اصلا به من ربط نداره اما من رو مرتضی حساس بودم، درسته به اندازه اون که منو دوست داشت دوسش نداشتم اما روش حساس بودم. برام عزیز بود دوس نداشتم کار اشتباه بکنه و یه عمر پشیمون باشه از اشتباهش. تو این فکرا بودم که دیدم یکی جلوم سبز شد، بح بح آقای خوشتیپ. من: عه سلام مسعود خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ مسعود: سر به زیر شدی؟ تو نمیگی اینجوری تیپ میزنی میای بیرون پشتت دخترا غش می کنن. من: خنده مصنوعی کردم و گفتم چی میگی بابا کجا خوش تیپ! مسعود: راهیان میای دیگه؟ از الان بگم باید کنار من بشینیا نمی ذارم کنار مرتضی اجنبی بشینی. اجنبی تیکه کلام من بود، اینقدر استفاده کرده بودم که مسعود هم عادت کرده بود. یکم در مورد محل و مسجد حرف زدیم و خداحافظی کردیم. بدو بدو رفتم سمت خونه، دیر شده بود . رسیدم خونه سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سراغ سفره، خب دیگه سین های سفره کامل شده بود. سبزه هم گذاشتم، تنگ ماهی هم که تو یخچال بود درآوردم، پنج تا ماهی توش بود، هرسال نزدیک عید مسابقه ماهی قرمز تو مسجد برگزار میشه و منم مجری هستم، البته مجری که نه، اونجا میشینم و بچه ها میان سوره قرآن می خونن و به تعداد سوره ها ماهی میگیرن، هرسال به خودمم به عنوان هدیه میدن. ماهی هم گذاشتم یکمم عطر کول واتر زدم به چهار گوشه ترمه که بوی خوب بپیچه . آخیش یه نفس راحت کشیدم و مامانم اومد تو حال و دید. مامان: به به پسر گلم چکار کرده! کاش تو دختر می شدی، اینقدر باسلیقه ای، بعداز خواهرات من هیچوقت نبودشون رو احساس نکردم. دختر بودی شوهرت نمی دادم ، نگهت میداشتم تا آخر عمر همدمم بمونی. من: اگر دختر بودم اسمم رو چی میذاشتی؟ مامان: نمیدونم... من: بلقیس خوبه؟ کوکب چی؟ دوتایی خندیدیم و بدو بدو رفتم سمت مامانم و قلقلکش دادم، مامانمم جون آقاش رو قسم می خورد که نکن الان میفتم ولی من حسابی قلقلکش دادم. بعدشم یه ماچ گنده ازش گرفتم. شام رو خوردیم و قرار شد همه یه چرت کوچیک بزنن تا برا لحظه سال تحویل که دو بامداد بود بیدار بشیم. همه خوابیده بودن اما من خوابم نمیومد. این روزا حسابی ساعت خوابم بهم خورده بود. اه دوباره خاطرات قبل ... دوباره اسماء! ادامه دارد... @bastamisar