#خاطره
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
آخرای شب🌛 بود که پرده برزنتی سنگر را کنار زد و آرام به کنار دستم خزید و آهسته گفت: میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهایم را بخورم؟🤒
سـاعت چهـار صبح بیـدارش کردم. تشـکر کرد و بلند شـد از سـنگر رفـت بیرون،
بیسـت الی ۲۵ دقیقه گذشـت، اما نیامد. نگرانش شـدم.😨 رفتم دنبالش؛ هوا مهتابی🌝 بود بعد از جستجوی اطراف سنگرهای یک صدای زیبا و سوزناک مناجات🤲 شنیدم ، رفتم به دنبال صدا ، دیدم یه قبر کنـده و داخل قبر نمـاز شـب میخوانـد و زارزار گریه میکند😭! در تاریکی لرزش شانههایش را حس میکردم، نزدیک شدم که سایهام در نور مهتاب به داخل سنگر افتاد. سرش را بالا کرد چشمانش اشکبار😢 و صورت صاف و بدون مویش خیس بود.
با چشمانی 👀نگران گفتم: مرد حسابی! تو که منو نصف جون کردی؟ میخواسـتی نماز شـب بخونـی چرا بـه دروغ گفتی مریضـم و میخـوام داروهام رو بخورم؟!🙁
با بغض و اشک😭 گفت: خدا شـاهده من مریضم، چشـمای من مریضه، دلـم مریضه ؛چشـام مریضـه چـون توی این ۱۶ سـال امـام زمان رو ندیده🥀 ، دلم مریضه چون بعـد از ۱۶ سـال هنـوز نتونسـتم با خدا خـوب ارتبـاط برقرار کنم🍂؛ گوشـام مریضـه چون هنوز نتونسـتم یه صدای الهی بشـنوم!🍁
یک مرتبه پشتم لرزیدم نمیدانم از سرمای سوزناک نیمه شب بیابانهای اهواز بود یا از گرمای سخنان آتشین این بسیجی نوجوان ، تیر صدایش قلبم را نشانه گرفت💔 و اشکم را جاری کرد😭 ، نوجوان دروغی میگوید که از هزار راست هم راستتر است ؛ نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه میخورد!
🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطره_ای_از_شهید_صاحب_الزمانی
@Beyzai_ChanneL