دمنوش های عالی و آرامبخش💆🏻♀🌸 ..
↶. ‹دمنوش بابونه›↲.🌼🌙
↶. ‹دمنوش زنجبیل›↲.🫖💕
↶. ‹چای نبات↲.🍋✨
↶. ‹چای نعنا›↲🍵🌱
↶. ‹دمنوش بهار نارنج›↲🍊🌿
#معرفی‹.🌝💘.›
@CafeYadgiry🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماازت درس میپرسیم که خودت مطمئن بشیم بلدی یا نه🗿😂
تفووو🤣🤣🤣
#سوگنگ
@CafeYadgiry🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعضایبدنبا"ی"🗿😂
آخرش...؛)🤣
#سوگنگ
@CafeYadgiry🌴
دوستمونروچیسیوڪنیم🥺🌸'!
- شیرکاکائومن🧋 -
- خانومدیوونہ🍓 -
- ملوسِمن💘 -
- اسمش+میم🌱 -
#ایده
@CafeYadgiry🌻
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_234 سکوت کردیم که حامد گوشیشو درآورد و همزمان زیرلب غر میزد: _آخه یکی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_235
نزدیکتر که شدم خیره شدم بهش!
انگار به پاهام قفل زده بودن!
روح ازتنم جدا شده بود و مغزم دستور هیچ کاریو نمیداد!
لب پایینم از شدت بغض میلرزید!
پس کو اون موهای پرپشت و حالت دارش؟
اون ریشای مردونه و جذابش؟
اون چهارشونه بودن و بازوهای باشگاهیش کو؟
روبروی هم وایستادیم که حامد سریع زیربغلمو گرفت!
رادین: آرام !
+چ...چیکار کردی ب...ب...با خودت!
محکم بغلم کرد که بغضم شکست ..
سرمو محکم گرفته بود تو بغلش...
کنار گوشم لب زد؛
_هیشش...گریه نکن آبجی ! خوبم!
زبونم نمیتونست حرفای دلمو منتقل کنه!
لال شده بودم !
متوجه هیچی نبودم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم تو ماشینیم و سمت خونه داریم برمیگردیم!
من جلو نشسته بودم و رادین پشت دراز کشیده بود !
نگاهی به حامد انداختم که اخمی کرد...
_آرام خوبی ؟ چرا رنگت پریده!
دروغ چرا! اما از سرگیجه داشتم سقط میشدم!
با سکوت من زد کنار و رو کرد سمت رادین...
_رادین بیا بریم!
دوتاشون رفتن و من موندم و خیالات چرت و پرت!
گیج و گنگ نشسته بودم تو ماشین!
متوجه هیچی نبودم !
وضعیت جسمی رادین داغون بود!
بادیدن وضعیتش قلبم ازکار افتاده بود!
سرمو تکیه دادم به پنجره ...
باصدای در ماشین برنگشتم و باخیال اینکه حامده نگاهی نکردم...
ماشینو روشن کرد و با سرعت زیاد راه افتاد...
+ح..حامد آ ..آروم تر ب..برو !
واکنشی نشون نداد که چشمم خورد به آیینه و حامد و رادین رو درحال دوییدن دیدم!
برگشتم سمت راننده که با دیدن مرد غریبه گنده بکی که پشت فرمون نشسته بود جیغ بلندی کشیدم...
+نگه دار !
نگه دار عوضی !
جیغ زدم؛
+بهت میگم نگه داررر!
کیفمو کوبوندم تو صورتش که ازم گرفت و پرت کرد سمت دلم...
دستمو به دلم گرفتم...
تموم نگرانی و فکرم پیش همین بچه بود و بس!
حالت تهوع شدیدی گرفتم که دستم رفت روی دستگیره در...
درو باز کردم و تنها چیزی که فهمیدم تیرکشیدن زیر دلم بود و تمام...
______________
_آرام ! عزیزم بهتری؟
سری تکون دادم و خواستم بلند شدم که زیردلم تیر کشید...
_بلند نشو ! صبر کن دکترت بیاد!
حامد دنبال دکتر رفت ..
نگاهمو دوختم به رادینی که نگران نگام میکرد !
_آرام من دایی شدما میدونستی؟
خندیدم که دلم درد گرفت..
+ن..ن...نخندون منو!
_وای دایی قربون اون اردک بشه!
+اردک.؟
_ب تو چه ! هر اسمی بخوام روش میزارم!
بایادآوری اتفاقی که افتاده بود بغضم گرفت...
+ب...بچم س...س...سالمه د..داداش؟
نشست رو تخت و دستی به موهام کشید...
_آره بابا! وقتی ننه بچه انقدر قوی و جون دوست باشه از بچه چه انتظاری داری؟
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_236
لبخندی زدم و چشمامو آروم بستم..
باصدای حامد برگشتم ..
_آرام !
# سلام عزیزم!
سری تکون دادم که دکتر بعداز معاینه رو کرد سمت رادین و حامد؛
_ضربه ای که به کمر و ناحیه شکمی شون وارد شده خیلی خطرناکه!
اما خب...جای نگرانی نیست...البته اگر استراحت مطلق داشته باشه !
تاکید میکنم ! استراحت مطلق!
حرص خوردن و استرس و خونه تکونی و بلندکردن وسایل سنگین به مدت یک الی دوماه ممنوعه!
بزار بچت یکم جون بگیره بعدا قهرمان بازی دربیار خانوم!
باشه!؟
لبخندی زدم که حامد گفت:
_الان حال خانومم اوکیه؟
لبخندم پررنگ تر شد!
همین جنتلمن بازیاش کار دست من داد!
_بله حالشون از منم بهتره! اما بازم تاکید میکنم ! استراحت مطلق !
حالا نمیخواد تو خونه حبسش کنی..اما حواست خیلی بهش باشه!
_چشم!
_امری ندارید؟
حامد: نه لطف کردین خانوم !
_بااجازه...!
دکتره رفت و خیره شدم به حامد..
چشماش قرمز بود و موهاش ژولیده و بهم ریخته!
اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست یه گوشه بشینم وفقط گریه کنم!
وضعیت حامد دست کمی از رادین نداشت!
معلوم نیست ماشینمون چیشد!
منم که استراحت مطلق!
همون یه کار تو خونه هم نمیتونم انجام بدم!
خواستم سوال تو ذهنمو بپرسم که بدجور خوابم گرفت...
کوفت و زهرمارهایی که به سرم اضافه کرده بودن اثر کرده بود!
درد زیردلم به طور ناگهانی قطع شد و خوابم گرفت...
چشمامو آروم گذاشتم روهم و چیزی جز سیاهی نصیبم نشد..
_____________________
#حامد
بادیدن قیافه مظلومانه آرام که خوابش برده بود ب رادین اشاره کردم ک بیاد بیرون از اتاق..
نشستیم رو صندلی ..
دستامو به هم قفل کردم و گفتم؛
+چکار کنیم رادین!
وضعیت روز به روز داره بدتر میشه!
_وقتی بهت گفتم دست نگه دار خواهر من فرار نمیکنه میای میگیریش... گوش نکردی! باید تاوانشم پس بدی!
هم جون آرام درخطره هم جون تو !
دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
+ماموریت آرامو چکار کنیم!
_چی ؟
+مگه...مگه آقامحمد باهات صحبت نکرد؟
اگه گرونترین ساعت هاۍ دنیا رو هم داشته باشۍ هیچوقت نمیتونۍ یک ثانیه ۍ پیش رو برگردونۍ زمان ارزشمنده قدرشو بدون و از هر لحظهاش براۍ زندگۍ کردن استفاده کن😌🤍!
#انگیزشی
@CafeYadgiry💚🤍