eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_382 کلاسای امروز تموم شد. تو مسیر برگشت به خونه شیمارو در جریان خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و دم اسبی میبستم شونه ای بالا انداختم: _حالا که شده! اومد تو اتاق،از تو آینه چشم ازش گرفتم و زدم زیر خنده که بهم نزدیک شد: _مگه نگاهت به غریبه افتاده که سرت و میندازی پایین؟ دماغم و کشیدم بالا و برگشتم به سمتش: _نه آقا،ففط برو لباسات و بپوش دست به سینه جلوم وایساد. حتی فکرشم نمیکردم این صحنه انقد باحال و خنده دار باشه که زدم تخت سینش: _برو عماد! ابرویی بالا انداخت و تو یه حرکت من و کشوند سمت خودش با ناز و ادا چشم و ابرویی واسش اومدم: _کار داریم،شب مهمون داریم! سرش و به نشونه تایید تکون داد: _نگران نباش خودم کمکت میکنم! یه قدم رفتم عقب: _خونه ام نامرتبه! دوباره سرش و تکون داد: _باهم جمع و جورش میکنیم قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _ظرفام از صبح مونده! و یهو پوکیدم از خنده که نفسش و عمیق بیرون فرستاد و این بار طوری جلو روم وایساد که کاملا روم تصاحب داشت. _تعارف نکنیا اگه کار دیگه ای هم هست بگو لب زدم: _نه دیگه! نگاهش کردم که انگار بی طاقت شد و دستم و گرفت و.... دستم و رو ته ریشش کشیدم. انگار همین کارم واسه دگرگون کردن احوالش کافی بود که سفیدی چشمای روشنش روبه قرمزی رفت و من و کشوند... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_383 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده بودم! شونه ای به موهام کشیدم و با کش مو بستمشون و از اتاق زدم بیرون. صدای عماد و از تو دستشویی که درش هم باز بود و جلو روشویی داشت آبی به دست و صورتش میزد شنیدم: _حالا میخوای شام چی درست کنی واسه این عروس و داماد؟ سرم و به دو طرف خم کردم تا به نحوی قلنجام بشکنه و وارد آشپزخونه شدم: _نمیدونم.به نظرت این رستوران سر خیابون جوجش خوشمزه تره یا... با ظاهر شدنش تو آشپزخونه و پریدنش وسط حرفم،جمله ام نصفه نیمه موند: _بازم غذای بیرون؟ شونه ای بالا انداختم: _آشپزی بلد نیستم ! لب و لوچش آویزون شد و دست به سینه نگاهم کرد: _بالاخره از یه جا باید شروع کنی،تا آخر عمر که نمیتونیم غذای بیرون و بخوریم! چشمام و تو کاسه چرخوندم: _فکر نکنم امشب وقتش باشه! لبخندی زد: _همین امشب وقتشه،مارو که آدم حساب نمیکنی شاید از شوق اومدن استاد و دوستت بالاخره تونستی یه کاری کنی! زدم زیر خنده: _اینم حرفیه! از پشت سر ضربه ای به برجستگی پایین تنم زد و رفت سمت یخچال: _رو که رو نیست،سنگ پای قزوینه! به خنده هام ادامه دادم و کنادش وایسادم، از تو یخچال مرغ و فلفل دلمه و نخود سبز بیرون آورد و همینطور که میذاشتشون رو کابینت گفت: _میخوایم مرغ درست کنیم،بالاخره یه چیزایی بلدی دیگه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _فقط میدونم خیلی خوشمزست! و دستام و با خوشحالی به هم زدم که نفس عمیقی کشید و هولم داد تا برم کنار و بتونه رد شه: _این دفعه رو من درست میکنم و تو نگاه میکنی و دفعه بعد بالعکس! گوشی به دست نشستم رو صندلی و بدون اینکه نگاهش کنم مشغول گشت زدن تو اینستاگرام شدم: _خیالت راحت! ولی طولی نکشید که یهویی گوشی رو از تو دستم کشید و با یه اخم ساختگی زل زد بهم: _اینطوری بخوای یاد بگیری شب مهمونات میفهمن که شام و شوهر عزیزت پخته ها! چپ چپ نگاهش کردم: _خب حالا! و از رو صندلی بلند شدم: _اصلا بذار منم مرحله به مرحله کمکت کنم ببینم چیکار میخوای بکنی... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_384 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خودم میرسیدم. تونیک فیروزه ای رنگم و با شال کرم فیروزه ای و شلوار کرم و صندل مشکیم ست کردم و تو آینه خودم و مرتب کردم. همه چیز برای رسیدن مهمونا مهیا بود که یه دفعه زنگ خونه زده شد. خیره به عماد که نشسته بود رو لبه تخت گفتم: _پاشو برو در و باز کن انگار تازه به خودش اومد که بالاخره بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد مهمونا که انگار همزمان هم رسیده بودن وارد خونه شدن! با ورود استاد ریاحی و شیما به خونه با خنده نگاهشون کردم و بعد از یه خوش و بش صمیمانه گفتم: _خب کی بیایم عروسی؟ هر دوشون لپاشون از خجالت سرخ شد و زیر زیری همدیگه رو نگاه کردن که عماد گفت: _چه با حیا ! و همگی به خنده افتادیم. یه سینی چای آوردم و کنار شیما نشستم: _شما باهم حرفاتونو زدید؟ استاد ریاحی دستی تو ریشاش کشید و گفت: _راستش و بخواید باهم اومدیم تا اینجا و یه کمی هم صحبت کردیم عماد چپ چپ نگاهش کرد: _خب دیگه چی؟ گوشه لبم و به نشونه اینکه بیشتر از این سربه سرشون نذاره گاز گرفتم و گفتم: _عزیزم دیگه شما انقدر کنجکاوی نکن بذار چایشون رو بخورن! و یه لبخند الکی زدم که متقابلا لبخندی تحویلم داد و از جایی که بوی غذا داشت هوش از سرمون میبرد و وقت شام خوردن هم رسیده بود بلند شد: _خیلی خب پس من و یلدا جان میریم میز شام و میچینیم شماهم یه چای دو نفره بخورید و یه کمی باهم خلوت کنید! بلند شدم و پشت سرش راه افتادم به سمت آشپزخونه: _چای هاتون سرد نشه! و همراه عماد رفتم تو آشپزخونه... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_385 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 2ماه گذشت. شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز مونده به عید و البته مراسم عقد شیما و ریاحی! هفته قبل بعد از چند روز تهران بودن برگشته بودیم اینجا و حالا دوباره فردا راهی بودیم هم واسه دیدن خانواده ها تو سال جدید و هم واسه رسیدن به مراسم عقد. ساعت 11بود که تلویزیون و خاموش کردم و لیوان چای به دست رفتم تو اتاق و خطاب به عمادی که رو تخت نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود گفتم: _بخوابیم صبح باید راه بیفتیما لپ تاپ و بست و سرش و کج کرد: _یلدا من گشنمه! نفس عمیقی کشیدم و نرسیده به تخت دور زدم به سمت بیرون: _پاشو بیا اون ماکارونی رو برات گرم کنم بخوری به ثانیه نکشید که کنارم ظاهر شد و بعد هم رفتیم تو آشپزخونه. لیوان چای رو روی میز گذاشتم و ماکارونی رو از تو یخچال بیرون آوردم: _چقدر تو میخوری عماد! با خنده جواب داد: _از وقتی تو رو گرفتم به این حال دچار شدم و قبل از اینکه جوابی بدم ادامه داد: _حالا جامون عوض شده تو کمتر میخوری! و خنده هاش ادامه پیدا کرد! قابلمه رو شعله روشن شده اجاق گاز گذاشتم و همزمان با برداشتن در قابلمه خواستم جواب عماد و بدم اما همینکه بوی ماکارونی بهم خورد بی اختیار حالت تهوع عجیبی گرفتم و فقط تونستم دستم و بگیرم جلو دهنم و بدو بدو راهی دستشویی بشم! تو روشویی نفس نفس میزدم که عماد در و باز کرد و پریشون حال پرسید: _چت شده تو خوبی؟ سرم و به نشونه آره تکون دادم: _فکر کنم سرما خوردم یه مشت آب پاشیدم تو صورتم و اومدم بیرون که دستش و گذاشت رو پیشونیم: _یه کمی هم داغی انگار،برو آماده شو بریم بیمارستان با حوله صورتم و خشک کردم: _نه خوبم فقط یه لحظه حالم بد شد نگران تر از قبل پرسید: _مطمئنی؟ نمیدونم چرا اما ته دلم کلی ذوق کردم واسه اینطور دیدنش، واسه اینکه دوستداشتن و به زبون نیاورده بود اما من تو نگاهش و تو حرف زدنش میخوندم و میدیدم یه عالمه عشق و دوست داشتن رو! با لبخند سرم و کج کردم و زل زدم بهش: _بله قربان! چند باری دماغش و بالا کشید و یهو دویید تو آشپزخونه: _سوخت!ماکارونی از گرم شدن گذشت و سوخت... راست هم میگفت بوی سوختن ماکارونی فضای خونه رو پر کرده بود! بی عار و بیخیال رفتم تو آشپزخونه: _تا تخم مرغ هست ناراحتی نداره که! پوفی کشید و قابلمه ماکارونی سوخته رو کنار گذاشت: _اینو نگی چی بگی خانم دست و پا چلفتی! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_386 2ماه گذشت. شب و روزای زمستون به پایان رسیدن و حالا یک روز موند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبح زود راهی تهران شدیم و حالا عصر شده بود و فقط چند دقیقه مونده بود تا لحظه سال تحویل. عماد من و رسوند خونه خودمون و واسه سال تحویل رفت پیش خانوادش و قرار بود بعد از سال تحویل بیاد دنبالم. با اینکه حالم خیلی روبه راه نبود و از دیشب حالت تهوع بدجوری گریبانم و گرفته بود،سانیا رو که حالا 3_4ماهش بود و با چشمهای رنگی روشنش و البته چال گونش قشنگ تر از حد تصور شده بود و گرفته بودم بغلم و به انتظار تحویل سال رو یکی از مبلا نشسته بودم. آوا شیشه شیر به دست اومد سمتمون و سانیارو ازم گرفت: _بیا شیر بخور نبات من از دیدن آوا و سانیا تو همچین قاب زیبای مادر دختری دلم بدجوری ضعف رفت و با لبخند نگاهشون کردم که بابا صدای تلویزیون و باز کرد: _فقط 1دقیقه مونده! و شروع کرد به خوندن دعای تحویل سال... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ دعارو خوند و همزمان سال هم نو شد! بهار رسید، از همین حالا آغاز شد بهار زندگی هامون و چه حال بی نهایت خوبی بود دیدن لبخند قشنگ اعضای خانواده از شوق رسیدن این فصل! مشغول بگو بخند و تبریک سال نو به همدیگه بودیم که مامان گفت: _یلدا زنگ بزن به عماد و خانوادش تبریک بگو چشمی گفتم و راه افتادم سمت اتاق که دوباره صدای مامان و شنیدم: _عزیزم یه نگاهیم به غذامون بنداز بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه اما همینکه بوی ماهی به مشامم رسید دوباره به حال دیشب دچار شدم و سریع از آشپزخونه زدم بیرون. این بار بابا گفت: _به عماد زنگ زدی گوشی و به ماهم بده باهاش حرف بزنیم. با حال بدم رفتم تو اتاق و نشستم رو لبه ی تختم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد، نمیدونستم به سبب خوردن کدوم غذای ناجوری اینطوری به این حال افتاده بودم،یا شاید هم سرما خورده بودم! اما هرچی که بود خیلی داشت اذیتم میکرد و این حال واسه منی که عاشق تموم غذاهای دنیا بودم عجیب دردناک بود! یه کمی حالم بهتر شد که بلند شدم و گوشیم و از رو میز آرایش برداشتم و شماره عماد و گرفتم، بعد از چند تا بوق صدای گرمش تو گوشی پیچید: _سلام عزیزم،با اینکه بهار من تویی اما بهارت مبارک،عیدت مبارک،صد سال به این سالها... قبل از اینکه بخواد چیز دیگه ای هم بگه با خنده جواب دادم: _سلام،هر روزتان نوروز،نوروزتان پیروز! صدای خنده هاش بالا گرفت: _کاش الان اینجا بودی،جات خالیه! با نفس عمیقی گفتم: _پاشو بیا دنبالم،حالم خوب نیست تو باشی شاید خوب شم صدای خنده هاش ساکت شد و نگرون جواب داد: _چیشده؟نکنه بازم مثل دیشب؟ با یه کمی مکث جواب دادم: _فکر کنم بدجوری مسموم شدم _یه چند دقیقه دیگه راه میفتم میام میریم بیمارستان،اینطوری نمیشه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave