#خاطرات_شهید
💠بزن بهادری که پا برهنه می جنگید.!
●میگفتیم چرا پابرهنه میری؟
میگفت راحتترم، اما واقعاً چیز دیگری را میدید که ما نمیدیدیم. چه دیده بود که ما نمیدیدیم؟
افسوس سالهای از دست رفته را میخورد و همیشه خود را سرزنش میکرد. شبها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه میزد. زمزمهها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود. اندکاندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به #سید_پابرهنه شهرت یافت.
●سیدحمید را نه من، نه هیچکس دیگر نمیشناسد. ما یک چیز ظاهری ازش دیده بودیم. در باطن نمیشناختیمش. او کسی بود که جنگ به برکت او و امثال او پیروز شد. تنها رزمندهای که میتوانم قسم بخورم که تک بود. هرجا حمله بود او را میدیدی. بعضی وقتها از دوستانش میشنیدم که فرماندهان از دستش ناراحت میشدند که چرا ول میکند و میرود. سید گفته بود من نمیتوانم یکجا بایستم.
●روزهای اول به سید خیلی سخت میگرفتند. بعد دیدند نمیشود مهارش کرد، آزادش گذاشتند. روحش نمیتوانست آرام بگیرد.
✍راوی: عبدالحسین سالمی
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
#معروف_به_سید_پابرهنه
#سالروز_شهادت🌷