6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
استاد #رائفی_پور
⭕️ بعضی از این سلبریتی ها رو آدم حساب نمیکنم🏴
⭕️بعضیا پرچم امام حسین رو میبینن وحشی میشن 🏴
#الحسین_یجمعنا
@bastamisar
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اخبار عجیبی در عالم دنیا که سانسور کرده اند....
#فوق_العاده_مهم
@bastamisar
🔻جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لا اله الا اللّٰه براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکند و خانه کعبه را عوض از سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند...
منبع: فتح خون، ص۵
@Bastamisar
امیدان فردا
#قسمت_پنجم #دو_واله_مدافع لطفا جدی باشید. خانومای محترم مثه اینکه کلا فراموش کردین،۲۰ بهمن نزدیکه
#قسمت_ششم
#دو_واله_مدافع ❤️
هوالسبحان
زینب: داداش مریم؟
من چند بار باید بگم این حرف رو نزن، به چه زبونی باید بگم رفاقت منو مرتضی ربطی به این لوس بازیا که شما زن ها فکرمی کنید نداره...
با عصبانیت بلند شدم رفتم تو پذیرایی روی مبل نشستم.
چشمام به تلویزیون بود اما از تو خودمو داشتم میخوردم، هیچی نمیدونن الکی حرف میزنن، لعنت به جواد که نمیره این دختره رو بگیره من اینقدر حرف نخورم...
جواد از بچه های محله و دوست مشترک من و مرتضی، مدتها بود از من خواسته بود در مورد مریم با مرتضی حرف بزنم و ازش خواستگاری کنم اما مرتضی اینا از این ترک های اصیل هستن و غیرتی...
منم قبول نکردم گفتم با مادرش بره خواستگاری، خواهر جواد هم مریم رو نشونده بود رو تاس و از زیر زبونش کشیده بود بیرون اونم گفته بود جواد رو میخواد...
فقط مرتضی بدبخت بی خبر بود.
حالا این خواهرای خنگ من فکر می کنن من خواهر مرتضی رو میخوام در صورتی که من ازش خوشم نمیاد.
تو همین فکرا بودم که دیدم دخترا حاضر شدن و اومدن تو پذیرایی که با شوهراشون و بچه ها برن، منم یکم اخم کردم که حساب کار دستشون بیاد...
زینب با همه خداحافظی کرد و اومد در گوشم گفت اخم می کنی مثه میمون میشی، منم زدم زیر خنده ...
بالاخره رفتن...
واااای داشتم روانی می شدم از صدای بچه ها، ماشالله خسته نمیشن که ...
مامان آشغالارو بده مهدی ببره امشب من واقعا خسته ام میرم تو اتاقم دراز می کشم...
پنجره اتاقم رو بستم، چراغ رو خاموش کردم و مثه همیشه هالوژن قرمز رنگ بالای چفیه ها رو روشن کردم، یه مداحی مناجات آروم سعید حدادیان گذاشتم و رفتم تو فکر و خیال...
روزهای اول دانشگاه، مهندس زادسر خیلی ازش بدم میومد چون با وخترا خیلی راحت حرف میزد، وااای اون دختره که اسمش الهام بود چقدر ازش میترسیدم مثه شیطان بود قیافش، شیطنت یونس و سعید سرکلاس کنترل دیجیتال، شاگرد ممتاز شدنم.
عه چرا اشکمدرومد، حاج سعید هم داشت روضه حضرت زهرا میخوند.
اسماء بریز آب روان بر روی گلبرگ گلم
اسماء.
اسماء .
و فکر و خیال اسماء داشت منو آب میکرد...
@Bastamisar
#قسمت_هفتم
#دو_واله_مدافع ❤️
هوالسبحان
زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحتی سرم رو بردم زیر پتو.
بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم لیز خورد و افتاد روی بالشتی که یادگار دوران اعتکاف پارسال بود و مادر مرتضی داده بود بهم.
در حال گریه و فکر کردن بودم که خوابم برد...
نور آفتاب افتاده بود تو صورتم و نمیذاشت بخوابم، پتو رو کشیدم رو سرم و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما دیگه خواب مرگ شده بودم و فایده ای نداشت، هی پهلو به پهلو می کردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره؛ با چشمای نیمه باز صفحه گوشی رو نگاه کردم، شماره ناآشنا بود اما پیش شماره سمت دانشگاه بود، زیر لب گفتم یا خیر، کیه این موقع صبحی؟
گلوم رو صاف کردم، جانم؟
خانم محمدی بود، معاون آموزش مدرسه، سلام آقای جنتی ...
با تعجب گفتم سلام بفرمایید؟
وقتتون بخیر، ترم تحصیلی جدید شروع شده و طبق روال ترم های قبل از دانشجویان ممتاز تجلیل میشه لطف کنید سه شنبه تشریف بیارید دانشگاه ، ترم اخیر شاگرد اول رشته خودتون شدید، تشریف میارید دیگه؟
با لبخند رضایتی که روی لبام نقش بسته بود گفتم بله، ممنون از اطلاعتون...
به کلی خواب از سرم پریده بود، بلند شدم نشستم، دستم رو انداختم لای موهام و شروع کردم تندتند خاروندن سرم، بعدشم بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و وارد حال شدم...
ننه؟ ننه!
آروم چه خبرته؟
نمیخوای به این پسر نخبه یه صبحونه توپ بدی؟
کی بود زنگ زد اول صبحی؟
دانشگاه بود، گفت آقای جنتی دخترای دانشگاه یکی یکی دارن تلف میشن، تو رو خدا بیاید یه خودی نشون بدید این بندگان خدا گناه دارن!
خوبه خوبه، خودتو لوس نکن، بیا بشین منم صبحونه نخوردم باهم بخوریم...
حالا وقتی دست یکی رو گرفتم آوردم خونه گفتم ننه اینم عروست اون موقع حرفام رو باور میکنی!
غلط می کنی اینکارو بکنی، محمد هادی به روح آقام اگر با دخترا حرف بزنی شیرمو حلالت نمی کنم.
عه بابا شوخی ام نمیشه کردا، زنگ زدن گفتن بیا شاگرد شدی میخایم بهت جایزه بدیم!
الهی قربون پسر درس خونم بشم، خدایا شکرت
زدم زیر خنده و زیر لب گفتم یعنی عاشق تغییر ثانیه ایه موضعت هستم ...
محمدهادی! مامان!
دو هفته ست دانشگاهت تموم شده، دیگه استراحتم کردی برو رنگ بخر راه پله ها رو رنگ کن، قبل از خونه تکونی تمومش کن .
چشم، شما جون بخواه.
چشمت بی بلا مادرجون.
نشسته بودم پای تلویزیون که زنگ خونه رو زدن .
محمد ببین کیه؟
کیه؟
محمدهادی بیا پایین!
عه سلام تویی؟
ادامه دارد...
@Bastamisar