eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
457 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیستم0⃣2⃣ که درسال95 هم خداراشکرهمچنان محمدرض
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ویکم1⃣2⃣ اینباربادوستم تماس نگرفتم وبهش پیام دادم همان روز وگفتم لیلامن دیشب یک خوابی دیدم محمدرضااسم یک آقارابهم گفت وکمی برام آشناس ولی اصلاحضورذهن ندارم یادم نمیادکجااسمشو شنیدم ولی توخواب چون محمدرضاراتوناحیه سپاه دیدم گفتم اول مستقیم بیام سراغ خودت بعدبقیه گفت خب کیومعرفی کرد؟ اسمشوبگو؟ تا اسم اون شخص راگفتم دوستم خندید وبه شوخی گفت آیکیو همون روحانی سپاه دیگه که چندبارهم فلان وقت هابراتون جلسه گذاشت توپایگاه بعدهم بلافاصله گفت وااای این محمدرضاواقعاچیکارس گفتم کوفت نخند چرا؟مگه چی شده گفت بازم پیغام ومعرفیش بجابوده گفتم خب منکه هنوزبهت نگفتم محمدرضا چی گفته وفقط گفتم فلان اسم رابهم گفته،وآشناس برام ولی یادم نمیاد درجوابم گفت ولی من حدس زدم چرامعرفیت کرده وحتمامربوط میشه به سفرراهیانت آخه تاهمون دیروز به خاطرمسئول کاروان راهیان هنوزدقیق مشخص نشده بودکه کی مسئول باشه وهمون دیروزاین شخصی راکه محمدرضادیشب معرفی کرده بهت،انتخاب شدکه بشه مسئول کاروان راهیان نور واقعاباورم نمیشد وبازمحمدرضاخودش هم بعدپیغامش کنارم بودتاکمکم کنه تاراحتتربتونم اون سفرراپشت سربزارم وخوب میدونست چه خبره وچه اتفاقهایی قراره تواین سفربرام بیفته که یک اشتباهی هم شده بود ومن وآقای شریفی خبرنداشتیم وفقط خودمحمدرضاخبرداشت وبعددیدن خواب اونشب دیگه نرفتم سفرراهیانم رالغو کنم وتصمیم گرفتم که برم اونم به سفارش خودمحمدرضا بعدکمی صحبت ازطریق پیام بادوستم گفت خب نمیخوای بگی خوابت چی بوددقیق گفتم باشه میگم خواب دیدم یه جایی هستم مثل مزاربود ویک برگه که مثل آدرس هستش دستمه وهی به اون برگه نگاه میکنم ودنبال سنگ قبرهایی میگردم که بازمیدیدم یهویی اون برگه تبدیل میشه به کتاب وکتاب زندگی یک شهیده که اسمش کم رنگ بودو خونده نمیشد وبازیهویی اون مزارتبدیل میشدبه یک خونه که خودمو اونجامیدیدم که آخرخوابم دیدم بازمزاره ومن دنبال آدرس مزارم یاهمون سنگ قبر که یهویی محمدرضارادیدم میادبه سمتم که بعدسلام دادن بهم گفت نگردنمیتونی پیداکنی وکاری پیش ببری ازآقای.....کمک بگیر وبگوبهت اجازه بده تادرمسیرپیاده بشی واصلاهم اسمی نبردآن مسیرکجاس که بعددوستم گفت شمامیخواستی بری منزل پدری محمدرضاحتمامنظورمحمدرضاقم بوده وراست هم گفته که ازایشون کمک واجازه بگیری چون تامسئول کاروان اجازه ندن نمیتونی جایی پیاده بشی مگرباهمسرباشی یاخانواده وچون شماتنهایی محمدرضامیدونست اجازه نمیدن بهت فهمونده تاهنوزحرکت نکردین بری بااین شخص همه چیز را هماهنگ کنی تا توسفربرات مشکلی پیش نیاد چون مسئول اصلی خودت میدونیکه چقدرسرش شلوغ میشه به خاطربرنامه های سفر وایشونم که باخانواده هم میخادبیادودوتافرزندداره دیگه بدتر. سرش شلوغ میشه بازگریه ام گرفت یهویی گفتم لیلا دیشب آقای شریفی گفت مادرمحمدرضافوت شده ومن هم گفتم پس دیگه نمیرم سفرراهیان بعدایشونم گفتن بیابریم سرمزارهاشون.بازهم گفتم نه نمیام تادیشب محمدرضااومدبه خوابم واین حرف رابهم گفت ومعرفی یعنی اینکه برم سفر گفت پس حرف نباشه حتی شده سرمزارشونم بری بایدبری وهرچه زودتربروسراغ آقای.... ومن شماره تماسش رابهت میدم تاباهاش هماهنگ کنی که چه زمانی سپاه هستن تابتونی ببینیش همون روزتماس گرفتم وایشون گفتن که فردابعدنمازظهرمن درخدمت هستم ومن روزبعدرفتم سپاه وباکلی استرس ودلشوره که خدایا چطوری بایدقضیه راشروع کنم اصلا ازکجاشروع کنم که حرفهاموباورکنه واای که تواین چندساله باهربارپیغام دادن به این اون من چقدررراسترس میگرفتم وحالم بدمیشه ناگفته نمونه هم که یک دعوت ازطرف خودآقای شریفی هم کارمن راآسونترکردخداراشکربه خاطرگفتن خوابم قبل اینکه برم سپاه باآقای شریفی تماس گرفتم تابگم که من این سفررامیام واگرقسمت بشه برگشتنی ازراهیان قم پیاده میشم وموندم که چطورحالابه مسئول کاروان بگم خواب را یادرکل باهاش هماهنگ کنم که اجازه بدن من قم پیاده بشم که بعدآقای شریفی گفتن شمابهشون بگین ازطرف سپاه قم کل کاروان دعوت شدن به یک نهار واگرباورنکردن شماره تماس من رابدین تاباخودم مستقیم تماس بگیرن ودعوت کنم وبگم که من هم شماراهم میشناسم وحرفهاتون واقعیته ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست ویکم1⃣2⃣ اینباربادوستم تماس نگرفتم وبهش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و دوم2⃣2⃣ بعداز دعوت آقای شریفی وصحبتهایم بادوستم وهماهنگ کردن باآقای.... روزبعد،بعدازنمازظهررفتم سپاه قوچان هنگام ورود گوشی ام را دادم به انتظامات وبعدازهماهنگی بااتاق آقای....رفتم داخل نشستم تاایشون سرشون خلوت بشه آخه به خاطربرنامه های سفر سرشون شلوغ بود. جلوترازمن هم دونفری درصف منتظربودند. یک دخترخانم هم بعدمن آمدن که یکی ازشاگردهای حوزه علمیه بانوان قوچان بودوانگار ایشون هم واسه راهیان باماهمسفربودن. وقراربود مسئول فرهنگی دراون سفربشوند. بالاخره سرحاج آقای. ...که روحانی هم بودن خلوت شد روکردند به من گفتن بفرمائیدشما؟ گفتم خانم ...هستم دیروزتماس گرفتم گفتین امروزتشریف بیارم گفتند بله بفرمائید بازکمی استرس وتپش قلب گرفتم وبعدشروع کردم به گفتن حرفهام وخیلی خلاصه: من چندساله بایک شهیدی دراتباطم خوابشم میبینم،وحتی پیغامهایی هم بهم میده وحالایک پیغام واسه شماداده که تواین سفربه من کمک هایی بکنید باتعجب گفت واقعا پیغام واسه من گفتم بله وجریان رابراشون گفتم اون دخترخانم هم بعدشنیدن حرفهام یهویی خیلی آروم گفت واای شماچقدرهم واضح خواب این شهیدرامیبینید وبعدبه حاج آقاگفتم بخاطراین جریان هم یک آقایی ازقم که خبردارن ومیخوان کل کاروان راهم موقع برگشت ازسفرراهیان دعوت کنن قم گفت واقعا گفتم بله حتی گفتند شمامیتونیدتماس بگیریدباهاشون صحبت کنیدتاخودشون دعوت کنن واینکه ازبرنامه هاباخبرشون کنیدوبگیدکه برگشتنی میرسیم قم تااینهاتدارک ببینند واسه کاروان بعدگفتن بی زحمت شمارشون رابدین گفتم گوشیم انتظاماته تماس گرفتند ودستوردادند تاگوشی من رابیارند،وبعدشماره تماس آقای شریفی رادادم بهشون وتماس گرفتن قبل تماس هم حاج آقاازم پرسیدن درجه ایشون چیه گفتم خبرندارم فقط میدونم سپاه کارمیکنن دیگه چه درجه یاسمتی دارند رو نمیدونم بعدتماس وتمام شدن صحبت هاشون باآقای شریفی که خودم هم میشنیدم ودرپوست خودم نمیگنجیدم حاج آقاهم روبه من کردن وگفتن ان شاءالله که سفرخوبی واسه همگیمون باشه وخوشابه سعادت شما. من سعی میکنم هرکاری ازدستم براومدواسه شماوشهیدتون دریغ نکنم وای چقدررخوشحال شدم وحال روحیم عالی شدکه قبلش کلی استرس داشتم داداشم همیشه بهم میگفت بعدچندسال دیدن خواب چراهنوزهم به خودت ومحمدرضایاپیغامهاش شک میکنی وخودتواذیت میکنی گفتم آخه هرکسی باورنمیکنه والبته هنوزهم بعد8سال خواب دیدن واینکه همه خوابهام واقعیت شده هنوزهم استرس میگیرم وتپش قلب تامیخوام پیغامی رابرسونم وقتی صحبتهامون باحاج آقاتمام شد وتشکروخداحافظی کردم،اون دخترخانم که اونجابودن بلافاصله به من گفتن ببخشیدمیشه تشریف داشته باشین تامنم کارم تموم بشه وباهم بریم سوالهایی دارم ازشما توروخدابمونین گفتم چشم وبعدتمام شدن کارشون باهم تاجایی که مسیرمون یکی بودرفتیم ودرطی اون مسافت ایشون به من گفتن واقعاواقعاخیلی خوشحالم باشماآشناشدم وافتخارمیکنم باشماهمسفرهستیم ودعامیکنم و ازشهدامیخوام تاباشما همچنان همسفر و دریک اتوبوس باشم ومن این آشنایی رابازهم ازطرف شهدامیدونم که میخواستن سفرم پرازمعنویات وباورهای واقعی بشه برام واین روزرابه فال نیک میگیرم وشکرمیکنم وچندتاسوالش هم این بود کجاوچطوری بارفیق شهیدم آشناشدم؟ وچطورشدبه خوابهام اومد؟ منم خلاصه ای براش گفتم وگفتم ان شاءالله بقیش رادرسفرخواهی فهمید وبعدازهم خداحافظی کردیم وباکلی امیدوخوشحالی رفتم منزل وازروزبعدباروحیه ای عالی وشادشروع کردم به خانه تکانی تااینکه تاچندروزقبل حرکتم کارهایم تمام بشه وساکم راببندم چقدرخوشحال بودم که وقتی به این فکرمیکردم بازهم خودمحمدرضادعوتم کرده بروم راهیان آن هم برای بارچهارم ووقتی هم به این فکرمیکردم که ای کاش مادرش هم زنده بودتامیرفتم خودش رازیارت میکردم ومیدیدمش نه سنگ قبرش را بعدکلی فکروخیال وناراحتی بازم دلم خیلی روشن بودکه اتفاقهای خوبی درپیشه چون میخواستم سفرم رالغوکنم بازخودمحمدرضانگذاشت ودعوت کردتابروم وخداراشکرروزموعودبالاخره رسید روزحرکت به سفرراهیان که تقریبا10روزقبل سال1396بود یعنی همان اسفندماه 1395بود ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و دوم2⃣2⃣ بعداز دعوت آقای شریفی وصحبتهای
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وسوم3⃣2⃣ طبق همه سالهای قبل محل حرکت ازناحیه سپاه بودوساعت2بعدازظهربایداونجاحاظرمیشدیم تابراساس ثبت نام اتوبوس وشماره صندلی هامون مشخص میشد وقبل حرکت هم مسئولین ازبرنامه های راه وراهیان تاحدودی اطلاع رسانی میکردن واینکه درراه تایم نمازوشام ونهارصبحانه چطورباشه وهمه سعی کنن منظم باشن تامشکلاتی پیش نیادمخصوصاجاهای دوری نرن تاگم بشن.وشماره تماسهای خودشون راهم به ماهامیدادن تااگرگم شدیم تماس بگیریم بازهم مثل سالهای گذشته باکلی ذوق وشوق سفرمون آغازشدواینبارحال وهوای خاصی داشتیم داخل اتوبوس چون بیشتربچه هاشاگردان حوزه علمیه بودن بایکی ازاستادهایشان واون دخترخانمی راهم که درقسمت قبلی گفته بودم هم بودند وعضوگروه فرهنگی بودن که داخل اتوبوس بالب تاب مداحی ازشهداپخش میکردن،سخنرانی دعاوقرآن وبرای پخش هرکدوم ساعت مشخصی داشت ودرطول روزهم یه بارجمع میشدیم یه سمت اتوبوس وباهم گفتگوهایی میکردیم که البته من زیاددرجمعشون نبودم ویه جورایی غریبه بودم چون اونابیشترباهم هم کلاسی هم شهری ویاآشنابودن واون سال من یه جورایی تنهابودم درجمع اتوبوس وچندتاازهم حوزه ای های خودمون بودن که اتوبوس دیگه بودن.ومسئول آنهاخودحاج آقابودن که دراصل مسئول کل کاروان هم بودند ومسئول کاروان ما آقایی به نام گلستانی بودند که بسیارآقای متشخص ومهربانی بودن وخیلی هم صبور جالبیش اینجابودکه همان سال حاج آقاوآقای گلستانی باخانواده تشریف آورده بودن که حاج آقانمیدونست چیکارکنه بنده خداازدست پسرشیطونش توراه که می رفتیم سمت اهوازهمش بامحمدرضاصحبت میکردم دردودل میکردم بهش میگفتم دیگه شدچهارسال که میشناسمت وتوزندگیم کنارمی مثل یک برادربزرگتر ولی هیچ خبری وشناختی ازخانوادت ندارم ویادرکل اززندگی خودت به جزطرزشهادت چیزدیگه ای نمیدونم پس محمدرضاخودت کمک کن تادراین سفربیشتردرباره ات بدونم ازکودکی تاشهادتت حالاکه بعدبرگشت این سفرمیخوام بیام قم سرمزارخودت ومادرت ای کاش که اززندگی ات بیشترمیدانستم وای کاش مادرت هم درقیدحیات بودتابه جای سنگ قبرش خودش رازیارت میکردم وبازیهویی نمیدونم چراته قلبم یک روزنه امیدی بازمیشدکه حسم میگفت مادرش زندس وبازبه خودم میخندیدم و می گفتم آقای شریفی که دروغ نمیگن حتمافوت شده مادرمحمدرضاکه به من گفتن روزدوم تقرییاساعت8شب بودکه بالاخره رسیدیم اهواز واردوگاه حمدیه واای واقعاچقدررخوشحال بودیم رفتن به اونجاواسه ماهاکمترازکربلانبود ووقتی میدیدم خادمین چطوربه استقبال ما می آمدن بااسپندوخوش آمدگویی های دلی وپرازنشاط وچطورتزئیناتی انجام داده بودن درورودی اردوگاه واقعاکل خستگی راه ازتنمون خارج میشدبلکه انرژی هم میگرفتیم وبعدهم راهنماییمون میکردن به خوابگاهای مشخص شده وبعدازجابه جایی هم که دیگه رسیدگی واسه چایی وشام بود وقتی پاتواون اردوگاه میزاشتیم واتاقها وخادمین توضیح میدادن که این اتاقهابیشترشون همون اتاقهایی هستن که رزمنده هاوشهدادرآن میخوابیدن وعکس های آن شهداراهم زده بودن دیواراتاقها واقعاآدم یک حال وهوای خاصی پیدامیکردوبه شهدانزدیکترمیشد ومهمتروجالبیش این بودکه بزرگان طوری دستورداده بودندکه آن سه شبی که اردوگاه هستیم هرسه شب شام یکنواخت باشه انگارنیتشون این بودکه ماهابیشتردرک کنیم سختی هایی راکه شهداورزمنده هاکشیدن وواقعااونایی که شکموبودن فکرکنم بهترمیفهمیدن ودرک میکردن چون صداشون درمیومدومیگفتن چراهرشب شام مثل همه منم به شوخی گفتم برین خداتونم شکرکنین که نهاررااردگاه نیستین وگرنه نهارهم همین بود وفقط نیت براینکه ماهابیشتردرک کنیم.مگرنمیگین شهدابراتون مهم هستن واومدین درسهایی تواین سفریادبگیرین خب اینم درست بشینین بهش فکرکنین که چراهرشب شام یک نوع غذاست اگرعاقل باشین به درک همش میرسین وغر نمیزنین ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وسوم3⃣2⃣ طبق همه سالهای قبل محل حرکت ازن
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وچهارم4⃣2⃣ روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع شد،و وقتی هرسال که سوار اتوبوس میشدیم تاحرکت کنیم به سمت منطقه های جنگی برای هراتوبوسی یک راوی میومدومسئول اتوبوس معرفیشون میکردن آن هم خیلی ساده وفقط میگفتن مثلا آقای صبحانی راوی دفاع مقدس وبیشتر وقتها هم راوی هادرجه وسمت هایی هم داشتن ولی اصلادوست نداشتن معرفی کامل بشن واون روزهم واسه مامثل هرسال یک راوی را معرفی کردن که واقعا واقعاآقای خیلی متشخص،مهربون،وخیلی هم صبوربودن وبعدبایک معرفی ساده راوی گریهاشون شروع شدهمینطورکه اتوبوس میرفت ایشون هم ازاول راه راهها وجاده ها رانشون میدادن ومعرفی میکردن وازجنگ وشهدامیگفتن وسالهایی که چه اتفاقهایی افتاده بوددرآن جاده هاومنطقه ها وچقدرشهیددادن ویاکدوم ازشهدافرمانده بودن یاتخریپ چی ویاغواص وخاطراتی هم ازآنهااگردرخاطرداشتن میگفتن باوصیت نامه هاشون وواقعاطوری توضیح میدادن که کامل بود وشاخه به شاخه تعریف نمیکردن روزاول همان سال قسمتمون فکه شد فکه ای120تاشهیدرادست وپابسته باسیم زنده به گورکرده بودند وهمون جایی راکه آنهاراخاک کرده بودند راقتلگاه نامگذاری کرده بودن وفکه هم محل شهادت شهیدآوینی هست فکه پراز رمله یاهمان ماسه وماسه های خیلی نرم وریز ووقتی که آفتاب آنجاسوزان میشود ماسه هاهم درحدی داغ وسوزان میشودکه حتی گاهی اوقات وحشت میکردیم باپای برهنه واردفکه بشویم وقتی که رسیدیم به قتلگاه120تاشهید برنامه ها شروع شد،یعنی تاقبل اینکه جایگاه اصلی هرمنطقه ای برسیم راویگری باراوی های اتوبوس بودوبعددرمنطقه هابرنامه وراویگری هاباکسانه دیگری بود همچون سردارها،سرهنگ ها اساتید،.وبزرگانی دیگرکه به جزء راوی بودن معجزاتی هم درزندگی خودشان دردوران جنگ وجبهه ودرمنطقه هاافتاده بود ویامعجزاتی واقعاازنظرخیلی هاباورنکردنی اتفاق افتاده بود مثل داستان سردارباقرزاده که به شهیدزنده هم معروف هستن،اون روزوقتی درقتلگاه فکه بودیم میان سخنرانی هاوتعریف ازشهداواقعا بدجوردلم شکست ومنقلب شدم به همه شهدای اونجاوبازبه خودمحمدرضاگفتم شمارابه امام زمان کمکم کنین تواین سفرتاقبل تموم شدن سفر اززندگی محمدرضاچیزایی بدونم واصلاهم خبرنداشتم که کتاب اول زندگی محمدرضا چاپ شده به روایتگری مادرشون،وگرنه زودترتهیه میکردم ومیخوندم بعدتمام شدن برنامه راهی شدیم که بریم به نصفه راه که رسیدیم عکس شهیدآوینی رادیدم کلی هم به اون سفارش کردم تادست خالی ازاین سفربرنگردم ازبابت بیشتردونستن زندگی محمدرضاوشناخت بیشترش بعدفکه هم دقیق یادم نیست چزابه رفتیم یااروندرود خلاصه بعداتمام برنامه های آن روز که برگشتیم اردوگاه حمیدیه وبعدنمازوشام هرکسی یک جمعی شدن وواسه خودشون صحبت میکردن ازآن روزوچیزهایی که آموخته بودند وواقعاهمون روزاولی که سال اول سفربعضی ازبچه هاهم که بود یه روزه خیلی متحول شده بودند ویجورسردرگم ورفته بودن تولاک خودشون ومنم یه جورایی کسل وبی حوصله روتختم نشسته بودم وبا عکس محمدرضاکه روصفحه گوشیم بود صحبت میکردم ویایه جورکل کل وشکایت ومیگفتم واقعااگرمعجزه نکنی من تا اینجا هستم ازتو وزندگیت بیشتر ندونم اینجاو تواین سفر دیگه باهات قهرمیکنم گوش به حرفهات هم نمیدم ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وچهارم4⃣2⃣ روزاول بازدیدازمنطقه هاشروع ش
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ودردودل وکمی تهدیدبرقهرکردن وگوش ندادن به حرفهاش دیگه کم کم ساعت11شب شده بود وحوصله بیرون رفتن وداخل صحن اردوگاه راهم نداشتم وتصمیم گرفتم بخوابم بعدچنددقیقه تازه چشمام گرم میشدبخواب که یهویی صدایی به گوشم رسید،یکی ازخادم الشهدای اردوگاه ها بود داشت میگفت کتاب زندگی شهداراآورده وهرکسی دوست داره خریدکنه واونم باتخفیف ویژه راهیان نور ومن فقط درحالت خواب وبیداری به صحبت هاش گوش میکردم وایشونم یکی یکی کتاب هارامعرفی میکردواسم شهدارامیگفت که یهویی شنیدم گفت کتاب زندگینامه شهیدمحمدرضاشفیعی که بعد16سال بعدشهادت پیکرش سالم برگشته به وطن واای اصلانمیدونم چطوری پاشدم وازبالای تخت طبقه دوم که بودم خودموپرت کردم پایین جلوپای خادم الشهدا گفتم کوکوکتاب محمدرضا باتعجب گفت محمدرضا گفتم بله توروخداکتاب روبدین به خودم وناخداگاه گریه کردم بنده خدا بامهربونی گفت چشم عزیزم این کتاب برای شماکه اینقدرعاشق محمدرضاهستین بعدکتاب رادادبهم ورفت دوباره یکی دیگه برداره دید کتابهای محمدرضا تمام شد بعدروکردبه من گفت :همین آخریش بود، و واقعاانگارقسمت خودشماهم بود،چون بایدالان میرفتم اتاق بغلی ولی دیدم شلوغه نرفتم وراهم کج شدسمت اتاق شما وحالاحکمتش رافهمیدم منم فقط درجوابش گفتم آخه امشب محمدرضاراقسم دادم وگفتم بایدکاری بکنی که بیشتراززندگیت بدونم تواین سفر، ومثل همیشه جوابموداد بعدرفتم بالای تخت نشستم،اولین کتاب زندگیش خیلی مختصربود وبه روایتگری مادرعزیزشون🌹کتاب هنوزسالم است ازکودکی محمدرضابودتاشهادتش وبرگشت پیکرسالمش بعد16سال به وطن، خیلی مختصربودولی مفیدطوریکه من حالاازمحمدرضا واززندگیش تاحدی که دوست داشتم بدونم ، دونسته بودم واینقدرعجله داشتم واسه شناخت بیشترش که یک ساعت نشده کل کتاب راخواندم ازخوشحالی دیگه خوابم نبرد ورفتم داخل اردوگاه تویکی ازسنگرهایی که ساخته بودن واسه رازونیازباشهدا نشستم وکلی بامحمدرضاحرف زدم وازش تشکرکردم ومعذرت خواهی به خاطرتهدیدهای سرشبم ودوباره بازرفتم توخودم وقتی که یادم اومدبایدبرم قم وحالا مادرش نیست تا ببینمش وبایدبرم سرمزارش گفتم محمدرضاای کاش مادرت زنده بودمیدیدمش هم خودشو وهم اون خونه قدیمیتان راکه بااون سختی وزحمت پدرومادرت ساخته بودن ،تا ازنزدیک میدیدم کجازندگی میکردی وبزرگ شده بودی وصبح شدوبازدید مناطق جنگی واسه روزدوم شروع شد که یکی ازآن مناطق جنگی نهرخین بود جایی که عملیات4صورت گرفته بودومحمدرضاآنجامجروح میشه واسیر تیربه ناحیه شکمش اثابت میکنه وکل دل و رودش میریزه بیرون محمدرضارامیخواستن دوستاش ببرن عقب که محمدرضاقدبلندوهیکل وسنگین بودوجراحتش عمیق نتونسته بودندببرنش وبه اصرارخودمحمدرضاهم که میگه برین بقیه راببرین دیگه محمدرضارامیزارن ومیرن تابعدبرن دنبالش ووقتی برمیگردن دوباره محمدرضاراببرن میبینن که نیست وعراقی هااسیرش کردن وقتی همه اینهارادیگه ازمحمدرضافهمیده بودم باخواندن کتابش وواقعاحکمت وقسمت بودهمون شب من زندگی اش رابدونم تاوقتی نهرخین میرم این اتفاقهارایه جوری باتمام وجودم لمس کنم وقتی رسیدیم نهرخین برنامه هاشروع شد،وچقدرجالب بودکه همون روزوساعت راوی هم داشت ازمحمدرضامیگفت وطرزمجروح شدن واسیرشدن تاشهادت وبعدشهادت،وجایی راکه محمدرضا مجروح واسیرشده بودراهم باانگشت نشون میداد طوری وصل به آن روزهاشده بودم که انگارصدای تیروتفنگ وشلیک هابه گوشم میخورد وصدای رزمنده ها به گوشم میرسید تپش قلب گرفتم ونتونستم توجمع بمونم بایدصداموآزادمیکردم وگرنه معلوم نبودچه بلایی سرم میومد رفتم دورترازجمعیت جای خلوت ودرست روبه روی جایی ایستادم که محمدرضامجروح واسیرشده بود انگارصدای ناله های ضعیف محمدرضاازدردبه گوشم میرسید حال خودمونفهمیدم چی شد وفقط باگریه چادرم را جلوی دهانم گرفتم تاصدام نپیچه دادزدم محمدرضااااااااا ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وپنجم5⃣2⃣ بعداینکه بامحمدرضاصحبت کردم ود
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وششم6⃣2⃣ بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه هاهم درنهرخین تمام شدوبایدبرمیگشتیم واقعا من اصلادلم رضانمیدادکه ازنهرخین برگردم ودوست داشتم حداقل نصف روز را آنجاباشم یا یک روزکامل را چون باتمام وجودم حضورمحمدرضارادرآنجاحس میکردم دیگربعدآن روزوآن سفربیشترازهمیشه و سالهای گذشته پی به حضورواقعی محمدرضادرزندگی خودم برده بودم که هرچیزی ازش خواستم درآن سفربه من دادومهمتراینکه خودش رابیشتربشناسم وزندگی اش رابدانم که بارسیدن آن کتاب به دستم خوب وبهترشناختمش مایک روزدیگردراهوازبودیم وروزآخرهم بودکه بعدازبرنامه آخربایدحرکت میکردیم به سمت شوش وزیارت دانیال نبی درشهرشوش وبعدهم سمت قم وجمکران وهمینطور که گفته بودم قراربوددراین سفربعدازبرگشت ازاهوازبچه های کل کاروان قوچان یک شام یاناهارمهمون آقای شریفی باشن که نمیدونم بگم خوشبختانه یامتاسفانه اجرای برنامه هادراهواز سنگین وفشرده شدواین میزبانی قسمت آقای شریفی نشد.ولی خوشبختانه درحین برگشت ازاهوازبه شوش نرسیده یک خبرخیلی خیلی خوشحال کننده ای به من رسید که آقای شریفی تماس گرفتن وگفتن که مادرمحمدرضا درقیدحیات هستن وخبرفوت ایشون بایک مادرشهیددیگررابه مااشتباهی خبررسانی کرده بودند که اسم آن شهیدهم محمدرضابوده ودوستانشان فامیل را اشتباه متوجه شده بودند تااین راشنیدم واقعا ازخوشحالی نمیدونستم بایدچیکارکنم وفقط باکلی خوشحالی وگریه به دوستم گفتم محمدرضابازجوابموداد آرزومو برآورده کرد.پرسیدچی شده؟گفتم مادرمحمدرضا فوت نشده ومن میتونم حالاببینمش گفتم که محمدرضاتا به حال هیچ چیزی رانابه جا یاسرکاری بهم نگفته واون یک شهیده اهل اینطورکارهانیست درسته گاهی بهم سختی میده ویا داستانها را و اتفاقهاراپیچده میکنه ولی بازم ته همه ماجراها پی میبرم که کارش درست بوده نیتش برتلاش وهمت خودم بوده که عهدهایی باهاش بسته بودم وتنبل بازی درنیارم ویاپی به رازهایی درآخرداستانهاببرم وشناخت هایی،وهمینطورکه درقسمت های قبل گفته بودم که یکبارباکاروان حوزه ثبت نام کرده بودم تابرم قم برای دیدن مادرمحمدرضا ومحمدرضا اومدبخوابم وگفت که رفتنم رالغو کنم واجازه سوارشدن به اتوبوس راندادوگفت سفرشماچندماه دیگس به خاطربه یادآوردن همون خوابم هی حسم هم خوب میشدوامیدوارمیشدم که شایدخبرفوت مادرش اشتباه باشد،وگرنه وقتی محمدرضاازاول بهم توخواب گفت برم منزل پدریش وبفهمم اون کسی که رو ویلچربوده کی هست وخواستم برم وبازخودش گفت چندماه بعد صد در صد،حکمتی داشت که واقعاهم داشت ومحمدرضاقشنگ همه چیزرا ازقبل برام انگاربرنامه ریزی کرده بودوخیلی هم خوب خداراشکربرای نمازصبح رسیدیم جمکران وآقای شریفی بامادرخانم گلشون اومده بودن جمکران دنبالم وبعدآشنایی حضوری باحاج آقامسئول کاروان وآقای گلستانی مسئول اتوبوس ما، کمی گفتگوی دوستانه کردندبا حاج آقا. ومن راراهی کردن وباآقای شریفی ومادرخانم گلشون راهی منزل ایشون شدیم تابعدکمی استراحت بریم دیدن مادرمحمدرضا وآقای شریفی خداخیرشون بده ازقبل هم هماهنگ کرده بودندبایکی ازبزرگان بنیادشهدای قم وخواهرمحمدرضاتااینکه ماباخانواده خودآقای شریفی بریم منزل مادرمحمدرضا ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وششم6⃣2⃣ بعدازاینکه روایتگریها وبرنامه
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریفی باخانم و دو تا دخترای گل ودوست داشتنیش به نامهای فاطمه سادات وزهراسادات که خیلی شیرین بودن هم آشناشدم وبعدیک صبحانه مفصل دورهمی وکمی گفتگودوستانه وبعدیکی دوساعت استراحت بالاخره زمان رفتن به منزل مادرمحمدرضا فرا رسید من وخانواده آقای شریفی بامادرخانم گلشون باماشین ایشون حرکت کردیم به سمت منزل مادرمحمدرضا و وقتی که رسیدیم اول خیابون نزدیک منزل محمدرضا ، آقای شریفی گفتند: منزلشون تواین خیابونه من یهویی تپش قلب گرفتم و یه جور استرس نمیدونم شایدازخوشحالی بود یااینکه برام باورنکردنی بود ویهویی توچنددقیقه کل همه اون سالهای گذشته یادم آمد ازروزیکه محمدرضارادرطلائیه وبیداری دیدمش وبعدآن که چه اتفاقهایی افتاده تابه همان ساعت وباخودم گفتم خدایا من کجاومحمدرضاکجا بااین بزرگی اش وشاخص بودنش قوچان کجاوقم کجا وعجیب غرق آن اتفاقهاشده بودم که یهویی شنیدم آقای شریفی گفتن این پارک سرکوچه محمدرضا. هست که به نام محمدرضانام گذاری شده یک نگاهی به پارک انداختم که بلافاصله هم آقای شریفی گفتن خب رسیدیم وماشین رااول کوچه پارک کردند پیاده شدیم ومن هنوزآن تپش های قلب راداشتم وهرچه نزدیکترمیشدیم بیشترمیشد رسیدیم درب منزل، یک درکوچک وقدیمی وتابلوی عکس محمدرضانصب برسردرحیاط منزل ازتوکوچه بود کمی نگاه به عکس محمدرضاکردم ودردلم گفتم ممنونتم بابت همه چیز واینکه کنارمی درهمه حال واینطورهمه چیزراخودت وصل به هم میکنی طوریکه آدمهاراهم درکنارهم میچینی تابرنامه هاخوب پیش بره وگرنه بازهم من کجاوآقای شریفی وخانواده اش کجا که اصلاهم دیگررانمیشناختیم وایشون درست زمانی که من دنبال آدرس ونشونه منزل وخانواده محمدرضابودم تشریف بیارن سپاه قوچان تاهمه چیزخودبه خودوصل به هم بشه تابرسیم به اینجایعنی قم ومنزل پدری محمدرضاو. دیدار ازمادرگرامیشون که ناگفته نماندآقای شریفی هم خودش وخانمش ازخانواده شهداهستن دوتاازبرادرهای آقای شریفی شهیدشده اند باپدرخانمشون ؛ زنگ آیفون رازدیم ودربازشدرفتیم داخل حیاط قبلش هم آقای محترمی که باعث هماهنگی این ملاقات شده بودندهم تشریف آوردند هنوزداخل نرفته بودیم که چشمم افتادبه دراتاق درست همان دربودکه من درخواب دیده بودم دربزرگی که هم درآن اتاق ومنزل بودوهم پنجرهاش وسرتاسرشیشه وفقط شایدپنجاه سانت آن ازسمت پایین شیشه نداشت رفتیم داخل خواهرمحمدرضابودباپرستارمادر ومادرهم بی رمق برروی تخت درازکشیده بود وآن روزهاحالش تقریباوخیم بودطوریکه حتی نمیتوانست بلندشودبنشیند وخودش هم خیلی اذیت میشدوناراحت بودکه وقتی یک مهمان منزلش میرودومخصوصانامحرم تواین حال باشد وازآنجایی هم که اصلاو ابدا دوست نداشت مهمانهای محمدرضا را ردکند توهرشرایط سخت هم قبول میکردتابه عیادتش بیان و به دخترش هم گفته بود من حتی روزی اگرنبودم هرکسی به خاطرمحمدرضاآمدقم وسرمزارش وخواستن باشماهادیدارکنن هیچ وقت ردش نکنید مهمانهای محمدرضابرای من عزیزهستن تاچشمم به مادرافتاد روتخت وبی رمق وچشمم به ویلچردر کناراتاق دیگر ودیدن خوداتاق وکل اون صحنه درخوابم که محمدرضاگفت برم منزل پدرش متوجه میشم اون کسی که رو ویلچره چه کسی هست ناخداگاه اشکام سرازیرشدوبعداحوال پرسی باخواهرمحمدرضاوپرستارش رفتم کنارتخت مادر، بهشون سلام دادم واحوال پرسی کردم که به زورچشماشوبازکردوجواب من راباتکون دادن سر و زمزمه زیرلب جواب داد دستشون راگرفتم و بوسیدم وبعدکمی دور ازتخت نشستم تامادرخانم آقای شریفی درکنارتخت مادربنشینه بعدآقای شریفی شروع کردن به صحبت وگفتن که من ازقوچان اومدم وچندسالیه محمدرضارامیشناسم وخوابشومیبینم که دیدم مادرخوشحال شدندوسرتکون دادن وبه من اشاره کردندنزدیک برم وخواهرمحمدرضا هم منقلب شدندواشکاشون سرازیرشدوگفتن خوش به سعادتتون وچندتاسوال ازمن کردن که چطوربامحمدرضا آشناشدم وازچه زمانی وچطوری که من هم درچند دقیقه خلاصه براشون تعریف کردم خیلی براشون تعجب آور بود ولی ازآنجایی که خواهرشهیدبودوآن هم خواهرمحمدرضاومعجزات زندگی محمدرضارابه چشم دیده بود،حس کرده بودومن هم همان خوابم رادرموردرفتن به منزلشون راتعریف کردم که محمدرضاچیاگفته بودوچطوری همه برنامه ها رابه هم وصل کردتابرسم به قم ومنزلشون وآقای شریفی هم گفتندکه بله من هم قوچان رفتم سپاه وچه اتفاقهایی افتاد خواهرمحمدرضادیگه خوابهای من را کاملاباور کرد وخیلی هم خوشحال شد ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست وهفت7⃣2⃣ بعد از رسیدن به منزل آقای شریف
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم باهاش صحبت کردن وازش پرسیدم مادرمحمدرضاراهم خواب می بینیدباتکون دادن سرش گفت بله بازپرسیدم محمدرضابشمانگفته که مهمون دارین ازقوچان بازباسرگفت نه گفتم مادرمن پنج شش ساله که محمدرضارامیشانسم وخوابش راهم میبینم تااین راگفتم لبخندی زدوگوشه چشمانش اشک جمع شد ودرحین صحبت بامادرآقای شریفی ازمافیلم میگرفتن ادامه دادم :مادر جان محمدرضاخودش اومدبخوابم وگفت بیام اینجا توخوابم وقتی محمدرضاگفت بیام منزل شمادرست توهمین اتاق بودیم ومن همینجایی که نشستم سرپابودم ومحمدرضاهم جلوی دروپشتش به من ویک ویلچر جلوی محمدرضابودکه ندیدم شماباشین اخه دیده نمیشدید ولی وقتی ازمحمدرضاسوال کردم اون کیه روویلچربهم گفت بیای خونه پدرم متوجه میشی ومن بعدکلی پرسوجو وبااومدن آقای شریفی به قوچان وبعدباکمک ایشون آدرس شماراپیداکردیم والانم اومدیم دیدن شما مادرکل حرفهاموگوش کردبعداشک ازچشمانش سرازیرشد ومن هم بادیدن اشکهای مادرمحمدرضااشکهام سراریزشد وبعدگفتم مادرحستون چی میگه حرفهاموباورمیکنیدکه واقعیت باشه ومن خواب محمدرضاراببینم بازهم سرش را به نشانه بله تکون دادوگفت بله وخندیدوکلی هم خوشحال شد واینبارطوری خندیدکه دندونهای قشنگش هم دیده شد بعدباافسوس گفتم ای کاش که زودترازاین ها میتونستم بیام دیدنتون تاحالتون بهترازاین هابودومیتونستیم باهام صحبت کنیم واززبان خودت ازمحمدرضابرام بگین تابیشتر ازخاطراتش و زندگیش بدونم وبعدهم کمی گفتگ وباخواهرمحمدرضاداشتیم روی هم رفته این دیداروملاقات سی الی چهل دقیقه طول کشیدوبعدهم بخاطراینکه مادربیشتراذیت نشن چون نامحرم هم بوداونجا گفتیم زودتربرگردیم وموقع خداحافظی خواهرمحمدرضابه عنوان یادگاری وبیشتردونستن ازخاطرات محمدرضابه زبان خودمادر،یکی ازسی دی های مصاحبه تلوزیونی مادرراهم به من هدیه دادن وقتی رفتم داخل حیاط درسته اون حیاط دیگرآن حیاط قدیمی دوران کودکی محمدرضانبودولی باکتابی که خوانده بودم ازکودکی محمدرضا یجورایی اون روزهارادرذهنم تجسم کردم درچندثانیه وواقعااصلادوست نداشتم ازمادروآن خانه خداحافظی کنم وبروم وطوری عجیب خودم رایکی ازاهل آن منزل میدانستم چون پنج سال بودکه محمدرضارابخواب میدیدم وحضورش رادرزندگی خودم حس میکردم ومثل خواهروبرادرواقعی به او وابسته شده بودم بعدخداحافظی وکلی دلتنگی راهی گلرزارشهداشدیم تابرای اولین باربروم دیدن محمدرضاومزارش سرمزارکه رسیدیم بعدسلام وزیارت مزارش حال وهوای خاصی داشتم واصلاباورم نمیشدمحمدرضایک شهیدباشدیعنی آدم زنده نباشدچون قبل اینکه من بیام سرمزارش وسنگ قبرش راببینم پنج سال خودش راواقعی درخوابهایم میدیدم وباراول هم که حضوری درطلائیه دربیداری دیدمش بغضم عجیب ترکیدودیگر نتوانستم جلوی گریه هایم رابگیرم وآقای شریفی وخانواده ازمن دورشدن تابامحمدرضاراحت باشم کلی بااو دردودل کردم وحتی تشکربخاطربودنش درزندگی من ومهمتراینکه راه خودسازی رابه من نشان دادو درک ظهورآقا راوبودن واقعیش که هست ویکروزی خواهدآمد به محمدرضا گفتم : ای کاش مادرحالش بهتربود کاش زودترازاینهاقسمتم میکردی بیایم دیدن مادرتایک دل سیربا ایشون صحبت کنم حیف که نشدونمی توانست بیشتر صحبت کند لحظه ی خداحافظی بامحمدرضاهم رسیدهرچنداصلادوست نداشتم ازمحمدرضاومزارش هم خداحافظی کنم ولی مجبوربودم وبایدمیرفتیم چون روزاخرسال بودوشب سال تحویل بودوخانم آقای شریفی بنده خداکلی کارداشتند بعدرفتن سرمزارشهدای آقای شریفی ومزارشهیدمهدی زین الدین راهی منزل آقای شریفی شدیم اقای شریفی آن روزاجازه ندادند برگردم قوچان وگفتند بایدیک شب مهمان ماباشید وبعدبرگردید واین شد که یکشب منزل آقای شریفی بودم درکنارخانواده محترم وگل دوست داشتنیشون بااون دخترهای نازنینوش مخصوصا زهراسادات که چهارساله بودوکلی شیرین زبون وهمگی کاملاباهم آشناشدیم ودختربزرگشون هم فاطمه سادات کلاس چهارم بودن وعلاقه خاصی به نویسندگی داشتن و انگارخدامن راواسه ایشون فرستاده بود نشست وکلی سوال ازمن پرسیددرموردخواب هایم با محمدرضا ناگفته نماندبعدآن سفرم وبرگشتنم به قوچان یک باردیگه تماس گرفتند وبازهم کلی سوال پرسیدند وضبط هم کردند تاچیزهایی درموردشهداومحمدرضابرای مدرسه انشاویایجورمقاله بنویسند روزاول سال1396بعدظهر ازخانواده آقای شریفی کلی تشکروخداحافظی کردم وبعد حرکت کردم بسمت قوچان واین سفرراهیان نورهم برای سال چهارم باخوبی وخوشی تمام شد ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_بیست و هشتم8⃣2⃣ کنارتخت مادرنشستم وشروع کردم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و نهم9⃣2⃣ بعدازاینکه آن سفرراهیان وقم درسال96هم باتمام خوشی هایش تمام شدوبرگشتم شهرخودمان که روزهای عیدنوروزهم بودوطبق هرسال عیددیدنی هایامیزبان بودیم یامهمان،که بیشترمیزبان بودیم به خاطرپدر. تامهمان باشیم وبه خاطرهمین من وقت اساسی پیدانکردم تاسی دی مصاحبه مادرمحمدرضاراببینم ومهمتراینکه دوست داشتم باراول هم که میبینم به همراه خانواده بیشترمادرم باشد.به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدروزهای نوروز سی دی رانگاه کنیم.روزهای نوروزهم تمام شد وسیزدهم به همراه خانواده سیزده بدر رفتیم بیرون خداراشکر وروزچهاردهم من سی دی راگذاشتم تابه همراه مادرویکی ازخواهرهام ببینیم،تانصف فیلم مصاحبه تلویزیونی مادرمحمدرضا رادیدیم که ازمحمدرضامیگفت وخلاصه ای ازجبهه رفتنش وتابعدشهادت واینکه محمدرضاتاوقتی که هنوزپیکرش به ایران بازنگشته بود یک شب به خواب مادرش میادومیگه که هرزمان دلتنگ من شدی بیا سرهمین مزاری که برای من نامگذاری کرده اند وبعدهم ازآمدن پیکرمحمدرضابه قم تعریف میکنن که چه شد وروزتشیع پیکرمحمدرضا که مادردرصحبت هایش میگه که زمان تشیع یک آقای قدبلندی بالباس سفیدویک تسبیح به گردن اوراصدامیزنه ومیگه که مادرشهیدشفیعی وقتی مادربرمیگرده وجوابش رامیده اوبه مادرمیگه که چندقدمی میشه جلوبیایین ومادربه سمت این آقامیرن چندقدمی وبعدایشون یک سنگ نگین عقیق رابه مادرمیده ومیگه که محمدرضاخیلی تبرکه مادر وبعد16سال این چنین سالم برگشته پیکرش حیفه که چیزی تبرک بدنش نکنیدواین نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید که مادرنگین رامیبرن میدن به سردارحاج حسین کاجی که داشت محمدرضارادرقبرمیگذاشت که البته اون زمان درجه سرهنگی داشتن ومادرمیگن که این نگین راتبرک به بدن محمدرضابکنید وایشون نگین رابه بدن محمدرضاتبرک میکنه حتی زیرزبان محمدرضاهم نگین رامیزاره وبرمیداره وبعدمیده به مادرمحمدرضاکه ایشون هم درصبحت هایش میگفت که من گفتم این نگین عقیق که مال خودم نیست پس ببرم بدم به خوداون آقایی که این نگین رابهم داد ومیبرن که نگین راپس بدن دیگه اون آقاراهیچ وقت نمیبینن وپیدانمیکنن،ونگین دست خودشون میمونه پیکرسالم محمدرضابعد16سال طوری سالم بودکه حتی به گفته های سردارکاجی لحظه تشیع محمدرضابدن محمدرضامثل میت های دیگریخ وحتی خشک نبودگفت طوری سالم وگرم بودکه موقع گذاشتن درقبرانگشتانم فرورفت توبازوهای محمدرضا وتمام گوشت بدنش نرم بودطوریکه یکی ازپاهاش خم شده بودبازکرده بودن درقبر وجراحت شکم محمدرضابه خاطرمجروحیتش16سال پیش به همان شکل بودوهنوزجراحت شکم محمدرضادیده میشدطوریکه انگارهمان امروزمجروح شده باشد که حتی خون هم ازش بیرون میزد وپرچمی راکه محمدرضارادرآن گذاشته بودندهمش آغشته به خون بود که بعددست مادرش میدهندتا به عنوان یادگاری وتبرک نگه دارند وزمانی که مااین فیلم رامیدیدم وقتی مادرمحمدرضاازنگین عقیق گفت من یهویی وناخداگاه گفتم ای وااای وواقعاحالم دگرگون شدو به هم ریختم ومادرو خواهرم باتعجب پرسیدن چی شدیهویی گفتم من درمورداین نگین عقیق هیچی نمیدونستم تاقبل سفرراهیانم که دوماهی مونده بودبایکی ازدوستام صحبت کردیم که سال گذشته باهم همسفربودیم اون به من گفت که همسرم گفته بهت بگم توزندگی محمدرضایک نگین عقیق میگن هست ولی دقیق نمیدونم رازش چیه به دوستت بگوحالاکه امسال میخادبره دیدن مادرمحمدرضااین سوالم بپرسه ازش که جریان ویارازنگین عقیق چی هست وبه مادرم گفتم حالاکه من رفتم قم دیدن مادرمحمدرضاکلایادم رفته این جریان نگین رابپرسم وخیلی افسوس خوردم ❤️ ... 🌷