eitaa logo
پیروان اهل بیت علیهم السلام
108 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
7.1هزار ویدیو
397 فایل
مطالب جالب و متنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 🔆 ✍ خوشبختی یعنی رضایت و شکرگزاری 🔹آن‌ها که موهای صاف دارند، فر می‌زنند و آن‌ها كه موی فر دارند مویشان را صاف می‌كنند. 🔸عده‌ای آرزو دارند خارج بروند و آن‌ها كه خارج هستند برای وطن دلشان لک زده و ترانه‌ها می‌سُرايند. 🔹مجردها می‌خواهند ازدواج کنند و متأهل‌ها می‌خواهند مجرد باشند. 🔸عده‌ای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری می‌كنند و عده‌ای ديگر با قرص و دارو می‌خواهند باردار شوند. 🔹لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند و چاق‌ها همواره حسرت لاغری را می‌كشند. 🔸شاغلان از شغلشان می‌نالند و بیکارها دنبال همان شغلند. 🔹فقرا حسرت ثروتمندان را می‌خورند و ثروتمندان دغدغه‌ نداشتن صفا و خون‌گرمیِ فقرا را دارند. 🔸افراد مشهور از چشم مردم پنهان می‌شوند و مردم عادی می‌خواهند مشهور شده و دیده شوند. 🔹سیاه‌پوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه می‌کنند. 🔸و هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است: «قدر داشته‌هایت را بدان و از آن‌ها لذت ببر.» 🔹قانون‌های ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی رضایت و شکرگزاری. 🔸مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر؛ مهم این است که از همانی که داری راضی و شکرگزار باشى، آن‌وقت "خوشبختی". 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨﷽✨ 🔴خراش‌های لذت بخش ✍چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند.گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست‌داشتنی هستند.
✅خدا به ما توفیق دهد که بد را خوب، و خوب را بد نبینیم! ✍ حضرت آیت الله بهجت (ره) :هر معصیت و ظلمی که در دیگران بالفعل موجود است، در ما نیز بالقوه وجود دارد. خدا کند شرایط آنها برای ما تحقق پیدا نکند و به آزمایش آنها مبتلا نشویم! خدا به ما توفیق و تنبه دهد که اگر در ابتلا و آزمایش قرار گرفتیم، بد را خوب، و خوب را بد نبینیم! 📚 در محضر بهجت ، ج ۱ ، ص ۱۲۱ . ✨﷽✨ ✅خساست یا سخاوت؟ قضاوت نکنیم! ✍انسان سرمایه‌داری در شهری زندگی می‌کرد، اما به هیچ‌کس ریالی کمک نمی‌کرد. او فرزندی هم نداشت و با همسرش تنها زندگی می‌کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان می‌داد. روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه‌دار بیشتر می‌شد. مردم او را نصیحت می‌کردند که این سرمایه را برای چه کسی می‌خواهی؟ در جواب می‌گفت: نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصاب بگیرید. تا اینکه او مریض شد. احدی به عیادتش نرفت. این شخص در نهایتِ تنهایی جان داد. هیچ‌کس حاضر نشد به تشییع جنازه‌اش برود و همسرش به تنهایی او را دفن کرد. اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت: کسی که پول گوشت را می‌داد، دیروز از دنیا رفت!قضاوت نکنیم.
فردی نزد حکیمی رفت و گفت: خبر داری که فلانی درباره ات چقدر غیبت و بدگویی کرده؟!! ● حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید، تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فرو کردی؟! ● یادمان باشد هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنی ها نباشیم که گناه بزرگی است...
🔅 ✍ مال هیچ بنده‌ای با دادن صدقه کاهش نمی‌یابد جوانی از یکی از پیشرفته‌ترین دانشکده‌های اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغ‌التحصیل شد و برگشت تا در کسب‌وکار و فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند. او متوجه شد که پدرش هر ماه یک دستگاه لباسشویی یا یخچال یا اجاق گازی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بی‌سرپرستان و بیوه‌زنان) کمک می‌کند. پسر به‌شدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلف‌کردن مال قلمداد می‌کرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان می‌شود و بعد از ۱۰ سال چه مبلغ هنگفتی جمع می‌شود که اگر این مبلغ را در سرمایه‌گذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت. سرانجام به نتیجه‌ای دست یافت که به‌آسانی نمی‌توانست از آن بگذرد! آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود به‌سادگی قابل چشم‌پوشی نبود، لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاه‌های آمریکایی خوانده است. پدر ساده‌اش از او پرسید: تعداد گوسفندان بیشتر است یا سگ‌ها؟ پسر گفت: گوسفند. سپس پدر پرسید: سگ‌ها در سال بیشتر تولیدمثل می‌کنند یا گوسفندان؟ جوان جواب داد: سگ‌ها بیشتر از یک بار در سال تولیدمثل می‌کنند و هر بار نیز پنج یا شش یا بیشتر از این‌ها توله به دنیا می‌آورند. اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره می‌زاید. سپس پدر ادامه داد و پرسید: مردم سگ می‌خورند یا گوسفند و میش؟ جوان جواب داد: معلوم است گوسفند. پدر گفت: سگ‌ها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد می‌کنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح می‌کنند و می‌خورند و سگ‌ها اصلا خوردنی نیستند. پس چرا تعداد گوسفندان چندین برابر سگ‌ها است؟ جوان ساکت ماند و جوابی نداشت. پدر به او گفت: این معادله در دانشگاه‌های آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست. پسر دلبندم، این یعنی برکت. دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت می‌شود و هرگز از آن نمی‌کاهد و این موضوع به خدا ارتباط دارد. مال هیچ بنده‌ای با دادن صدقه کاهش نمی‌یابد. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘
از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکني؟ گفت: با جمعے نشسته ام که آزار نميرسانند حسادت نمیکنند تهمت نمیزنند خیانت نمیکنند قضاوت نمیکنند بالاتر از همه اگر از پیششان بروم پشت سرم بدگویي نميكنند...
🔅 ✍ مراقب سخت‌جان‌های زندگی هم باشیم منتظر آسانسور ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگ‌تر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد. آن یکی که کوچک‌تر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد. لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت: خیلی موبایل خوبی‌ست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته. موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: اگر این یکی بود همان دفعه اول سقط شده بود. این یکی اما سخت‌جان است. دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم: توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم. مواظب رفتارمان، حرف‌زدنمان، چه بگویم چه نگویم‌هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم. اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان می‌رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی می‌اندازد روی دلش. چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار می‌دهد.
🔅 ✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه 🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف می‌کند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنی‌نشین شهر بود. 🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیک‌ترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوع‌آورتر می‌شد. 🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباس‌هایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود. 🔸به پلیس گفتم: من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بی‌وارث است. 🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد. 🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد. 🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم. 🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب به‌هم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است. 🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند. 🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم: طوری خم شو چادرت دید پشت‌سرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود. 🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم. 🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از 100 سکه طلا دارد. در حلال‌وحرام‌بودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد. 🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکه‌ها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آن‌ها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت. 🔸پسر مرحوم گفت: می‌دانی چرا پدرم روی سکه‌ها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه می‌دانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیک‌شدن و بلندکردن او نباشد. 🔹پس قبل از جان‌دادنش روی این سکه‌ها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند می‌کند، و تمام این سکه‌ها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی. 🔸راننده می‌گوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک می‌کرد بی‌تردید 50 سکه خدا به او رسانده بود که به‌راحتی می‌توانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود. 💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری می‌کند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی می‌گرداند.
📍 مردی به سرعت و چهار نعل، با اسبش می تاخت. اینطور به نظر می‌رسید که به جای بسیار مهمی می‌رفت. مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد، کجا می‌روی؟ مرد اسب سوار جواب داد: نمی‌دانم از اسب بپرس! ♦️ این داستان زندگی خیلی از مردم است که سوار بر عادت‌ها و باورهای غلط‌شان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می‌روند.
👀چشمی که دائم عيب‌های ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند. و ذهنی که دائما با عيب‌های ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است. در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زیبایی‌ها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند. چون چشم زيبا بين عيب‌های ديگران را نمی بيند و دنيای درونش دنيای قشنگی‌هاست.... ❣گرت عیب‌جویی بود در سرشت نبینی ز طاووس جز پای زشت🦚
🔅 ✍ چیزهایی که برای خدا مهم هستند 🔹خداوند نمی‌پرسد: چه ماشینی سوار می‌شدید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چند پیاده را سوار کردید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: مساحت منزلتان چقدر بوده؟ 🔸بلکه می‌پرسد: در آن خانه به چند نفر خوش‌آمد گفتید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: در کمد خود چه لباس‌هایی داشتید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: به چند نفر لباس پوشاندید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است؟ 🔸بلکه می‌پرسد: با آن پول چقدر به دیگران کمک کردید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: عنوان شغلی شما چه بود؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: در همسایگی چه کسی زندگی می‌کردید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: چه رفتاری با همسایگانتان داشتید؟ 🔹خداوند نمی‌پرسد: چند دوست داشتید؟ 🔸بلکه می‌پرسد: با دوستانتان چگونه رفتار کردید؟ 🔺خداوند درمورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد، بلکه از شخصیت شما سوال می‌کند. «»
🤍 حقیقت مثل جراحیه درد داره ولی درمان میکنه ولی دروغ مثل یه قرص مسکّنه یه زمان کوتاهی آرومت میکنه ولی عوارض جانبیش تا ابد همراهت میمونه...