eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_111 وقتي صداي خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت: _ زهرِ مار! كه بين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه بود واسه رد شدن خرم از پل! و زد زير خنده كه با چشمايي كه از شدت حرص گشاد شده بودن زل زدم بهش و عماد با همون لبخند گله گشاد گفت: _ بسه بابا خوردي من و با اون چشمات، بشين بريم! سري واسش تكون دادم و نشستم تو ماشين... وارد كوچه هاي نزديك خونه ي آوا شديم و عماد داشت آروم آروم رانندگي ميكرد كه چشمم به جاي گاز روي گردنش افتاد و دستم و گذاشتم روش كه تكون كوچيكي خورد و بعد دستشو روي دستم گذاشت: _ چيكار ميكني؟ حالت مظلومانه اي به خودم گرفتم و جواب دادم: _ جيگرم داره كباب ميشه،گردنت كبود تر شده! كه با اخم به سمتم برگشت و گفت: _يه جيگري ازت كباب كنم! و خنديد و خنديدن همانا و كوبيده شدن ماشين به جدول كنار كوچه همانا... چشمام و بستم و جيغ آرومي زدم و بعد با صدايِ ناهنجاري چشم باز كردم و ديدم سر عماد محكم به فرمون ماشين خورده و آه و ناله اش در اومده! بدجوري نگرانش شده بودم و اون همچنان سرش رو فرمون بود كه از شونش گرفتم تا سرش و بلند كنه: _ خوبي عماد؟ دستش و به سرش گرفت و آروم تكونش داد و بعد سرش رو بلند كرد، از درد چشماش رو بسته بود: _آي سرم.. در ماشين رو باز كردم و گفتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اين تويے كِهـ عوض شُدے ~.~ اينـ منمـ كِهـ دلشكستهـ شُدمـ💧🌿 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فرق آدمای افسرده با بقیه اینه که اونا خیلی قبل تر از اینکه بمیرن زندگیشون تموم شده. اونا فقط یه جسمن با یه روح خالی:) ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_112 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد پياده شدم و ماشين و دور زدم و منتظر شدم عماد روي صندليا جا به جا بشه. چند ثانيه اي طول كشيد تا اينكه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون سرش رو به صندلي تكيه داد و با صداي ضعيفي لب زد: _ من و ببر خونه،نيازي به درمانگاه نيست سرعت ماشين و كم كردم و با يادآوري فاصله ي زيادِ خونه ي پدر عماد و فاصله ي نزديك خونه ي آوا جواب دادم: _ ميبرمت خونه آوا تا يه كمي بهتر بشي و عماد كه نايي واسه حرف زدن نداشت فقط سكوت كرد و حرفي نزد... وقتي رسيديم از ماشين پياده شدم و با بدبختي عماد و تا دمِ در آوردم و از اونجايي كه كليد داشتم نيازي به بيدار كردن آوا نبود! حال عماد اصلا خوب نبود و گيج ميزد به آرومي وارد خونه شديم و عماد و روي مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بيارم... يه ليوان آب دادم دستش و نگاهي به پيشونيش انداختم، اندازه يه گردو قلمبه زده بود بيرون و قشنگ دكوراسيون عماد و بهم زده بود...! خيلي تلاش كردم جلوي خودم و بگيرم و نخندم اما خب انگار شدني نبود كه عماد و با اين همه صدمه كه به قيافه ي جذابش وارد شده بود،ديد و نخنديد! ريز ريز خنديدم كه لااقل آوا بيدار نشه و بعد كنار عماد نشستم ولي انگار داشت بيهوش ميشد و زيادي بيحال بود كه خنده از رو لبام رفت و يه كمي تكونش دادم: _عماد؟عماد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دستِ ما معموليا برا رسيدن به آرزوهامون كوتاه نيس، كلا قطع شده. ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
[دلتنگی ینی تو صفحه چتش منتظرش باشی ولی پی امی نیاد ♡]🥀🍁 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
زمان خواهد گذشت✨ اما سخت...💔 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
" ᴏɴᴇ ᴅᴀʏ ʏᴏᴜ ᴡɪʟʟ ᴍɪss ᴍᴇ " يه روزی دلت برام تنگ ميشه.. ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
تو عادت منى ❣ تركت نخواهم كرد…!💕❣💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
همه بر سر زبانند و در میان جانی ♡ ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بِگو به تمامِ مردمِ شهر كه همه باهم دست به كار شوند... " اسپند دود كنند " " وَ إِن يَكاد بخوانند " تا چشمانِ بد و شور به دور بماند از عاشقانه هايِ من و ... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به سختي چشماش و باز نگهداشته بود: _فقط خوابم مياد و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم، مونده بودم بايد چيكار كنم! از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟! شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ، كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل! عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود! با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد... غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم... هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم: _اهم.. با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت: _بالاخره بيدار شدي و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود. برگشتم سمت آوا و گفتم: _ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم! ريز ريزك خنديد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
داشتنت را بغل گرفتم و دویدم! کاشکی آدم‌ها، با دور شدن‌شان دوست داشتن‌شان را هم می‌بردند ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_114 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت بزن بيا صبحونه بخور سرم و تكون دادم و از جام بلند شدم و چند دقيقه بعد رفتم و روبه روي عماد نشستم و بي هيچ حرفي شروع كردم به خوردن كه صداي عماد و شنيدم: _ دو نون بخور سير شي لبخند مسخره اي زدم و جواب دادم: _ تو دهن كوچولو موچولوي من جا نميشه عزيزم اما واسه تو ممكنه! و زدم زير خنده كه چشماش و چرخوند و بعد مشغول نوشيدن چايش شد آوا كه رفته بود واسه من چاي بياره كنارم نشست و گفت: _خب ديگه چخبر و بعد آروم دستش و گذاشت روي دستم و فشار داد كه آخ ريزي گفتم و بعد با ضربه اي كه به پام زد كاملا خفه شدم! عماد متعجب نگاهم كرد: _ خوبي يلدا؟ سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و نيشگوني از رون آوا گرفتم كه اين دفعه آوا جيغ زد و عماد گيج تر از قبل گفت: _ مطمئنيد همه چي خوبه؟ قبل از اينكه آوا بخواد چيزي بگه لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم: _ چيزي نيست،خوشگل خاله داره جفتك ميندازه و زدم زير خنده عماد بازم گيج و ويج من و آوا رو نگاه ميكرد كه آوا بلند شد و با معذرت خواهي رفت دستشويي با رفتنش عماد بينيم و گرفت و سرم و كشيد جلو: _تو چرا امروز انقدر پررو شدي؟! دستش و به زور كشيدم و در حالي كه دماغم ميسوخت گفتم: _ به من چه خب حاملست! با چشماي گشاد شده نگاهم كرد: _ جدا؟ سري به نشونه ي تاييد تكون دادم: _عجيبه؟! تك خنده اي كرد و زير لب گفت: _ پس همين اول كاري ٢هيچ از باجناق عزيز عقبيم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
جذابیت یک مرد اینه که:☆❣ بتونی توی بحرانی ترین ♡ شرایط زندگیت☆❣ همه جوره♡ بهش اعتماد کنی☆❣💞❣ ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
‏+ کی فهمیدی دوسم داری؟ - همون وقتی که به نبودت فکر کردم و یهو دنیا برام بی معنی شد!💕💞💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_115 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و درحالي كه داشتم خفه ميشدم نگاهش كنم كه سريع ليوان آب پرتقال و جلوم گذاشت: _ بخور تا خفه نشدي! و همچنان خنديد كه يهو صداي مهيار تو فضا پيچيد: _خاله يلدا داره ميميري؟ به هر ترتيبي كه بود صبحونه رو خورديم و بعد عماد رفت تا ماشينش و كه فقط يه كمي سپرش داغون شده بود و تعمير كنه. روي تخت دونفره ي آوا و رامين دراز كشيدم... ديشب فقط ٣-٤ساعتي خوابيده بودم و حالا به محض افتادن رو تخت چشمام داشت بسته ميشد كه يهو آوا دست به سينه تو چهارچوبه ي در ايستاد و با حالت خاصي گفت: _ خوب آبروم و برديا! چشمام و بستم و گفتم: _دوباره چيشده؟ دستي به شكمش كشيد و جواب داد: _ حالا اين دومادِ جديد نميفهميد من حاملم نميشد نه؟ نوچي گفتم و ادامه دادم: _ من هيچ چيزي و از همسر دلبندم محفي نميكنم و زدم زير خنده كه با زنگ خوردن تلفن خونه سري واسم تكون داد و درحالي كه ميخنديد ازم فاصله گرفت. چند روز گذشت. و تو اين چند روز فقط يه بار با عماد حرف زده بودم و غير از اون خبري ازش نداشتم، انگار دو روز خوش گذرونيمون تموم شد و حالا همه چيز به روال قبل برگشته بود! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق اونجاش خوبه که ❣ وقتی تلفونو قطع کردی ❣ دوباره زنگ بزنه بگه ❣ عه راستی یادم رفت ❣ بگم " دوستت دارم "..😍💕❣💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
دیگر خسته شدم از کنارهم چیدن واژه ها بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها نه شنبه میخواهم نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه هیچ کدام را نمیخواهم فقط ...! لطفا بیا ... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دل‌ افروز خوش است از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است.... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_116 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل بازي ها و اون حجم از خنده و شادي،فقط ميگذشت! موهام و با سشوار خشك كردم و خواستم يه زنگي به پونه بزنم كه يهو اسم عماد افتاد رو صفحه ي گوشي و همين باعث شد تا ابرويي بالا بندازم و جواب بدم: _ بله؟ صداش توي تلفن پيچيد: _ خانم ديگه افتخار نميدن بيان سركلاس؟ گيجِ گيج داشتم تاريخ امروز و به ياد مياوردم اما هرچي فكر ميكردم ميديدم امروز اصلا كلاسي نبوده كه بي هوا خنديد: _ حالا خيلي خودت و درگير نكن،فردا كلاس داريم نشستم رو صندليِ ميز مطالعه ام و گفتم: _ خيلي بي مزه اي! كه پوفي كشيد: _ آماده شو كه مامان دستور داده شب توفيق و دعوت كنم خونه واسه شام! از اينكه بهم ميگفت توفيق بدجوري حرصي ميشدم و بي هوا آمپرم ميرفت بالا: _ توفيق خودتي،عمته...كس و كارته بين خنده جواب داد: _ رحم كن يلدا بسه،برو حاضر شو يه ساعت ديگه ميام دنبالت و بعد قبل از اينكه جوابي بدم تلفن و قطع كرد! دوباره رفتم جلوي آينه، نگاهي به خودم انداختم كه مثل هميشه خسته بودم و بعد شروع كردم به آماده شدن... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
احساساتمون و مخفی میکنیم.. اما یادمون میره که چشامون حرف میزنن..! ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا