•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_228
_هندونه خودتی زردک!
+خجالت بکشید! عه! زردک خودتی!
حامد: قربونت برم من!
_های های بسه حالم بهم خورد!
خندیدم و بعداز کلی تیکه و بحث قطع کردم..
چایی ریختم و نشستیم سر میز...
+خب .. چ برایمان آورده ای مارکوم؟ خامه ..عسل...شیر..پنیر...کدام یک ازین ها؟
_همه آنهارا از دکه روبروی خانه مان جمع کردم برایتان!
+اوو دمتان گرم. خب دیگر...حرف اضافه نزن گشنمه..
بدون توجه به قیافه حامد چسبیدم به سفره..
+آخیش...خداروشکر..
_که سیر شدی!
چشم غره ای رفتم و شروع کردم به جمع کردن سفره..
_آرام یدقه بشین!
+کار دارم..
_بعدا انجام بده ..!بیا باید حرف بزنیم!
اخم کوچیکی کردم و نشستم..
+چیشده؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
_آرام ! تو نباید از کار من و رادین سر درمیاوردی! اما حالا که میدونی سعی کن زیاد خودتو درگیر نکنی!
با کسی صمیمی نشو آرام ! هرچند اینجا زیاد همسایه نداره ! اما دور باشی ازشون بهتره !
خودت باش و خودت!
حتی اگر منم نبودم تو خودتو بساز!
تو بدون من زیباتری !
کامل تری !
مراقب خودت خیلی باش!
من یه روز هستم یه روز نیستم!
تو نبودم زندگی کن!
حال خودتو خوب کن!
+داری نگرانم میکنی حامد!
دستشو گذاشت رو دستم و با لحن مهربونی گفت:
_نگرانی نداره عزیزمن! تو فقط دور بمون ازینجور چیزا!
+حامد!
_جونم!
+میشه...
میشه ازین کاره بیای بیرون؟
اخمی کرد و دستشو کشید..
_گفتم تو دور بمون ! نگفتم من میخام دور شم!
سرمو انداختم پایین..
تو دلم آشوبی به راه افتاد!
حرفاش دلمو زیر و رو کرد!
بلند شد و جلوی در وایستاد!
دنبالش رفتم...
_خب..من رفتم کاری نداری؟
+ن...نه ب...برو!
نزدیکم شد و اخمی کرد..
_آرام ! چرا دوباره لکنت گرفتی !
بغض کردم و گفتم:
+ر...روز اول زندگیمون ...از..ازین حرفا م..میزنی ! معنی این ک..کارا و حر..حرفات چیه!
سرمو گرفت تو دستاش و خیره شد بهم..
_لعنتی من که چیزی نگفتم !
قطره اشکی رو دستش نشست که
نوچی کرد..
_بغض نکن آرام !
دیوونم نکن!
+خدافظ !
سمت اتاق رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت...!
حالم بدجور ریخت بهم!
حامد بی دلیل حرف نمیزد!
دراز کشیدم که بعداز چند دیقه چشمام گرم شد و خوابم برد..
________________________
#حامد
از خونه زدم بیرون و ب رادین زنگ.
زدم...
+الو رادین!
_سلام بله؟
+باید ببینمت!
_چیشده!
+هیچی ...بیا پارک سر کوچمون.
_باشه الان میام.
گوشیو قطع کردم و نشستم رو نیمکت..
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_236
لبخندی زدم و چشمامو آروم بستم..
باصدای حامد برگشتم ..
_آرام !
# سلام عزیزم!
سری تکون دادم که دکتر بعداز معاینه رو کرد سمت رادین و حامد؛
_ضربه ای که به کمر و ناحیه شکمی شون وارد شده خیلی خطرناکه!
اما خب...جای نگرانی نیست...البته اگر استراحت مطلق داشته باشه !
تاکید میکنم ! استراحت مطلق!
حرص خوردن و استرس و خونه تکونی و بلندکردن وسایل سنگین به مدت یک الی دوماه ممنوعه!
بزار بچت یکم جون بگیره بعدا قهرمان بازی دربیار خانوم!
باشه!؟
لبخندی زدم که حامد گفت:
_الان حال خانومم اوکیه؟
لبخندم پررنگ تر شد!
همین جنتلمن بازیاش کار دست من داد!
_بله حالشون از منم بهتره! اما بازم تاکید میکنم ! استراحت مطلق !
حالا نمیخواد تو خونه حبسش کنی..اما حواست خیلی بهش باشه!
_چشم!
_امری ندارید؟
حامد: نه لطف کردین خانوم !
_بااجازه...!
دکتره رفت و خیره شدم به حامد..
چشماش قرمز بود و موهاش ژولیده و بهم ریخته!
اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست یه گوشه بشینم وفقط گریه کنم!
وضعیت حامد دست کمی از رادین نداشت!
معلوم نیست ماشینمون چیشد!
منم که استراحت مطلق!
همون یه کار تو خونه هم نمیتونم انجام بدم!
خواستم سوال تو ذهنمو بپرسم که بدجور خوابم گرفت...
کوفت و زهرمارهایی که به سرم اضافه کرده بودن اثر کرده بود!
درد زیردلم به طور ناگهانی قطع شد و خوابم گرفت...
چشمامو آروم گذاشتم روهم و چیزی جز سیاهی نصیبم نشد..
_____________________
#حامد
بادیدن قیافه مظلومانه آرام که خوابش برده بود ب رادین اشاره کردم ک بیاد بیرون از اتاق..
نشستیم رو صندلی ..
دستامو به هم قفل کردم و گفتم؛
+چکار کنیم رادین!
وضعیت روز به روز داره بدتر میشه!
_وقتی بهت گفتم دست نگه دار خواهر من فرار نمیکنه میای میگیریش... گوش نکردی! باید تاوانشم پس بدی!
هم جون آرام درخطره هم جون تو !
دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
+ماموریت آرامو چکار کنیم!
_چی ؟
+مگه...مگه آقامحمد باهات صحبت نکرد؟
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_280
نگاه خیره ای بهم انداخت و نزدیک تر شد...
_خسته نشدی ازینکه انقدر خودتو به موش مردگی زدی!؟
دستمو به تخت گرفتم و خواستم از کنارش رد بشم که دستشو دور کمرم حلقه کرد...
جونی تو پاهام نمونده بود که پرت شدم بغلش ..!
_چیشدی تو !! آرام !!!؟
نشوند رو تخت منو که لباسشو چنگی زدم!!
_چیه آرام چی میخوای !!!!؟
از شدت حالت تهوع نای حرف زدن نداشتم !
حامد کنارم دراز کشید که سرمو روی سینش گذاشتم !
چقدر دلم برای عطر تلخش تنگ شده بود!
عطر تنش !
عطری که منو ازش محروم کرد!
از خودش !
از بغلش!
از عشقش!
قطره اشکی از گوشه چشمم روی بازوش چکید که دستشو تو موهام فرو برد!
+چرا انقدر اذیتم میکنی !؟
فشار حلقه بازوهاش دور سرم بیشتر شد و منو به خودش چسبوند...
سردردم بیشتر شد که چشمامو روهم گذاشتم و فقط باتلاق سیاه رنگ نصیبم شد!!!
____________________
#حامد
از شدت لجبازی و گستاخ بودنش حرصی درو قفل کردم و نشستم رو مبل...
دلم براش میسوخت!
اما با چشماش بدجور منو انداخته بود تو باتلاق!
باتلاقی که هرچی دست و پا میزدم بیشتر توش فرو میرفتم!
مگه من آدم نبودم؟
چقدر باید مراعاتشو میکردم؟
اصلا آدمی که پست و خیانتکار باشه باید مراعاتشو کرد؟
تلویزیونو روشن کردم و خیره شدم بهش.
نگاهی به در اتاق انداختم و تلویزیونو خاموش کردم...
_حامد درو باز کن!
حامد توروخدا!
حامد حالم خوب نیست !بازکن!
حامد!
_حامد درو ب...باز کن!
سرمو تودستام گرفتم و نفسمو حبس کردم...
چیکار میکردم؟
میترسیدم چشماش خرم کنه!
کار دستم بده!
یادم بره کارایی که کرده رو!
حرصی کلیدو از رو میز برداشتم و درو باز کردم...
بادیدن وضعیتش نفرینی نثار خودم کردم!
رنگش پریده بود و چشماش خسته بود!
اخمی کردم و باصدای خش دار لب زدم:
+خسته نشدی ازینکه انقدر خودت به موش مردگی زدی؟؟
نگاهشو دزدید و با سختی بلند شد...
خواست بره که دستمو دور کمرش حلقه کردم که سریع تو بغلم افتاد!
نگاهی بهش انداختم که بادیدن لبای سفیدش ترسیدم!
+چیشدی تو!!! آرام؟
جوابی نداد که نشوندمش رو تخت!
نگرانش بودم؟
نه نه!
من فقط حوصله بازجویی شدن توسط رادین رو نداشتم!
همین!!!
خواستم پتورو بندازم روش که لباسم کشیده شد!
+چیه آرام چی میخوای؟
چیزی نمیگفت و فقط لباسمو میکشید!
کلافه روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه سرشو رو سینم گذاشتم!
نفس عمیقی کشیدم و عطر موهاش رو وارد ریه هام کردم!
دلتنگ بودم؟
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم!
آره !
دلم پر میکشید برای به بغل گرفتنش!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_287 #دو_روزبعد دوروز گذشته بود و توی این دوروز خودمو تو اتاق حبس کرده
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_288
لبخند تلخی زدم و باشنیدن صدای اسمم وارد اتاق شدم...
_____________
#حامد
تیک ارسآل رو زدم که پیامم بعداز چنددیقه سین خورد!
داش رادین ~ : بااینکه دل خوشی ازت ندارم و ببینمت آتیشت میزنم...اوکی ...میام!
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گوشیو پرت کردم رو میز...
گفته بودم بیاد تا باهم حرف بزنیم!
دروغ چرا... ولی دلم پرمیکشید برای زندگی کردن مجدد کنار آرام!
شک کرده بودم به خودم!
اینکه واقعا حرفای اون پس فطرت حقیقت بود یا دروغ؟
اگر یک درصد هم دروغ بود من چیکار میکردم؟
چجوری میتونستم دوباره آرامو بدستش بیارم ؟
اصلا منو میبخشید؟
حدود دوروز بود نرفته بودم سایت!
روحم خسته بود !
انگار آرام روح منم برده بود!
مثل یه جنازه رو مبل افتاده بودم و خیره شده بودم به ناکجا آباد!
من دلم با آرام صاف بود!
ولی چیشد که با حرفای اون عوضی هوایی شدم؟
_______________________
#فلش_بک_بهگذشته
باصدای پیامک گوشیم خیره شدم بهش...
تموم جونم درد میکرد که اثرات قرصایی که مشت مشت خورده بودم ؛ بود!
آرام هم نشسته بود و خیره بود به تلویزیون خاموش!
افسردگی بعد از سقط !!
حال بد آرام و بی حوصلگیش عذابم میداد!
گوشیمو برداشتم و مشغول تایپ کردن شدم...
_سلام خوبی آقا؟
+سلام شما؟
_برای معرفی زوده... شناخت آدما باید رودرو باشه!
+منظور؟
_فردا ساعت ۸ منتظرتم!
+کجا ؟ من کار دارم!
_لوکیشن تو واتساپ فرستادم ! سر بزن!
_کار داری؟ کار مهم تراز اینکه آگاه بشی نسبت به آدمای دوروبرت؟
+منظورت چیه تو؟ کی هستی اصن؟
_نمیخای درمورد آرام بیشتر بدونی؟
بلند شدم نشستم ...اخمی روی پیشونیم نشست ..
+اسم زن منو ازکجا میدونی تو؟
داری اون روی سگمو میاری بالا !
_تند نرو آقای هاشمی ! !
_نمیای اجباری نیست!
_من فقط میخواستم بیدارت کنم!
+اوکی ! ببینم چی میشه!
با آفلاین شدنش خیره شدم به آرام!
نفسای آرومش نشوندهنده خواب بودنش بود!
ازشدت کلافگی دلم میخواست داد بزنم!
دراز کشیدم و ساعد دستمو رو پیشونیم گذاشتم...
باید به رسول میگفتم!
اینکه زیرو روی این اکانتو دربیاره!