°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_111 وقتي صداي خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت: _ زهرِ مار! كه بين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_112
_ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه بود واسه رد شدن خرم از پل!
و زد زير خنده كه با چشمايي كه از شدت حرص گشاد شده بودن زل زدم بهش و عماد با همون لبخند گله گشاد گفت:
_ بسه بابا خوردي من و با اون چشمات،
بشين بريم!
سري واسش تكون دادم و نشستم تو ماشين...
وارد كوچه هاي نزديك خونه ي آوا شديم و عماد داشت آروم آروم رانندگي ميكرد كه چشمم به جاي گاز روي گردنش افتاد و دستم و گذاشتم روش كه تكون كوچيكي خورد و بعد دستشو روي دستم گذاشت:
_ چيكار ميكني؟
حالت مظلومانه اي به خودم گرفتم و جواب دادم:
_ جيگرم داره كباب ميشه،گردنت كبود تر شده!
كه با اخم به سمتم برگشت و گفت:
_يه جيگري ازت كباب كنم!
و خنديد
و خنديدن همانا و كوبيده شدن ماشين به جدول كنار كوچه همانا...
چشمام و بستم و جيغ آرومي زدم و بعد با صدايِ ناهنجاري چشم باز كردم و ديدم سر عماد محكم به فرمون ماشين خورده و آه و ناله اش در اومده!
بدجوري نگرانش شده بودم و اون همچنان سرش رو فرمون بود كه از شونش گرفتم تا سرش و بلند كنه:
_ خوبي عماد؟
دستش و به سرش گرفت و آروم تكونش داد و بعد سرش رو بلند كرد،
از درد چشماش رو بسته بود:
_آي سرم..
در ماشين رو باز كردم و گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
اين تويے كِهـ عوض شُدے ~.~
اينـ منمـ كِهـ دلشكستهـ شُدمـ💧🌿
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
فرق آدمای افسرده با بقیه اینه که اونا خیلی قبل تر از اینکه بمیرن زندگیشون تموم شده.
اونا فقط یه جسمن با یه روح خالی:)
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_112 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_113
_پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه!
و بعد پياده شدم و ماشين و دور زدم و منتظر شدم عماد روي صندليا جا به جا بشه.
چند ثانيه اي طول كشيد تا اينكه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون
سرش رو به صندلي تكيه داد و با صداي ضعيفي لب زد:
_ من و ببر خونه،نيازي به درمانگاه نيست
سرعت ماشين و كم كردم و با يادآوري فاصله ي زيادِ خونه ي پدر عماد و فاصله ي نزديك خونه ي آوا جواب دادم:
_ ميبرمت خونه آوا تا يه كمي بهتر بشي
و عماد كه نايي واسه حرف زدن نداشت فقط سكوت كرد و حرفي نزد...
وقتي رسيديم از ماشين پياده شدم و با بدبختي عماد و تا دمِ در آوردم
و از اونجايي كه كليد داشتم نيازي به بيدار كردن آوا نبود!
حال عماد اصلا خوب نبود و گيج ميزد به آرومي وارد خونه شديم و عماد و روي مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بيارم...
يه ليوان آب دادم دستش و نگاهي به پيشونيش انداختم،
اندازه يه گردو قلمبه زده بود بيرون و قشنگ دكوراسيون عماد و بهم زده بود...!
خيلي تلاش كردم جلوي خودم و بگيرم و نخندم اما خب انگار شدني نبود كه عماد و با اين همه صدمه كه به قيافه ي جذابش وارد شده بود،ديد و نخنديد!
ريز ريز خنديدم كه لااقل آوا بيدار نشه و بعد كنار عماد نشستم ولي انگار داشت بيهوش ميشد و زيادي بيحال بود كه خنده از رو لبام رفت و يه كمي تكونش دادم:
_عماد؟عماد؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دستِ ما معموليا برا رسيدن به آرزوهامون كوتاه نيس، كلا قطع شده.
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
[دلتنگی ینی تو صفحه چتش منتظرش باشی ولی پی امی نیاد ♡]🥀🍁
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
" ᴏɴᴇ ᴅᴀʏ
ʏᴏᴜ ᴡɪʟʟ
ᴍɪss ᴍᴇ "
يه روزی دلت برام تنگ ميشه..
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بِگو به تمامِ مردمِ شهر
كه همه باهم دست به كار شوند...
" اسپند دود كنند "
" وَ إِن يَكاد بخوانند "
تا چشمانِ بد و شور به دور بماند
از عاشقانه هايِ من و #تُ ...
#ندانم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_114
با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم:
_تو مطمئني خوبي؟!
به سختي چشماش و باز نگهداشته بود:
_فقط خوابم مياد
و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم،
مونده بودم بايد چيكار كنم!
از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟!
شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ،
كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل!
عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود!
با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد...
غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم...
هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم:
_اهم..
با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت:
_بالاخره بيدار شدي
و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود.
برگشتم سمت آوا و گفتم:
_ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم!
ريز ريزك خنديد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#دوست داشتنت
را بغل گرفتم و دویدم!
کاشکی آدمها، با دور شدنشان
دوست داشتنشان را هم میبردند
#سیدمحمد_مرکبیان
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_114 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_115
_ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت بزن بيا صبحونه بخور
سرم و تكون دادم و از جام بلند شدم و چند دقيقه بعد رفتم و روبه روي عماد نشستم و بي هيچ حرفي شروع كردم به خوردن
كه صداي عماد و شنيدم:
_ دو نون بخور سير شي
لبخند مسخره اي زدم و جواب دادم:
_ تو دهن كوچولو موچولوي من جا نميشه عزيزم اما واسه تو ممكنه!
و زدم زير خنده كه
چشماش و چرخوند و بعد مشغول نوشيدن چايش شد
آوا كه رفته بود واسه من چاي بياره كنارم نشست و گفت:
_خب ديگه چخبر
و بعد آروم دستش و گذاشت روي دستم و فشار داد كه آخ ريزي گفتم و بعد با ضربه اي كه به پام زد كاملا خفه شدم!
عماد متعجب نگاهم كرد:
_ خوبي يلدا؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و نيشگوني از رون آوا گرفتم كه اين دفعه آوا جيغ زد و عماد گيج تر از قبل گفت:
_ مطمئنيد همه چي خوبه؟
قبل از اينكه آوا بخواد چيزي بگه لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم:
_ چيزي نيست،خوشگل خاله داره جفتك ميندازه
و زدم زير خنده
عماد بازم گيج و ويج من و آوا رو نگاه ميكرد كه آوا بلند شد و با معذرت خواهي رفت دستشويي
با رفتنش عماد بينيم و گرفت و سرم و كشيد جلو:
_تو چرا امروز انقدر پررو شدي؟!
دستش و به زور كشيدم و در حالي كه دماغم ميسوخت گفتم:
_ به من چه خب حاملست!
با چشماي گشاد شده نگاهم كرد:
_ جدا؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_عجيبه؟!
تك خنده اي كرد و زير لب گفت:
_ پس همين اول كاري ٢هيچ از باجناق عزيز عقبيم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
جذابیت یک مرد اینه که:☆❣
بتونی توی بحرانی ترین ♡
شرایط زندگیت☆❣
همه جوره♡
بهش اعتماد کنی☆❣💞❣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
+ کی فهمیدی دوسم داری؟
- همون وقتی که به نبودت فکر کردم و یهو دنیا برام بی معنی شد!💕💞💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_115 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_116
و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و درحالي كه داشتم خفه ميشدم نگاهش كنم كه سريع ليوان آب پرتقال و جلوم گذاشت:
_ بخور تا خفه نشدي!
و همچنان خنديد كه يهو صداي مهيار تو فضا پيچيد:
_خاله يلدا داره ميميري؟
به هر ترتيبي كه بود صبحونه رو خورديم و بعد عماد رفت تا ماشينش و كه فقط يه كمي سپرش داغون شده بود و تعمير كنه.
روي تخت دونفره ي آوا و رامين دراز كشيدم...
ديشب فقط ٣-٤ساعتي خوابيده بودم و حالا به محض افتادن رو تخت چشمام داشت بسته ميشد كه يهو آوا دست به سينه تو چهارچوبه ي در ايستاد و با حالت خاصي گفت:
_ خوب آبروم و برديا!
چشمام و بستم و گفتم:
_دوباره چيشده؟
دستي به شكمش كشيد و جواب داد:
_ حالا اين دومادِ جديد نميفهميد من حاملم نميشد نه؟
نوچي گفتم و ادامه دادم:
_ من هيچ چيزي و از همسر دلبندم محفي نميكنم
و زدم زير خنده كه با زنگ خوردن تلفن خونه سري واسم تكون داد و درحالي كه ميخنديد ازم فاصله گرفت.
چند روز گذشت.
و تو اين چند روز فقط يه بار با عماد حرف زده بودم و غير از اون خبري ازش نداشتم،
انگار دو روز خوش گذرونيمون تموم شد و حالا همه چيز به روال قبل برگشته بود!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق اونجاش خوبه که ❣
وقتی تلفونو قطع کردی ❣
دوباره زنگ بزنه بگه ❣
عه راستی یادم رفت ❣
بگم " دوستت دارم "..😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دیگر خسته شدم از کنارهم
چیدن واژه ها
بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها
نه شنبه میخواهم
نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه
هیچ کدام را نمیخواهم
فقط #تُ ...!
لطفا بیا ...
#فرهاد_فرهادی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یا درد و غمی
که دادهای بازش گیر
یا جان و دلی
که بردهای بازم ده
#رهی_معیری
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است....
#خیام
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_116 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_117
به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل بازي ها و اون حجم از خنده و شادي،فقط ميگذشت!
موهام و با سشوار خشك كردم و خواستم يه زنگي به پونه بزنم كه يهو اسم عماد افتاد رو صفحه ي گوشي و همين باعث شد تا ابرويي بالا بندازم و جواب بدم:
_ بله؟
صداش توي تلفن پيچيد:
_ خانم ديگه افتخار نميدن بيان سركلاس؟
گيجِ گيج داشتم تاريخ امروز و به ياد مياوردم اما هرچي فكر ميكردم ميديدم امروز اصلا كلاسي نبوده كه بي هوا خنديد:
_ حالا خيلي خودت و درگير نكن،فردا كلاس داريم
نشستم رو صندليِ ميز مطالعه ام و گفتم:
_ خيلي بي مزه اي!
كه پوفي كشيد:
_ آماده شو كه مامان دستور داده شب توفيق و دعوت كنم خونه واسه شام!
از اينكه بهم ميگفت توفيق بدجوري حرصي ميشدم و بي هوا آمپرم ميرفت بالا:
_ توفيق خودتي،عمته...كس و كارته
بين خنده جواب داد:
_ رحم كن يلدا بسه،برو حاضر شو يه ساعت ديگه ميام دنبالت
و بعد قبل از اينكه جوابي بدم تلفن و قطع كرد!
دوباره رفتم جلوي آينه،
نگاهي به خودم انداختم كه مثل هميشه خسته بودم و بعد شروع كردم به آماده شدن...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
احساساتمون و مخفی میکنیم..
اما یادمون میره که چشامون حرف میزنن..!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣